نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
آخرین و تلخترین خاطرهٔ بنده، به یک هفته قبل از فتح برمیگردد. ماجرا از جایی شروع شد که یکی از سربازان، به مرحوم امیرالمؤمنین دشنام داد. در پی بددهنی این سربازان، همهٔ پنجرهها دست به شورش زدند. سختترین شورشی که در بلاک صورت گرفت، توسط پنجرهٔ ما بود. سربازان و قومندانها برای مهارکردن شورش خیلی تلاش کردند؛ ولی عاجز مانده و نتوانستند کاری بکنند. آنها از روشهای مختلفی از قبیل رهاکردن آب بر ما، استفاده از بالون ضد حریق، استفاده از اسپریهای سوزش و… استفاده کردند؛ ولی سودی نکرد و با وجود اینکه بدن و گلوی ما میسوخت و چشمهایمان باز نمیشد، بازهم آرام نگرفتیم.
در همین حال، یکی از سربازان از بالای پنجره بر زندانیها ادرار کرد که بر اثر آن، شورش شدت گرفته و دوچندان شد، تا جایی که بعضی از جاهای پنجره را از بین بردیم و کم مانده بود تا از پنجرهها خارج شویم. در این اثنا، قومندان کندک آمد و میخواست همهٔ زندانیان را مجازات بکند؛ ولی قاری منیر که در سخنگفتن مهارت داشت، با قومندان صحبت کرد و وی را به عدم مجازات، قناعت داد.
با این کار سرباز خیلی احساس مظلومیت کردیم. بنده در کتاب خاطرات زندان گونتانامو؛ نوشتهٔ ملا عبدالسلام ضعیف، خوانده بودم که سربازان خارجی بر زندانیها ادرار کرده بودند؛ ولی برای اینجا چنین حدسی نمیزدم؛ اما بعد از کار این سرباز با خودم گفتم: آنها کافر بودند که چنین کاری کردهاند، پس اینها که افغان هستند و ادعای مسلمانی دارند، چرا مرتکب چنین کارهای زشتی میشوند؟! سربازان داخلی از هیچنوع ظلم دریغ نمیکردند و ظلمهایی را بر زندانیان روا میداشتند که عقل از پذیرفتنشان عاجز است.
قاری منیر واقعا زحمات زیادی برای بنده کشید. وی همواره در تلاش این بود تا مرا خوشحال نگهدارد. بنده همیشه مدیون احسان وی میباشم.
روزی خواب بودم، که ناگهان با صدای آشنای یکی از سربازان بیدار شدم و طرف پنجره رفتم. با رفتن بهسوی پنجره، قاری منیر را دیدم که با یکنفر در حال گپزدن است. با نگاهکردن بهطرف او متوجه شدم که وی قومندان توله به نام دلآقا از نزدیک قشلاق ما است. از آنجایی که وی در مکتب معلم بود، به طرفش نگاه کرده و گفتم: معلم صاحب خوبی؟. بنده خبر نداشتم که او در زندان بگرام نیز وظیفه دارد. با دیدنم چهرهاش دگرگون شد و از شدت شرم، نتوانست چیزی بگوید. او در آخر برایم اظهار کرد و گفت: هر خدمتی باشد برایتان انجام میدهم. من نیز به وی گفتم: کسی که من را به اینجا فرستاده، خدمتم را نیز خواهد کرد، نیاز به خدمت کسی دیگر ندارم!
روزی یکی از رفیقان ما از وی قلمی خواست. این قومندان پس از آن، چند روز گم شد و بعد از آن آمد و یک قلم دوطرفه با خودش آورد که به اندازهٔ انگشت وسطی بود. بنده به طرفش نگاه کرده و گفتم: «خدمتت همین بود که حتی یک قلمهم نمیتوانی بیاری؟ من که میدانستم که از دستتو هیچ کاری ساخته نیست؛ چون شما خودتان مزدور هستید».
همین سرباز که از منطقهٔ خود ما بود نیز از هیچنوع ظلمی بر ما دریغ نمیکرد. وی بر ما آب را رها نمود، بالون ضد حریق و همچنین اسپری سوزش را نیز بر ما استفاده کرد و حتی قطعهٔ ضد شورش را نیز برای سرکوب شورش علیه ما آورد. این قومندانی بود که همهٔ ما را میشناخت؛ اما هیچنوع رحمی بر ما نداشت.
ادامه دارد…
دیدگاهها بسته است.