پشت میله‌های زندان!/بخش یازدهم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

غازی در زندان سیاه

الحاج ملا ولی‌جان حمزه که عمامه‌ی براق سیاه بر سر داشت و شال خامک‌دوزی را بر بازوهای توانمند و قوی خود پیچانده بود؛ همراه با چند تن دیگر از دوستان خود در دهلیز بزرگ بلاک اول زندان بگرام نشسته است. نیازی به معرفی ندارد اما برای خوانندگان یادآور می‌شوم که او یادگار شهید نافذ است؛ کسی که پشت سر خود ده‌ها جوان پرشور را با روحیه‌ی جهاد تربیت کرده و درس ایثار و فداکاری به آنان آموخته است.

 

برای اینکه بحث به انحراف کشیده نشود، باید بگویم این دهلیز نقطه‌ی اتصال بلاک چارلی و چند بلاک دیگر است. پس از همراهی سه دوست (مسلم، شیرعلی و مجاهد آغا) حمزه صاحب نیز به ما پیوست و ما را به اتاق‌های باقی‌مانده‌ی شکنجه‌‌های زندان رهنمایی می‌کرد.

 

از حمزه صاحب پرسیدم: چگونه و چه زمانی دستگیر شدید؟

وی پاسخ داد: سال ۲۰۰۵ بود، در ولایت ارزگان بودم. والی وقت برای صلح قومی من را به منطقه‌ی روشان‌ فرستاده بود. در همان زمان یک کاروان بزرگ آمریکایی برای عملیات آمد. مسئولیت جنگ نیز از سوی والی صاحب به من سپرده شد. به کاروان آمریکایی حمله کردیم و یک هفته جنگ سختی درگرفت. پس از یک هفته، روشان را تصرف کردند. دوستان به سوی چارچینو عقب‌نشینی کردند اما من با هشت نفر دیگر باقی ماندم. بیش از ۲۰ تانک دشمن را منهدم کردیم. تعداد زیادی شهید شدند، هواپیماها آمدند و وضعیت وخیمی به وجود آمد. شب‌ها در دره‌ی دولنگی می‌ماندم و منطقه را زیر نظر داشتم. آمریکایی‌ها من را از طریق هوا تعقیب کرده بودند و بعدها در زندان سیاه همه‌ی نشانه‌ها و مکان‌هایی که به آن‌ها رفته بودم، به من گفتند.

 

تلاش داشتیم که هنگام عقب‌نشینی، مسیر آمریکایی‌ها را ماین‌گذاری کنیم. به قریه (اباسالی) مربوط مرکز ترینکوت رفتیم؛ شب را آن‌جا سپری کردیم اما بسیار خسته و بی‌خواب بودیم. ساعت سه شب بود که بر ما چاپه زدند.

 

با تیراندازی‌های اول متوجه نشده‌ بودیم، آمریکایی‌ها از صداخفه‌کن استفاده می‌کردند. صاحب‌خانه و همسر وی را کشته بودند، وقتی ناله‌های آنان را شنیدم بیدار شدم. آمریکایی‌ها فریاد زدند که بیرون بیایید! ما هشت نفر بودیم و بسیار تلاش کردیم اما جای جنگیدن نبود. چهار نفر ما را همان‌جا در اتاق شهید کردند و چهار نفر دیگر را زنده دستگیر کردند.

 

_ هنگامی که دستگیر شدید، واکنش اولیه‌ی آمریکایی‌ها چه بود؟

_ به‌محض این‌که من را به هواپیما بردند، چشم‌هایم را بستند و پرسیدند: عبدالغفور هستی؟ گفتم: نه، من محمدطاهر هستم! در آن زمان نام مستعار من در بی‌سیم عبدالغفور بود. پنج یا شش نفر روی سینه‌ام نشستند؛ در همان‌جا بسیار لت‌وکوبم کردند و الفاظ بسیار زشتی به کار بردند. قرآن، دین و اسلام را دشنام می‌دادند؛ دشنام‌هایی که تحمل آن‌ها غیرممکن بود اما ما زندانی بودیم و دستان و چشمانمان بسته بود، کاری از دست ما ساخته نبود.

 

بعد ما را به میدان هوایی قندهار منتقل کردند و شب را آن‌جا گذراندیم. صبح ما را با هواپیمای بزرگی به این‌جا (زندان بگرام) آوردند. برای اولین‌بار بود که گفتند این‌جا زندان سیاه است، دیوارهای زمان روس‌ها از گل ساخته شده بودند، اما این دیوارها محکم و بتنی هستند؛ به‌گونه‌ای که نه می‌شکنند و نه تخریب می‌شوند. گفتند: تا وقتی زنده هستید، همین‌جا خواهید بود.

