نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
هنوز نور به درستی به چشمانمان نخورده بود که ما را به اتاقهای تاریک جداگانه انداختند، جایی که به دلیل بوی بد نمیتوانستیم نفس بکشیم. پس از گذراندن چندین ماه در زندان، فهمیدیم که اینجا زندان سیاه بود؛ جایی که قصههای وحشت، دهشت و مظالم آن از زبان هر زندانی شنیده میشود.
در زندان سیاه، چندین روز پشتسر هم نماز نخواندم و از یک سوراخ کوچک آنقدر غذا و آب میدادند که تنها نفسم را زنده نگه میداشت و من را از مرگ بازمیداشت.
به دلیل نبود بیتالخلاء، نیازهای خود را در همانجا برطرف میکردیم و حتی آنقدر آب نبود که بتوانیم استنجا بزنیم.
در تاریکیهای تیره زندان، در اندوهی بیپایان فرو رفتم؛ خانه، مادر، برادر، خواهران، همسر، دختر و پسرم به یادم آمدند. سپس فکری در ذهنم جرقه زد که آنها چه فکر میکنند؛ آیا زندهام یا مرده؟
صفحهی دوم نیز به پایان رسید و پس از دو صفحهی خالی، در صفحهی بعدی تحت عنوان «زندان وحشی» نوشته شده بود:
در زندان خونین و وحشی بگرام، یک سال و هشت ماهم گذشت. امروز برای اولین بار خانوادهام جهت ملاقات میآید.
در ذهنم افکار عجیب و غریبی میگذرند. باری به خود میگویم تمام آنچه را که در زندان بر من گذشته است به آنها حکایت کنم؛ دوباره میگویم چرا دلهایشان را غمگین کنم؟ فقط از خیر و شر آنها مطمئن شوم و هر درد ظاهری و باطنی خود را پنهان نگه دارم. اما اگر آنها به چهرهام نگاه کنند، تغییر در هر عضو بدن من را متوجه نخواهند شد؟! حتماً با خود خواهند گفت که بر او نیز انواع ظلمها و وحشتها گذشته است.
حقیقت است! بر من هر نوع ظلم روا داشته شد؛ حتی ظلمهایی که داستانهایش را نشنیده بودم.
چنین شبهایی هم بر من گذشته است که برای ۱۲ ساعت متوالی از پاهایم آویزانم میکردند و میگفتند: “اقرار کن که برای مجاهدین امارت ماین میساختی.” کسی که تمام عمرش در کشاورزی و دکانداری گذشته است، چگونه میتواند ماین بسازد؟
روزهای زیادی چنین گذشت که خوردن، آشامیدن، خوابیدن، رفع حاجت و هر چیز دیگر را در اتاقی به مساحت یکونیم متر مربع انجام میدادم. بارها در هنگام تحقیق در حضور من به مقدسات دینی اهانت میکردند تا از نظر روحی ما را بکشند.
در چهره من، با وجود شهادت پدر، دو سالونیم مسافرت و تمام سختیها، به اندازه تغییراتی که اینجا در بیست ماه به خود دیدم، نیامده بود.
یک سال کامل اصلاً خبر نداشتم که خانوادهام در چه حالی هست و نه آنها از حال من خبر بودند. بعداً سربازان قوماندانی امنیه در برابر چند هزار افغانی رشوت، فقط به آنها گفته بودند که او را به بگرام بردهاند. سه ماه است که خانوادهام درخواست ملاقات داده است اما آمریکاییهای خبیث میگویند او را کشتهایم؛ گاهی انکار میکنند و گاهی بهانهای دیگر میتراشند. این فقط من نیستم؛ آنها با خانواده هر زندانی چنین میکنند تا به آنها فشار روانی وارد کنند.
یکبار به خانواده یکی از زندانیان پس از دو سال گفتند که او فوت کرده است. خانواده، همسر وی را رسماً بیوه اعلام کردند اما وقتی سایر زندانیان عکس او را فرستادند و به خانوادهاش گفتند که زنده است، تمام بلاک مجازات شد.
من مشتاق دیدار خانواده بودم. به یاد دختر ۶ ساله و بچه ۵ سالهام میافتادم. من پدری بدبخت بودم که با تولد فرزندانم، دو و نیم سال را در ایران به عنوان مسافر گذراندم و سپس اینجا زندانی شدم. عشقی پدرانه را که باید میدادم، به آنها ندادم.
بعد از پایان صفحه، اشتیاق بیشتری به خواندن ادامه داستان پیدا کردم. به سمسور و طیب گفتم: شما عکسهای زندان را بگیرید و گشت کوتاهی بزنید، من این دفترچه را سریع مطالعه میکنم.
صفحات باقیماندهی کتابچه را بهطور متوالی خواندم. در صفحهای دیگر، زیر عنوان “ملاقات با دل شکستگی” نوشته شده بود:
تاریخ ۲ می سال ۱۳۸۹ است. دیروز سربازان به من گفتند که فردا صبح با خانوادهات ملاقات خواهی داشت. از شب منتظرم که سربازان صدایم کنند و من نیز مانند سایر زندانیان خانوادهام را ببینم. اما اکنون ظهر شده و از آنها خبری نیست.
تاریخ: ۱۳۹۸/۲/۳. دیروز تمام روز و شب گذشت؛ هر لحظه آن مانند یک سال بر من میگذشت. سربازان برای آزار دادن به من، تاریخ را دروغ گفته بودند.
به سبب نا امیدی و ناراحتی شب گریه کردم ولی زود ساکت شدم تا مبادا سربازان من را ببینند و برای اذیتم، ملاقات فردا را به تأخیر بیندازند.
تاریخ: ۱۳۹۸/۲/۳
زمان: ۹:۳۰ عشاء
از خوشحالی چه بگویم؟ اولین بار است که در زندان به خوشحالی خواب به سراغم نمیآید. اگر نه، بقیه روزها به دلیل تحقیق، شکنجهها و صداهای بلند در بلندگوها، نمیتوانستیم بخوابیم.
امروز خانوادهام را دیدم اما همراه با خوشحالی، غم نیز بود؛ به من اجازه ندادند همسر و فرزندانم را ببینم، فقط مادر و برادرم را دیدم.
موهای سر مادر بیشتر سفید شده بودند؛ اگرچه سن او به پیری نمیرسد، اما همچون پیرزنی هفتاد ساله به نظر میرسد.
هفته گذشته که مجازات شده بودم، زخمهای گردنم را زیر یقهی یونیفرم نارنجی زندان پنهان کردم، اما مادر از زخمهای چهره و استخوانهای شکستهام فهمید. با دیدن من دستش را روی شیشه گذاشت، میخواست زخمهایم را لمس کند ولی نتوانست. از این رو کاسه صبر من هم لبریز شد و برخلاف عهدی که با خود کرده بودم، به گریه افتادم. از دهان او فریادی برآمد، که در همین لحظه سربازان متوجه شدند و او را بیرون بردند.
سپس برادر کوچک من آمد و گفت: “مادر بیرون بیهوش شد. من او را میبرم، تا دوباره تو را میبینم، این عکسها و نامه را بردار.”
بیتهای دردناک شاعر، دلم را گرفت که گفته است:
د زندان په دروازه یوه مور ولاړه وه
مسافره پټه پټه ژړیده د زندان په دروازه!
شومه څېرمه ور نږدی ما ویل څه غواړې ادې؟
له کوم خوا راغلې یې ولی اوښکې تویوې؟
په خداى ډیر یې وژړل بیا یې داسې وویل
زویه غوږ شه درته وبه کړم کیسې…
مادر و برادرم رفتند و من نیز برگشتم.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.