نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
زندانی یکونیم دهه
در سلسله مصاحبهها با زندانیان اکنون با یکی از چهرههای مشهور امارت اسلامی افغانستان هستیم؛ چهرهای که اشغالگران وحشی همیشه به دنبال او بودند و هزاران دالر جایزه بر سر وی تعیین کرده بودند.
کسی که دستهای شان را علاوه بر زندانهای پاکستان، دستبندهای بگرام نیز بوسیده است. هرچند نیازی به معرفی ندارد اما به اختصار میگویم که در کنار حاجی مالی خان «صدیق» صاحب هستیم.
او که با قامت رعنا، ریش گنجان و سیاه دارد، لباس نظامی معاونیت لوی درستیز نیروهای مسلح وزارت دفاع ملی را به تن کرده است. از میز کاری خود برخاست و مانند عموم مراجعین روی چوکی در کنار ما نشست. از وی در باره سختیهای دو دهه گذشته و انواع شکنجههایی که در زندان تحمل کرده است، میپرسیم.
_ حاجی صاحب محترم خوش آمدید! به خاطر خوانندگان آمدهام تا داستانهایی را که در ۲۰ سال اخیر جهاد بر صفحه ذهن خود عرضه کردهاید، بشنوم. سابقه جهادی و مبارزات شما بر کسی پوشیده نیست اما لطفاً اگر اندکی بر این مبارزه روشنایی بیاندازید و سپس از زندانی شدن خود بحث کنید!
_ تشکر جناب مولوی صاحب که به ما وقت دادید. سابقه جهادی من طولانی است و مسیر بسیار دشواری را پیمودهایم. خداوند متعال به تمام دوستان مبارز پاداش دهد. در مورد تاریخ مبارزات خود بهطور مختصر صحبت میکنم: ۱۲ سال را در زندانها سپری نمودم؛ ۴ سال در پاکستان و ۸ سال در وطن خود. اولین تلاشهای جهادی را با همرزمان همسنوسال خود پس از سقوط کابل آغاز کردیم. ما بعد از اشغال آمریکاییها از کابل به لوگر و سپس به مسکن ابایی خود رفتیم. در آنجا بر شیخ جلالالدین حقانی بمباران شد، او زخمی شد و برای تداوی به جای دیگری منتقل گردید. من در زمان بمباران در منطقهای مجاور ایشان بودم. سپس جنگ شاهیکوت رخ داد که مجاهدان را با استفاده از راههای پرپیچ و خم کوهها نزد قوماندان شهید سیفالرحمان منصور میفرستادیم و همیشه در ارتباط بودیم.
روزی را از سال ۲۰۰۳ میلادی که نخستین ماه رمضان پس از سقوط کابل بود، تا هنوز به یاد دارم. یک نوع میزایل (موشک) که ما به آن “اسکربیس” میگفتیم، با دستور شیخ حقانی و پس از تحمل مشکلات فراوان آماده کردیم و در سوم عید به پایگاه آمریکاییها که در خوست و در منطقهای به نام صحرا باغ بود، فیر کردیم. اکثر دوستان ما روزه داشتند. شخصاً من در ۱۰۰۰ یا ۱۵۰۰ متری مرکز آمریکاییها بودم و برای هدفگیری به دوستان راهنمایی میکردم. اولین فیر ما بیهدف بود اما دومین موشک دقیقاً به وسط پایگاه اصابت کرد.
اینها تلاشهای شخصی خود ما بودند، استاد نداشتیم و از تجربیات باقیمانده از دوران جهاد علیه شوروی استفاده مینمودیم. ما از تاکتیکهای سادهی وطنی کار میگرفتیم و مواد منفجره را در سرهای فلزی موشکها میگذاشتیم که دو ساعت بعد منفجر میشدند.