 

طبق قوانین آمریکایی‌ها، زندانی نباید بیش از بیست شب در آن‌جا می‌ماند اما من و مرحوم کریم‌داد چهل شب در اینجا جزایی بودیم.

 

زندان سیاه مملو از وحشت بود. در هنگام تحقیق اغلب اوقات از هوش می‌رفتم. سربازان آمریکایی به ما غذا نمی‌دادند، فشارهای روانی شدیدی وجود داشت، سربازان با صدای بلند فریاد می‌زدند، بی‌خوابی زیاد بود، صدای مداوم پارس سگ‌ها شنیده می‌شد و هیچ معلوماتی از شب و روز نداشتیم. گاهی هوا آن‌قدر سرد بود که تمام بدن به لرزه می‌افتاد و گاهی آن‌قدر گرم می‌شد که از حال می‌رفتید.

 

صداهایی وحشتناک در محیط پیچیده بود، در طول چهل شب حتی یک وعده نان ندیدم، در بسته‌هایی کوچک به ما همین‌ اندازه داده می‌شد که صرفاً برای زنده‌ماندن کافی بود، شدت شکنجه‌ها آن‌قدر زیاد بود که تحمل آن از توان انسان فراتر می‌رفت.

 

زمانی که من را به بلاک عمومی زندان منتقل کردند، وزنم به ۳۵ کیلو کاهش یافته بود؛ دو سال را در زندان عمومی گذراندم و سپس بیش از یک سال را در زندان پلچرخی سپری کردم.

 

_ زندانیان از وحشت‌های زندان سیاه داستان‌های زیادی دارند؛ شما چه مشاهد کردید؟

_ بله! طوری که قبلا گفتم من چهل شب هنگام تحقیق در زندان سیاه بودم، هیچ معلوماتی از شب و روز در آنجا نمی‌شد و هیچ ترتیبی برای غذا، آب و عبادت نداشتیم. من اغلباً در بلاک سزا نگهداری می‌شدم؛ بلاک یک‌نفری بود که در داخل آن، هنگام تحقیق و در راه دست‌ها و پاهایم زولانه بود. وقتی من را روی چوکی می‌نشاندند، زنجیرهای دیگری نیز به کمر و دست‌هایم اضافه می‌کردند.

 

بیشترین چیزی که آزارم می‌داد، عدم امکان عبادت بود، تنها از روی عادت و با تیمم نماز می‌خواندم. اکنون نیز به این‌ها (با دست به سوی دوستان خود اشاره کرد) گفتم: شما اندکی تلاش کنید اگر توانستید زندان سیاه را پیدا کنید. در آنجا هیچ اصول انسانی با زندانیان رعایت نمی‌شد.

 

_ آیا بعد از فتح، شما یا دوست دیگر شما زندان سیاه را دیده‌اید؟

_ نه، تا هنوز موفق به یافتن آن نشده‌ام. خاطرات تلخ زیادی از آنجا دارم. بسیار دنبال این زندان گشته‌ام، کس دیگری هم تا هنوز ندیده است، فکر می‌کنم که شاید زیر زمین بودم. برای من بدترین لحظه عذاب در زندان سیاه، زمانی بود که زنان افغان از من سوال می‌کردند و بعد با سربازان آمریکایی در حالی که می‌خندیدند، می‌رفتند و با افتخار می‌گفتند: «من افغانی هستم، باشنده‌ی جلال‌آباد، قندهار و… می‌باشم.» یک نفر دیگر که از کابل بود و انگشتانش قطع شده بود، وقت تحقیق به من گفت: ناخن‌های من در اینجا (زندان بگرام) کشیده‌اند، قبلاً در زمان روس‌ها زندانی بودم، سپس به آمریکا رفتم و فعلاً با سربازان آمریکایی به عنوان خدمت‌کار به وطن برگشته‌ام، من نیز سختی‌ها را چشیده‌ام، پس حقیقت را به بگو! به او گفتم: چوچه‌ی گربه! ههههه به وطن خوب خدمت کردی! اگر روس‌ها شما را کشته بود، از این حالت بهتر بود.

 

در زندان سیاه آمریکایی‌ها دیوارها را می‌کوبیدند و می‌گفتند تا زمانی که زنده‌ای، در اینجا خواهی بود و هیچ وقت از اینجا نخواهی رفت! من به آنها گفتم: قضاوت خداوند و قضاوت شما متفاوت است؛ پس حتماً طوری نیست که شما می‌گویید!.

