پشت میله‌های زندان/بخش پانزدهم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

سخنگوی امارت اسلامی در زندان

در ادامه‌ی سلسله‌ی مصاحبه‌ها به دیدار الحاج مولوی ذبیح‌الله مجاهد، سخنگوی رسمی امارت اسلامی آمدیم. وی بعد از وقت رسمی، در دفتر کار نشسته بود، لباس سفید به تن داشت و مثل همیشه لنگی و واسکت پوشیده بود. پشت سرش یک تابلو رنگین آویزان بود و در کنار آن بیرق امارت اسلامی ایستاده بود. کمی دورتر، روی میز کار او نقشه‌ی افغانستان از سنگ مرمر قرار داشت که نام وی و کلمه‌ی طیبه بر آن حک شده بود.

از مولوی صاحب در مورد چگونگی دستگیری‌ شان پرسیدم که چنین پاسخ داد: روزی در خانه‌ی خود در ولایت پکتیا بودم، آمریکایی‌ها تلاش کردند که بر خانه‌ام چاپه بزنند، تمام قریه را محاصره کردند اما موفق نشدند که دستگیرم کنند. از آنجا بیرون شدم. سه روز بعد، در قریه همت‌خیل در خانه مامایم بودم که آن را محاصره کردند و در این دومین حمله، مرا دستگیر کردند.

_ چگونه دستگیر شدید؟ آیا کسی جاسوسی کرده بود؟
_ در دستگیری من، افغان‌ها نقش نداشتند بلکه از طریق کشف موبایل دستگیر شدم، زیرا آمریکایی‌ها در بگرام تجهیزات کشفی پیشرفته داشتند. یک‌بار به ذهنم خطور کرد که شاید از طریق موبایلم کشف شوم اما این فکر را جدی نگرفتم و جایم را تغییر دادم. بعداً که دستگیر شدم، یقین کردم که از طریق موبایلم و از راه هوایی شناسایی شده‌ بودم.

_ آن‌ها چه زمانی شما را شناختند و برخورد خارجی‌ها چگونه بود؟
_ در ابتدا مرا نشناختند اما پس از بررسی وسایل و تلفن‌هایم، به هویت من‌ پی بردند. چون من یک شخصیت رسانه‌ای بودم، طبیعتاً برخوردشان با من نسبت به نظامیانی که با سلاح دستگیر شده بودند، متفاوت بود و برخورد بهتری داشتند.

_ در زندان چه چیزی شما را بیشتر آزار می‌داد؟
_ بیشترین چیزی که مرا آزار می‌داد، وقتی بود که مرا به زندان سیاه داخل می‌کردند و پنج شرط تعیین کردند. دایره‌ای کشیدند و مرا در وسط آن ایستاد کردند، سپس گفتند: هر آنچه که به تو می‌گوییم دقیق گوش کن و اگر قبول نکنی، با خطر مرگ روبه‌رو خواهی شد. در حقیقت این یک اخطار بود. اما آنچه که برایم بسیار آزاردهنده بود این بود که به من گفتند: (This is my house) مترجم چنین ترجمه کرد: “او می‌گوید این خانه ماست، یعنی این‌جا خاک ماست!” در حالی که می‌دانستم اینجا بگرام است و فاصله‌ی پکتیا تا بگرام چقدر است، وقتی خاک ما را به خود نسبت می‌دادند، بسیار دردناک بود. در حالی که آنان خاک ما را اشغال کرده بودند، با صدای بلند به من می‌گفتند: “این خاک ماست و باید قوانین ما را بپذیری!”

دومین چیزی که آزارم می‌داد این بود که در قفسی که ما زندانی بودیم، روبروی ما بیرق آمریکا را آویخته بودند، می‌خواستند وقتی از خواب بلند می‌شویم، اولین چیزی که می‌بینیم، بیرق آن‌ها باشد. به دوستانم می‌گفتم: هر چیزی در زندان قابل تحمل است اما دیدن این بیرق، بسیار آزاردهنده است. این نباید در خاک ما می‌بود. آن‌ها می‌خواستند به این وسیله ما را آزار داده و تحت فشار روانی قرار دهند.

