پشت میله‌های زندان/بخش چهاردهم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

ملاقات پر درد

قاری احمدالله که اکنون پرچم سپین امارت اسلامی را پشت میز دفتر خود نصب کرده بود و در پیشانی‌اش خطوط عمیقی به چشم می‌خورد، مطابق عنعنات افغانی به گرمی از من استقبال نمود. سپس، در مورد روزهای سخت سنگر، فتوحات و وضعیت کنونی مفصلاً بحث کردیم. بعد از آن، هدف اصلی ملاقات را به ایشان توضیح دادم و صحبت از قصه‌های بگرام را آغاز نمودیم.

از وی پرسیدم: چه وقت دستگیر شدید و چگونه به بگرام منتقل شدید؟ قاری صاحب گفت: زمانی که در پکتیا دستگیر شدم، چهار روز در زندان شرنه بودم، سپس به زندان بگرام منتقلم کردند. در بگرام بندیخانه‌ای بود که به «زندان سیاه» مشهور بود، ۱۳ شب و روز را در آنجا سپری کردم. در این زندان سخت‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کردم. من از قبل هم مشکل عصبی داشتم، اما آنجا شرایط بسیار دشوارتر بود. لباس‌های ما را کشیدند و لباس‌های سرخ رنگ زندانیان را به ما پوشاندند که آستین‌های کوتاه و یقه تنگ داشت.

_ در زندان سیاه چند زندانی دیگر همراه شما بودند و رفتار زندان‌بان‌ها چگونه بود؟

_ وقتی به زندان سیاه (Black Jail) منتقل شدم، در هر قفس حدود ۳۲ یا ۳۳ افغان زندانی بودند. چون این وضعیت را دیدم ایمانم قوی‌تر شد و دیگر به این شرایط اهمیتی ندادم. با خود گفتم: به جای ده سال حبس، بیست سال بدهند! وقتی عزم قوی سایر زندانیان را می‌دیدم، فشارها بر من بی‌تأثیر بود. با این حال، هنگام نماز خواندن برق را قطع می‌کردند، یا وقتی وضو می‌گرفتیم آب را می‌بستند. این رفتار در جامعه‌ای اسلامی برای ما بسیار دشوار بود. حتی کسانی را هم آورده بودند که هیچ ارتباطی با مجاهدین نداشتند؛ برخی دکاندار بودند و برخی کشاورز.

_ در برابر تمام این ظلم‌ها واکنش شما چه بود؟

_ هرگاه ظلم‌ها افزایش می‌یافت و شرایط بسیار دشوار می‌شد، ما دست به اعتراض می‌زدیم اما آن‌ها بیشتر ضدیت می‌کردند و حتی آب را هم قطع می‌کردند که باعث می‌شد نمازهای ما قضا شود. این وضعیت برای زندانیان بسیار آزاردهنده بود.

چشمان قاری صاحب پر از اشک شد. برای تغییر فضای گفتگو، سریعاً سوال دیگری پرسیدم: شما گفتید که بیمار بودید، وضعیت تان در زندان چگونه بود؟

_ تقریباً ۱۸ ماه فلج بودم (با اشاره توضیح داد که انگشتانش بی‌حرکت شده و بدنش نیمه‌جان بود) به آمریکایی‌ها گفتم که بیمار هستم. وضعیت من به حدی وخیم شده بود که دوستان مرا به دستشویی می‌بردند، وضو می‌دادند و سجاده‌ام را پهن می‌کردند، من فقط با اشاره نماز می‌خواندم. در اتاق‌های مجاور علمای دین بودند، آن‌ها وضعیت مرا به صلیب سرخ اطلاع دادند که من فلج شده‌ام اما کسی توجه نمی‌کرد. صلیب سرخ می‌گفت که اجازه مداخله ندارد و آمریکایی‌ها هم اصلاً به کسی اهمیت نمی‌دادند.

_ وقتی با زندانیان بیمار چنین رفتار می‌شد، وضعیت سایر زندانیان چگونه بود؟

قاری صاحب رو به من کرد و گفت: چشمان ما اصلاً دید نداشت، چند آمریکایی وارد قفس می‌شدند و روی شانه‌ها و پاهای زندانیان سالخورده می‌نشستند، فریادهای آن‌ها فقط به الله جل جلاله می‌رسید. من خودم فلج بودم و با من نیز همین نوع رفتار می‌کردند، پنج یا شش آمریکایی روی پاها، دست‌ها و گردنم می‌نشستند و با شیشه‌های بزرگ مرا می‌زدند.

_ بعد از زندان سیاه کجا منتقل شدید؟

_ در طول ۱۸ ماهی که در زندان سیاه بودم، نه چای دیدیم و نه روغن. بعد از آن به بندیخانه‌ای به نام ایکو منتقل شدم. در آنجا غذای ما اندکی بهتر شد؛ مسئولان زندان ایکو افغان بودند و همان غذایی که خودشان می‌خوردند، به ما نیز می‌دادند.