تمام روز جهت تعیین اهداف آمریکاییها میگشتیم و در شبهای مهتابی عملیات میکردیم. الحمدلله یک تیر ما بیهدف نبود. تا هنوز چهرهها و نامهای مجاهدین چهار ولایت آن زمان را در ذهن دارم؛ عدهای شهید شدند و برخی از آنها به گوانتانامو فرستاده شدند، در آنجا به دلیل شکنجههای فراوان به بیماریهای عصبی مبتلا شدند. بعداً من نیز دستگیر شدم و این سخن بسیار شایع شد.
محترم مولوی محمدنبی عمری، معاون فعلی وزارت امور داخله و حافظ رشید صاحب از دوستان همان دوران من هستند. بسیاری از دوستان از ولایت پکتیا و پکتیکا نیز با ما یکجا بودند که اکنون شهید شدهاند.
سالهای اول سخت بودند، مجاهدین کم کم پیدا میشدند، بسیاری از مردم شناس بودند که امانتهای ما را در خانههای خود نمیگذاشتند، آنها ملامت نبودند، در آن زمان شرایط همین گونه بود. شایعه شده بود که آمریکاییها در خانههای مردم اشیای دو اینچی را میبینند. اما زمانی که ما در خوست و پکتیا عملیات را شروع کردیم و موشک میانداختیم، خیلی از مردم آمدند و گفتند حاجی صاحب این موشکها را به ما هم بدهید. من میپرسیدم چرا؟ جواب میدادند که وقتی شما را نمیبینند پس ما را هم نمیبینند. بعد به آنها موشک دادیم، حتی از ما بهتر بودند، تیرها را روی چهارپایان (الاغها) بار میکردند، به اهداف میرساندند و در آنجا وقتی دوستان فیر میکردند، این مردم دوباره برمیگشتند.
روزی مولوی محمدنبی عمری گفت: امروز از طرف روز شلیک میکنیم تا صدای انفجار شان را با گوشهای خود بشنویم.
پشت تپهی متون بودیم، باران میبارید، موشکها را نصب کردیم، بعد در ریاست مخابرات نشسته بودیم که موشکها به هدف اصابت کردند، مولوی صاحب گفت الان لذت بردم.
مبارزه آهسته آهسته جریان داشت تا اینکه در سال ۲۰۰۳ میلادی من به زندان افتادم و محمدنبی عمری با دستان بسته به گوانتانامو برده شد. پس از ما خلیفه صاحب تلاشهای جهادی را بیشتر و بهتر منظم کرد تا اینکه به وضعیت فعلی رسیدیم. هر از گاهی دوستان بیشتری پیدا میشدند، آنقدر ماجرا دراز شد که با لوی ملا صاحب نیز ارتباط برقرار میکردیم و جهاد تحت قومانده واحد متحد شد.
_اگر بر داستان دستگیری شما اندکی بحث کنیم؛ چه وقت و چگونه دستگیر شدید؟ آیا چاپه بود یا مشکل دیگری؟
_من دو بار دستگیر شدم؛ سبب دستگیری در پاکستان را میتوانم مریضی همسر خود ذکر کنم، او را جهت تداوی به پاکستان بردم، کمرش نیاز به عملیات داشت، بر جاییکه شب را گذرانده بودم، چاپه زدند و دستگیر شدم، بعد از ۴ سال آزاد شدم.
سپس در سال ۲۰۱۱ میلادی که شاید سپتمبر یا دسمبر بود، با مجاهدین در تشکیل بودم که خارجیها مرا بمباران کردند. فقط من و این دوست (با اشاره به سوی یک تن از همراهان) زنده ماندیم، بقیه همه شهید شدند و موتر ما نیز از بین رفت. شاید این تصمیم سرنوشت بود که ما باید زنده بمانیم.
یک ماه بعد، حوالی ساعت ۲ شب در ولسوالی موسیخیل ولایت خوست دستگیر شدم، به مرکز آورده و بدون انتظار و تحقیق، مستقیماً به بگرام برده شدم.