_ ارتباط یا ملاقات با خانواده چگونه بود؟
تاریخ دقیق از یادم رفته است اما مادرم برای ملاقات آمده بود. در پاهایم زولانه بود. به عسکر گفتم: “زولانه‌های پایم را باز کن!” (قانون زندان چنین بود که هنگام ملاقات، ولچک دست‌ها باز می‌شد اما زولانه‌ی پاها باز نمی‌شد) او گفت: باید اول اجازه بگیرم. تا زمان ملاقات، اجازه گرفته نشد. دوباره به او گفتم: اول مرا به اتاق ملاقات ببرید تا پیش از آمدن مادرم، روی زمین بنشینم و او زولانه‌ها را نبیند. اما این کار را هم انجام ندادند. پیش از آنکه من به اتاق ملاقات بروم، مادر و دو فرزندم را در آنجا منتظر کرده بودند. وقتی رسیدم و مادر و فرزندانم را دیدم، تلاش کردم توجه‌شان را به چهره و چشم‌های خود جلب کنم. در چارچوب دروازه به‌محض ورود، سریع روی زمین نشستم و سعی کردم مادرم زولانه‌ها را نبیند. با خنده به او گفتم: “کجا آمده‌ای؟” (این صحنه بسیار دردناک بود).

_ به نظر شما، هدف اشغالگران از دست‌گیری این همه افغان بی‌گناه چه بود؟
_ به فکر من، آمریکایی‌ها می‌خواستند ملت افغانستان را به شکل غیرمستقیم قانع کنند که نمی‌توانند از این اشغال رهایی پیدا کنند و اگر هم رها شوند، با وضعیت خطرناکی مواجه خواهند شد؛ در زندان‌هایی مثل بگرام و گوانتانامو زندان خواهند شد که در آنجا هر نوع شکنجه جسمی و روحی را تجربه کنند. پیام آن‌ها این بود که اشغال‌شان را بپذیریم و گرنه برای منع کردن فرد از جهاد، زندانی کردنش کافی بود. اما شکنجه‌ها، بی‌خوابی‌ها، صداهای ترسناک و چراغ‌های شدید برای چه بود؟ آن‌ها عمداً زندانیان را با فشارهای روحی و جسمی شکنجه می‌دادند. هدف‌شان از زندان این بود که نشان دهند اگر از دستورات‌شان سرپیچی کنیم و در برابرشان بایستیم، نتیجه چنین خواهد بود اما آن‌ها نمی‌فهمیدند که زندان، زخم و شهادت برای افغان‌ها در راه دین افتخار است.

_ روند تحقیق شما چگونه بود و آن‌ها پس از شناسایی‌تان چه تصوری داشتند؟
_ در جریان تحقیق به من می‌گفتند که “تلاش داری حقایق را بیان کنی.” آن‌ها راست می‌گفتند. هدف من هم این بود که موضع امارت اسلامی را به آن‌ها برسانم. وقتی متوجه شدم که اکنون به‌عنوان سخنگوی امارت اسلامی شناسایی شده‌ام، دیگر نمی‌خواستم چیزی را از آن‌ها پنهان کنم. هرچه در دلم بود، صریحاً بیان کردم و گفتم: ما به این دلیل با شما مخالفت می‌کنیم که سرزمین ما را اشغال کرده‌اید.