در آنجا در یک زندان با ۱۵ قفس وجود داشت؛ در هر قفس اذان گفته می‌شد و نماز را به جماعت می‌خواندیم. ما ترجمه قرآن کریم را می‌آموختیم و از علمای هم‌بند خود درس می‌گرفتیم. در میان زندانیان، افراد بسیار مؤمن و پاکی بودند که سنشان کمتر از ۶۰ یا ۷۰ سال نبود، اما با این حال، به‌جز ماه رمضان، هر ماه ۱۷ یا ۱۸ روز روزه می‌گرفتند.

_ می‌توانید در باره صبر و استقامت زندانیان در بندیخانه‌ها بیشتر توضیح دهید؟

_ یکی از عادت‌های وحشیانه آمریکایی‌ها این بود که به قفس‌ها چاپه می‌زدند. دو نفر از لوگر و فرد دیگری که اهل هلمند یا نیمروز بود و حاجی بابا نام داشت، هدف یکی از این چاپه‌ها قرار گرفتند، شش آمریکایی روی بدن هرکدام می‌نشستند و آن‌قدر آن‌ها را زدند که دست‌هایشان شکست. با این حال، مقاومت و استقامت ما چنان قوی بود که حتی آن‌ها را نیز به حیرت وا می‌داشت.

_ آیا در دوران زندان با خانواده خود ملاقات کرده‌اید؟

_ بله؛ اولین ملاقات من چهار ماه پس از زندانی شدنم صورت گرفت، پدر و بچه‌کاکایم آمده بودند. نامم را صدا زدند و گفتند نوبت ملاقات تو است؛ وابسته‌گان تو آمده‌اند، سپس مرا به اتاقی دارای شیشه بردند، در شیشه چند سوراخ کوچک وجود داشت. دست‌ها و پاهایم در زنجیر بودند، پدرم که پیرمرد بود، با نگرانی پرسید: پسرم! چطور هستی؟ چیزی نفهمیدم، فقط به‌اختصار گفتم: الحمدلله خوب هستم” بچه‌کاکایم به‌طور گلایه گفت: چرا بلند نمی‌شوی؟ من تلاش کردم تکانی بخورم، اما وقتی نگاه کردم، دیدم دست‌ها و پاهایم قفل هستند. مترجم گفت: تکان نخور!

بالاخره پدرم سر خود را به شیشه نزدیک کرد و من نیز به آن تکیه دادم. همان‌جا بود که دیگر توانم تمام شد و گریه‌ام گرفت؛ اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. قاری صاحب برای لحظه‌ای سکوت کرد اما نتوانست اشک‌های خود را نگه دارد. من هم که اشک‌هایم سرازیر شده بود، چشمانم را سریع پاک کردم.

بعد از لحظه‌ای سکوت، قاری صاحب ادامه داد: در آخرین ملاقات، بچه خورد من (رفیع‌الله) نیز آمده بود. نمی‌دانم این ملاقات هفدهم بود یا هجدهم. همراه خانواده‌ام به دیدنم آمده بود. وقتی آمریکایی‌ها مرا دستگیر کردند، رفیع‌الله خیلی کوچک بود، تقریباً یک‌ساله؛ اما حالا که او را می‌دیدم، بزرگ شده بود. مترجم آمد و گفت که وقت تمام شده است. دست‌ها و پاهایم همچنان در زنجیر بود و لباس زندان به تن داشتم. رفیع‌الله دامان لباس‌های من را در دست گرفت و گفت: «آغا، کجا می‌روی؟ من هم با تو می‌آیم!»

من گفتم: می‌روم.

بیشتر چیزی نفهمیدم و گریه‌ام شدت گرفت. برای اولین بار در چشمان مترجم نیز اشک‌ دیدم. اتاق ملاقات پر از شور و هیاهو شد. من دوباره برگشتم، به خانواده‌ و رفیع‌الله گفتم که به‌زودی نزد شما بازمی‌گردم. از لطف خداوند جل جلاله بود که تقریباً یک‌ونیم ماه بعد آزاد شدم.

با گفتن این جمله، صدای قاری احمدالله صاحب تغییر کرد و چشمانش پر از اشک شد. من هم برای لحظه‌ای سکوت کردم و سپس برای خداحافظی برخاستم. او گفت: این قصه‌ها زیاد است اگر شب را با ما سپری کنید، قصه‌های بیشتری خواهم گفت. با لحنی شکسته گفتم: همین چند قصه‌ای که شنیدم آن‌قدر جانکاه بودند که هر وجدان بیداری را به گریه می‌اندازند، اگر بیشتر بشنوم، قلبم تاب نخواهد آورد.

در تمام مسیر، سخنان قاری صاحب در ذهنم بود. تصویر پسر و دختر شهید «لالی» در زندان بگرام به یادم آمد که از شدت غم همان‌جا نشستم.