_برخورد آمریکاییها با شما در ابتدا چگونه بود؟ (تهدید و شکنجه وجکو داشت؟)
_من حقیقت میگویم؛ حتی اگر دشمن باشد، بازهم باید حقیقت را در باره او گفت چون خداوند همه چیز را میداند. مجاهدین میگفتند هر کس که دستگیر شود اول زده میشود. من در هنگام دستگیری از نام خود منکر نشدم چون میدانستم هدف چاپه من هستم؛ بههمین دلیل گفتم من مالی خان هستم!
بعد از آن چیزی نگفتند، من را سوار هواپیما کردند و به زندان آوردند. سه ماه را در زندان سیاه سپری نمودم؛ جایی که تشخیص روز از شب دشوار بود، تنها یک سوراخ زیر کولر به اندازه سوراخ سوزن وجود داشت که از آنجا به مشکل میتوانستیم روز را از شب تشخیص دهیم. نکته آزاردهنده این بود که بسیاری از مجاهدان روزه میگرفتند ولی چون روز و شب معلوم نبود، افطار را صبح میکردند و خیلی وقتها تا خفتن چیزی نمیخوردند.
یک روز به ترجمان گفتم که روز عرفات را روزه میگیرم به من خبر این روز را بدهید. بعد از چند روزی من را به تحقیق بردند، در آنجا گفتند که شما از عرفات پرسیده بودید، اما ببخشید امروز عید است. من گفتم: دستگیری و زندان که کار خودتان است اما این حق شرعی ماست که باید اطلاع میدادید.
اگر خلاصه بگویم جایی بیرون از دایره انسانیت بود. گاهی شبهنگام به اسم تفریح ما را بیرون میبردند، فقط یک محوطهی پنجمتری بود که آسمان از آنجا دیده میشد، یک فرش خیس به ما میدادند و دستور میدادند که روی آن دراز بکشیم.
با لحنی پر از حسرت گفتم: این تفریح بود!؟
حاجی صاحب با لبخندی ناکام گفت: بله! تفریح همین بود. چند لحظهای سکوت کرد، دوباره به داستان پرداخت و گفت: بعداً به سرمحقق خود که جان نام داشت؛ خود را به عنوان کارمند سیآیای معرفی میکرد، رئیس ۳۵۰ نفر بود و اخیراً به عنوان مشاور به افغانستان آمده بود، شکایت کردم. او گفت این افراد را توبیخ کردم و در مورد شما با آنها صحبت کردم اما والله اعلم …! آنها خودشان بهتر میدانستند و راجع به زندانیان پالیسی مشخصی داشتند.
_ وقتی اسم خود را به آنها گفتید، چگونه تحقیقات میکردند؟ از شما در باره رهبران که زیاد نمیپرسیدند و آیا تحت فشار روحی بودید؛ مثلاً: در باره نماز و روزه؟
_ طبیعتاً همه این موارد وجود داشت. نمایندگان صلیب سرخ برای دیدن من آمدند و از آنها خواستم که شما ادعای حقوق بشر دارید، حداقل اجازه بدهید که با خانواده خود ملاقات کنم! اما آنها هم بیقدرت بودند و اختیاری برای انجام این کار نداشتند. اکثر اوقات، انگلیسیها با لباس صلیب سرخ میآمدند تا با ابراز همدردی سعی کنند هویت مجاهدانی را که نمیخواستند نامهای شان را بگویند، پیدا کنند.
از نظر روحی مشکلاتی مثل رفتوآمد به دستشویی، بیخبری از خانواده و تحقیقات بهطور مداوم وجود داشت. بعد از اینکه من را به زندان سیاه فرستادند، سه سال متوالی تحت فشار روحی قرار گرفتم. در آن زمان به من گفتند که هرگز در باره خلیفه صاحب و بدرالدین از تو نخواهیم پرسید چون حقیقت نمیگویی.
سوالات زیادی میکردند، یکی از سوالات شان این بود که شما چرا جنگ میکنید؟ من پاسخ دادم: این جنگ نیست، جهاد است که بر ما فرض است، چون شما به کشور ما آمدهاید. اگر من به آمریکا نیرو میفرستادم شما با من چه میکردید؟
آنها گفتند: بله، این حق مسلّم شماست.