روزی در جریان تحقیق از من پرسیدند: فکر می‌کنی اوضاع به سوی بهتر شدن پیش می‌رود یا بدتر شدن؟ پاسخ دادم: شما چه فکر می‌کنید؟ از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۶ اوضاع بهتر شده یا بدتر؟ گفتند: روزبه‌روز بدتر می‌شود، مخالفان بیشتر شده‌اند و حملات نیز افزایش یافته‌اند. گفتم: وضعیت به همین شکل ادامه خواهد یافت و دشمنان شما بیشتر خواهند شد. آن‌ها خندیدند و با تمسخر گفتند: می‌دانی که ما تمام تکنالوژی را به بگرام آورده‌ایم؟
به مترجم گفتم: “این جمله‌ام را دقیق ترجمه کن!” سپس گفتم: شما درک نمی‌کنید که این جنگ، جنگ تکنالوژی نیست. ما چیزی نداریم که بتوانیم از نظر تکنالوژی با شما رقابت کنیم؛ این نبرد میان ایدئالوژی و تکنالوژی است و هرگاه تکنالوژی در برابر ایدئالوژی قرار بگیرد، شکست می‌خورد؛ زیرا ایدئالوژی همراه با اراده‌ای محکم است که به پیروزی ایمان دارد. کسی که به موفقیت خود باور داشته باشد، هرگز شکست نمی‌خورد و سرانجام، پیروزی از آن اوست.

_ آیا در زندان دچار دلتنگی می‌شدید؟
_ چیزی که من در زندان درک کردم این بود که مجاهدین اصلاً دچار دلتنگی نمی‌شدند؛ زندان بسیار سخت بود اما برای من آن‌قدر آسان گذشت که اصلاً متوجه سختی‌های نشدم. گاهی حتی آرزو می‌کردم که ای کاش روزها طولانی‌تر می‌بودند؛ در هر سلول ۲۰ تا ۳۰ نفر زندانی بودند و من به آن‌ها درس می‌دادم. قرآن کریم، مشکوه شریف، فقه و احادیث را برایشان تدریس می‌کردم. شاگردان زیاد بودند اما زمان کم بود.

_ چقدر در زندان ماندید و چگونه آزاد شدید؟
_ برای اولین بار ۱۴ ماه را در زندان گذراندم. در آخر گروهی برای تحقیق آمدند و گفتند: هفته آینده یک مقام مهم از وزارت دفاع آمریکا که چهارمین فرد ارشد این وزارت در افغانستان است، برای ملاقات با تو می‌آید. می‌توانی پیام خود را به او برسانی و او هم پیامی مهم برای تو دارد.
گفتم: مشکلی نیست.
این حرف برایم چندان جدی نبود، اما دوشنبه آینده که مرا برای تحقیق بردند، دیدم یک جنرال مسن در آنجا نشسته است. این بار رفتارشان کمی تغییر کرده بود؛ قبلاً هنگام ملاقات، دست و پای من بسته می‌بود اما این بار زولانه‌های پاهایم را باز کرده بودند. محل تحقیق نیز شبیه گذشته نبود و احساس می‌کردم به یک جلسه می‌روم.

وقتی روبه‌روی جنرال نشستم، گفت: ما بسیار متأسفیم که تو نیز در اینجا زندانی هستی. می‌خواهیم تو را آزاد کنیم اما شرایطی داریم.
پرسیدم: شرایط شما چیست؟
گفت: باید با ما همکاری کنید.
با دقت به سوی او نگاه کردم و پاسخ دادم: می‌خواهید من جاسوس شما شوم؟ علیه خاک و ملت خودم با شما همکاری کنم؟ وقتی کلمه جاسوس را شنید، حساس شد و فوراً گفت: نه، نه، چنین نیست. من می‌خواهم در مأموریت ما برای آبادانی و پیشرفت افغانستان همکاری کنید.
با لحن جدی گفتم: ما به این کار جاسوسی می‌گوئیم. من هرگز با شما همکاری نمی‌کنم؛ شما با بیل و کلنگ نیامده‌اید که افغانستان را بسازید بلکه با توپ و تانک، خاک ما را به زور اشغال کرده‌اید و ما را به زندان انداخته‌اید. شما برای آبادانی نیامده‌اید. بهتر است کشور ما را ترک کنید.