 

در آن زمان، کسی نمی‌دانست که مدت حبس چه‌قدر خواهد بود و چه زمانی آزاد خواهد شد. اما وقتی تعداد زندانیان از ۷۰۰ نفر بیشتر می‌شد، آنها را به بلاک معروف «گوانتانامو» منتقل می‌کردند. (او با دست به پنجره‌ای بزرگ که دور آن سیم‌های خاردار پیچیده شده بود اشاره کرد.)

 

 

_ وقتی اسم آن گوانتانامو بود حتماً شکنجه‌هایش هم به همین شدت بود؟

_ نه، شکنجه‌های زیادی نبود. اکثر وحشت‌ها در زندان سیاه بود! اینجا به من ۲۵ سال حبس دادند! در زمان ما در اینجا (بگرام) نه صحبت بود و نه غسل. قرآن کریم را به سوی ما می‌گرفتند و می‌گفتند: این قرآن تان، شما را از دست ما نجات دهد. به کمر، دست‌ها و پاهای ما زنجیر انداخته بودند و ساعت‌ها تحقیق می‌کردند. وقتی یک زندانی به غسل نیاز پیدا می‌کرد آب نبود، و وقتی آب پیدا می‌شد، سه نفر از هم‌اتاقی‌هایش او را زیر پتو می‌گرفتند تا زندانی غسل کند!

 

وقتی برای اولین بار از زندان سیاه به اینجا منتقل شدیم، صدای اذان را شنیدم! در آن زمان قاری نسیم، برادر ملا فقیرمحمد درویش با ما اسیر بود، او صبح‌ها در پنجره‌اش اذان می‌کرد و بعد از آن نعت می‌خواند. زندانی‌ها در حالتی بسیار بد بودند و افسوس می‌خوردند! روزی هنگام مغرب، پس از تحقیقات یک زنی من را از سلول (کیس‌من) به پنجره می‌آورد که در مسیر راه چشم‌ها را خیره نمودم تا ستارگان را ببینم، چون مدت زیادی بود که ستارگان را ندیده بودم. آن زن دوباره من را بر روی زمین انداخت و بلافاصله آمریکایی‌ها آمدند و به لت‌وکوب من پرداختند، چشم‌هایم را بستند و آرزوی دیدن ستارگان را از من گرفتند.

 

_ از چه چیزی می‌پرسیدند؟

_ بیشتر در باره صحنه‌های جنگ و مجاهدین سؤال می‌کردند. بارها به من می‌گفتند: تو غفور هستی، اقرار کن که در جنگ‌های زیادی شرکت کرده‌ای! من به آنها می‌گفتم: نه، من محمد طاهر هستم. تا آخر نتواستند من را به اسم عبدالغفور ثابت کنند تا جایی که با نام “طاهر” آزاد شدم.

 

می‌خواستم سؤالی دیگری از حاجی صاحب بپرسم که به یک دروازه آهنی که کمی خم شده بود اشاره کرد و گفت: این دروازه ورودی بلاک اول زندان است.

 

در ابتدای این راه چند دستشویی وجود داشت که بسیار بدبو و تنگ بودند. حمزه صاحب گفت: شستن دست‌ها، وضو، غسل و رفع حاجت ما در این مکان‌های ناپاک انجام صورت می‌گرفت. پس از عبور از یک راه تاریک و شبیه کوچه‌ی تنگ، به زینه‌ها رسیدیم و شروع به بالا رفتن کردیم. در جلوی ما یک دهلیز بزرگ بود که تنها نور چند پنجره محدود داخل آن می‌تابید؛ از پنجره‌ی شکسته یک برج بلند و سیم‌های خاردار بر دیوارهای سیمانی به چشم می‌خورد. حمزه صاحب گفت: اینجا میدان بازی ما بود که تنها چند دقیقه به ما اجازه می‌دادند در آنجا باشیم. پرسیدم: چرا بر این دیوارهای بلند سیم خاردار کشیده‌اند؟ لبخند کوتاهی بر لبانش نقش بست و گفت: می‌ترسیدند که فرار نکنیم.