گفتم: اگر این حق مسلّم ما میباشد، پس یا به اینجا (زندان) میآئیم و یا شهید خواهیم شد! اما خوب گوش کنید که تا آخرین روز زندگیمان با شما خواهیم جنگید.
در ابتدا یک محقق فقط برای این آمده بود که من را از نزدیک ببیند. او گفت: من هیچ وقت مردمی مثل افغانها را ندیدهام. هر روزانه آنها را بمباران میکنیم اما با وجود تمام این همه قتلها، همچنان به کوهها پناه میبرند و علیه ما میجنگند.
پاسخ دادم: ما هیچ راه دیگری نداریم، جهاد بر ما فرض عین است، اگر تمام خانواده ما شهید شود، باز هم آرام نخواهیم گرفت زیرا خداوند متعال به ما وعده داده است که مسلمانان پیروز خواهند شد.
_آیا اکنون به بگرام رفتهاید؟
_بله رفتهایم.
_از بگرام کدام خاطره جالبی دارید؟
_بله؛ در زمان زندان من در آنجا یک محقق به نام مارتین بود که من را از زندان سیاه منتقل کرد. او بسیار تند بود، گاهی الفاظ رکیک و سخت در میان ما رد و بدل میشد، مارتین سوالات زیادی در باره جهاد میکرد و من هر چهقدر معلومات داشتم، به او میدادم.
به گمان غالب سال ۲۰۱۲ میلادی بود که در ولسوالی شینوار ولایت ننگرهار یک زن به جرم زنا دستگیر شد. مجاهدین او را گرفته و محاکمه کردند، مارتین گفت: آیا شما این نوع اسلام را میخواهید؟! انصاف این است که همان مرد هم باید کتک میخورد یا کشته میشد؟
من گفتم که قرآن ما در جای خود محفوظ باشد! شما در تورات و انجیل خود نگاه کنید که وقتی یک زن با مرد زنا میکند، شما با او چه میکنید؟
بعداً او خبرهای مجازات مجرم را خوانده بود و گفت: شما واقعاً عدالت برقرار میکنید! من پاسخ دادم: بله! در شریعت ما چنین چیزی نیست که مرد معاف باشد و زن مجرم باشد. ما اسلامی را میپذیریم که در قرآن و سنت نقل شده باشد اما قانونی که شما از لندن و واشنگتن به نام اسلام آوردهاید، آن را نمیپذیریم.
یک روز دیگر گفت: فکر شما چیست افغانهایی که در آمریکا با ما هستند یا اینجا با ما همکاری میکنند، آیا دوستی ما را ادامه میدهند یا علیه ما قیام خواهند کرد؟ مترجم کنار من نشسته بود، در حضور او گفتم: از آنها توقع نداشته باشید که علیه شما مقابله کنند. بله؛ اگر امام مهدی علیهالسلام ظهور کند و در تقدیر شان این کار رقم خورده باشد در آن صورت ممکن است.
در دوران زندان از آمریکاییها میخواستم که به من اخبار بدهند، اما آنها نمیدادند. یک روز اخبار را در حالی دادند که در گوشهای از آن یک عنوان کوچک را پنهان کرده بودند، به این روش من را تحت فشار قرار میدادند، مترجم به لهجه تمسخرآمیز گفت: این خبر برای تو بد است. گفتم: بدهید مشکلی ندارد.
وقتی خبر را خواندم متوجه شدم که داکتر نصرالدین، برادر بزرگ خلیفه صاحب حقانی به شهادت رسیده است. حاجی صاحب لحظهای ساکت شد … سپس افزود: افغان صاحب! سال بسیار غمانگیزی بود که از شهادتهای مولوی سنگین، بدرالدین حقانی و محمد حقانی خبر شدم. نه به این دلیل که خواهر زادهها و همرزمان من شهید شدهاند، بلکه به این دلیل ناراحت بودم که افراد مهم و کلیدی را از دست دادیم.