او گفت: ما می‌خواهیم تو را از طریق شورای عالی صلح آزاد کنیم. آن زمان شورایی به نام صلح وجود داشت که ریاست آن را صبغت‌الله مجددی به عهده داشت. جنرال گفت: از این طریق با دولت کابل یکجا شو! پاسخ دادم: می‌خواهی که من تسلیم شوم؟ پس این زندان و زولانه‌ها را برای چه پذیرفته‌ام؟ هرگز تسلیم نمی‌شوم.
جنرال فهمید که این موضوع نیز حساس است و نتیجه نمی‌دهد، پس گفت: ما تو را در حکومت افغانستان به یک مقام منصوب می‌کنیم و صلاحیت کامل خواهی داشت. ما موضوع را با کرزی هماهنگ می‌کنیم. می‌خواهی در کدام ولایت یا در کابل باشی؛ اختیار از خودتان. (در آن زمان حامد کرزی رئیس اداره کابل بود.)

گفتم: تا وقتی شما اینجا هستید، هیچ مقامی نمی‌خواهم. این زولانه‌ها برایم بهتر است؛ اگر شما نباشید، خود ما تصمیم می‌گیریم، زیرا این خاک زا ماست. جنرال گفت: با تأسف، آخرین گزینه را پیشکش می‌کنم اما نمی‌خواستم به اینجا برسیم.
کوتاه گفتم: این گزینه چیست؟
جنرال پاسخ داد: می‌خواهیم تو را به حکومت افغانستان بسپاریم و در آنجا با پروسه قانونی و زندان طولانی‌مدت مواجه شوی.
پاسخ دادم: همین برایم بهتر است.

_ پس از بگرام به کدام زندان منتقل شدید یا آزاد شدید؟
_ نه، بعد از ۱۴ ماه مرا از بگرام به اداره کابل تحویل دادند و به پلچرخی انتقال شدم. در آنجا پروسه محکمه شروع شد، من چون با قوانین آشنا شده بودم همه‌چیز از جمله نام و دوسیه‌ام را تغییر دادم. به آن‌ها گفتم: آنچه آمریکایی‌ها گفته‌اند، همه دروغ است. یکی از دوستانم نیز همین کار را کرده بود. سپس یک څارنوال آمد که بسیار همکاری کرد؛ ورق سفید در دست داشت و گفت: می‌دانم که آمریکایی‌ها بر شما ظلم کرده‌ است هرچه تو می‌گویی، می‌نویسم و چیزی به آن نمی‌افزایم. او تمام مطالب موجود در دوسیه آمریکایی‌ها را پاک کرد و تنها آنچه من می‌گفتم، نوشت. برای تصمیم‌گیری نهایی، سه محکمه برگزار شد. پس از تکمیل آن، ۱۴ ماه دیگر نیز در آنجا زندانی شدم اما دوسیه‌ام کاملاً تغییر کرد.

_ در بگرام و پلچرخی در باره آزادی خود و سایر زندانیان چه فکر می‌کردید؟
_ با انگیزه‌ای که مجاهدین برای آزادی و تأسیس نظام اسلامی داشتند، یقین داشتم که این وطن آزاد خواهد شد و حوصله اشغالگران تمام می‌شود. درست است که افغان‌ها شهید شدند، رنج کشیدند و زندانی شدند اما هرگز شکست را نپذیرفتند؛ زیرا ایمان ما در برابر هیچ چیزی شکست نمی‌خورد، حتی در چنین مکان‌های دشوار مانند این زندان‌ها.

مصاحبه با سخنگوی فصیح و رسای امارت اسلامی، مولوی ذبیح‌الله مجاهد در همین‌جا به پایان رسید. او به‌سوی یک جلسه روان شد و من به‌سوی قوماندانی امنیه ولایت کابل حرکت کردم.