 

 

_ قبلاً راجع به بگرام چیزی شنیده بودید؟

_ بله؛ خیلی‌ از مردم داستان‌های اینجا را حکایت می‌کردند، اما وقتی خود ما به بگرام رسیدیم، سختی‌های زیادی را پشت‌سر گذاشتیم. پس از مدتی در دوران زندان، یک سهولت این بود که جماعت برپا می‌شد، اجازه تلاوت قرآن کریم و وقت ادای نماز را هم داشتیم. همچنین، وقت‌های نمازها مشخص بود؛ اما در زندان سیاه این چیزها وجود نداشت، در آنجا هیچ فرصتی برای نماز و عبادت به زندانیان داده نمی‌شد.

 

_ گاهی اجازه ورزش کردن می‌دادند؟

_ در زمان حبس من در بگرام، دو نوع اتاق‌ها وجود داشت؛ یک‌نوع به نام “کیس‌مین” و دیگری به نام “مین‌فلور” بود؛ هر کدام از این‌ها محل تفریح جداگانه‌ای داشتند. با این حال، هر سه یا چهار روز یک بار نوبت می‌رسید.

 

_ شما مجموعاً چند مدت در بگرام زندانی بودید؟

_ در مجموع بیش از سه سال در بگرام زندانی بودم؛ ۴۰ شب را در زندان سیاه گذراندم و ۴ ماه کامل را در یک قفس سپری کردم، در آنجا سزایی بودم، ۱۲ ماه را در قفسی دیگر گذراندم. اتاق من بسیار تنگ بود و تنها یک بستر کوچک داشت که برای یک سال کامل همانجا ماندم و هرگز از آن قفس خارج نشدم اما احساس می‌کردم تنها یک هفته گذشته است. با این حال، برخی از زندانیان در شرایط بسیار سخت‌تری بودند. ولی باوجود این همه مشکلات، ما از خداوند اجر و صبر می‌خواستیم، زیرا تحمل رنج‌ها به نام جهاد انسان را قوی‌تر می‌کند و عبادتش را وزن‌دارتر می‌سازد.

 

_ آیا خانواده شما از مرگ یا زندگی تان خبری داشت؟

_ وقتی گرفته شدم، ارتباطم با خانواده به‌طور کلی قطع شد؛ طبیعی است که نگرانی‌های من در مورد آن‌ها بسیار زیاد بود، هیچ معلوماتی از مرگ یا زندگی آن‌ها نداشتم. اگر حقیقت بگویم روزهای اول بسیار دشوار بود، اما زندان مانند یک مدرسه تربیتی است. وقتی از سلول انفرادی بیرون آمدم و با سایر زندانیان یکجا شدم، احساس آرامشی پیدا کردم و به خودم گفتم: انسان باید در راه خدا بهترین کسی را که دوست دارد، قربانی کند تا رضایت الهی به دست آید. از همین‌رو تصمیم گرفتم محبت فرزندان خود را از قلبم بیرون کنم و هر چه هست برای آخرت ذخیره کنم. زندان مرحله‌ای سخت است ولی خداوند برای مجاهدان توانایی تحمل این سختی‌ها را عطا می‌کند.

 

_ در پایان اگر بدترین خاطره‌تان از زندان را بگوئید!

حمزه صاحب کنار پله‌ها نشست، آهی کشید و گفت: بدترین خاطره‌ام این است که یک روز روزه‌مان را با اسپری گازی افطار کردیم. این اسپری را معمولاً در زمان اعتراض زندانیان استفاده می‌کردند که باعث می‌شد انسان دچار آبریزش بینی شود، صورت و چشم‌های او را بسوزاند و اشک‌ها را جاری کند. در بلاک سوم همین اسپری را روی ما استفاده کردند و ما روزه‌مان را با آن افطار کردیم. بعد از آن تا زمان افطار بعدی، هیچ چیزی نخوردیم. حتی در سحری هم چیزی نخوردیم.

 

خاطره بد دیگر این بود که در زمستان سرد، شب‌هنگام ما را برهنه به مکانی یخ‌زده می‌بردند و تمام شب را همان‌جا بر ما می‌گذراند.

 

با حاجی حمزه صاحب از بلاک اول خارج شدیم و از پله‌ها پایین می‌رفتیم که در دیوار یکی از سلول‌های انفرادی متنی را دیدم. نوشته بود: “آه! روز عید و آن هم اینجا!” تمام وجودم لرزید، اشک‌ها از چشمانم جاری شد و در‌ جا ایستاد شدم. حمزه صاحب متوجه شد و گفت: از این یادگارها زیاد خواهی دید. او راست می‌گفت؛ تا زمانی که از بگرام بیرون می‌شدم، بسیاری از این نوشته‌ها را خواندم که تا مدت‌ها در دلم خطوطی از آن‌ها ساخته بودم.