اما به آمریکاییها با اطمینان کامل میگفتم که این خبر برای من اصلاً بد نیست، آنها جهت به نیل به همین (شهادت) بیرون آمده بودند و این مسیر نهایی همه ما میباشد. امریکاییها گفتند: برای خواهر تو که خبر بدی میشود؟ پاسخ دادم: اصلاً خبر بدی نیست، خواهرم خوشحال میشود که فرزندان او شهید شوند. این موضوع برای شان بسیار تعجبآور بود. به آنها گفتم: شاید در میان شما چنین باشد اما در میان نیست.
وقتی بدرالدین شهید شده بود، غذای زیادی آورده بودند، به من گفتند: یک خبر بد دیگری برای تو داریم. گفتم اشکالی ندارد میشنوم! خودشان بیرون رفتند و به من کاغذ دادند. بعد از این خبر از روزهای دیگر بیشتر خوردم و وانمود نکردم که پس از شنیدن این خبر ضعیف شدهام!
سپس محققی که سپین نام داشت، وارد اتاق شد و گفت: ما تو را نگاه میکردیم، کمر تو از فولاد است! اگر فولاد نبود با این خبر باید قلم میشکست. با لحنی مطمئن جواب دادم: با شهادت یکی دو نفر از خانواده مان، کمرهای ما قطع نمیشکند. این سخن را خوب گوش کنید که جهاد ما به یک نفر وابسته نیست، اگر خدایناکرده لوی ملاصاحب امیرالمومنین ملا محمدعمر مجاهد نباشد، باز هم با شما میجنگیم.
تعجب میکردند و میگفتند: راست است! از روزی که ما به اینجا آمدهایم سال به سال بر تعداد افغانهایی که علیه ما میجنگند، افزوده میشود.
وقتی من را منتقل میکردند، مانند یک زندانی معمولی با من رفتار نکردند؛ دستان و کمرم را محکم بستند، به دستانم دستبند زدند. سر، چهره، چشمها و گوشها را پوشیدند. اگر سوالی میپرسیدم، جواب شان این بود که ما چیزی نمیدانیم.
_ چه وقت با انس حقانی و حافظ صاحب رشید در زندان ملاقات کردید؟
_ مدت زیادی را در زندان سپری کردیم؛ از دستگیری یکدیگر خبر داشتیم و چند بار درخواست ملاقات کرده بودیم اما آنها نمیپذیرفتند.
بالاخره یک روزی که وضعیت من بسیار خراب بود، از زندان بیرونم کردند؛ نگفتند که تو را برای ملاقات میبریم. انس حقانی در سلول انفرادی بود. شاید ۸ یا ۱۰ دقیقه به من اجازه دادند که او را ببینم اما حتی در همان لحظات نیز سربازان اجیر و آمریکاییها اطراف من جمع بودند.
حاجی صاحب نفسی عمیق کشید، مکثی کرد و سپس به من نگاه کرده و آهسته گفت: وقتی من زندانی میشدم انس ریش نداشت؛ اما حالا که او را دیدم، ریشش بهاندازه ریش تو بزرگ شده بود. به او گفتم: ماشاءالله! جوان شدهای! او خندید و گفت: بله؛ من جوان شدهام، اما ریش تو سفید شده و پیر شدهای. من خندیدم و گفتم: زندان است؛ گاهی انسان را پیر میکند!
حاجی صاحب خندید اما حتی در این شوخی ساده هم تلخی فضای زندان و خاطرات بد آن را احساس میکردم. سپس به صحبتهای خود ادامه داد و گفت: چند لحظه بعد سربازان گفتند وقت ملاقات شما تمام شده است. اما خوشبختانه در همین مدت کوتاه توانستیم به یکدیگر تسلی دهیم. به او گفتم سعی میکنم با تو در ارتباط شوم. (ما در زندان به سربازان اجیر پول میدادیم و گوشیهای کوچک میخریدیم.)
ادامه دارد ….
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.