پشت میله‌های زندان!/بخش هفدهم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

زندانی یک‌ونیم دهه (بخش_۲)

 

_ از بیماری شدید انس حقانی در زمان زندان مطلع شدیم، اگر جریان آن را با ما در میان بگذارید!

_ انس در زندان به شدت بیمار شد و حافظ رشید صاحب نیز از بی‌خوابی رنج می‌برد. در بلاک آن‌ها زنجیر را بالای سقف‌ می‌کشیدند و نمی‌گذاشتند زندانیان بخوابند. هر زندانی را که برای مجازات از میان‌ ما می‌بردند و دوباره او را به بلاک می‌آوردند، وضعیت انس و حافظ صاحب را از‌ او می‌پرسیدیم.

 

بعداً با کمک موبایل خبر را به بیرون از زندان رساندم و به دوستان گفتم غم انس را از راه صلیب سرخ بخورید! به هر حال، شرایط کمی بهبود یافت اما رژیمی که در آن زمان حاکم بود، هرگز به فکر دلسوزی برای یک افغان نبود.

 

حاجی صاحب نفس عمیقی کشید و آهسته گفت: همان افرادی که زمانی مرا به زنجیر می‌بستند، اکنون نزد من می‌آیند تا تقاعد شان را امضا کنم. این تنها قدرت و عزت خاص از جانب خداوند است.

 

_ چگونه با این افراد رفتار می‌کنید؟

_ من طبق اصول و سیاست‌های امارت با آن‌ها برخورد می‌کنم، هنوز به او نگفته‌ام که شما همان فردی هستید که دست‌بند به دست من می‌انداختید. به آن‌ها این احساس را نمی‌دهیم که شما جنایت‌کار هستید، بلکه همچنان با آن‌ها همکاری می‌کنیم.

 

_ زندان طبعاً سخت است، اگر کسی برای چند روزی در اتاقی از خانه حبس شود و هیچ مجازاتی نداشته باشد، باز هم عذاب می‌کشد! شما را در زندان کدام رفتار یا خبری آزار می‌داد؟

_ خدا را شکر من با شیخ صاحب حقانی بیشتر از فرزندان شان همراه بودم، همیشه در مصاحبت شان قرار داشتم. شهدای زیادی را نیز دیده‌ام، از دوران روس‌ها تا اکنون. دوستان عزیزم شهید شدند، این مسئله برایم طاقت‌فرسا نبود اما رفتار غیرانسانی با زندانیان بسیار آزارم می‌داد. برخی مجاهدین را از قندهار آورده و اعضای جنسی‌شان را قطع کرده بودند. این افراد کاملاً از بهره‌ی زندگی محروم شده بودند و قسمت‌های زیر ناف‌های شان متورم شده بود.

 

نظام زندان چنان سخت بود که من با زحمت و هزینه بسیار، دوا طلب می‌کردم و به بیماران می‌دادم. حتی برخی از سربازان نیز گاهی داروهای اعصاب از من می‌خواستند، زیرا آنها نیز به دلیل نگهبانی‌های شبانه به بیماری‌های مختلف مبتلا شده بودند. زمانی که انس دستگیر شد بسیار ناراحت شدم. او جوان کم‌سن و سالی بود و به جایی منتقل شده بود که جای زندگی نبود.

 

_ شرایط زندگی در زندان و روند تحقیقات چگونه بود؟

_ مکانی که به ما داده بودند بسیار کوچک بود و در ۱۰ وجبی ما سنگ توالت گذاشته شده بود. در همان‌جا باید غذا می‌خوردیم، می‌خوابیدیم و زندگی می‌کردیم. شب‌ها ساعت ۱۲ ما را برای تحقیق می‌بردند و این رویه معمول بود. تقریباً دو سال بعد کمی شرایط آسان‌تر شد و تحقیق از طرف روز انجام می‌شد اما اگر اتفاق جدیدی رخ می‌داد، رفتارشان دوباره تغییر می‌کرد.

 

وقتی به هوتل انترکانتیننتال حمله صورت‌ گرفت، من را برای تحقیق بردند. با لحنی ملایم و عاجزانه گفتند: شما که مسلمان هستید، شب مبارک جمعه را ببینید و حمله‌ای برنامه‌ریزی شده‌ توسط بدرالدین شما را ببینید!.

آن‌ها حتی نسبت خلیفه (سراج‌الدین) نیز از بدرالدین بیشتر می‌ترسیدند و می‌گفتند که او فردی خشن و قدرت‌مند است. من گفتم: گلایه نکنید! شما خودتان هم برای آبادانی نیامده‌اید، هیچ ابزار و وسیله‌ای برای عمران نیاورده‌اید. مرد باشید و مقابله کنید!.

 

بعد از این حمله، یک افسر به نام نیومن آمد و درخواست کرد: ما به تو گوشی می‌دهیم، اما به رهبران خود بگو که این جنگ را کمی آرام‌تر کنند. من در جریان بودم اما وانمود کردم که بی‌خبر هستم. به‌همین دلیل پرسیدم: چی شده است؟

جواب دادند: به کانتیننتال حمله شده است.

گفتم: کسی در آن مرده است؟

گفتند: بله، از جمع ما هم کشته شده‌اند و تعداد زیاد دیگر هم.

خنده کردم و گفتم: خیلی بد شده است. خوب است به بزرگان اطلاع خواهم داد.

 

وقتی از محل تحقیق بیرون آمدم، سربازان اردوی ملی گفتند به رهبران خود بگوئید که جنگ را شدت بیشتری بدهند (در میان آن‌ها به ندرت آدم خوبی پیدا می‌شد.)

 

زندانیان متعجب بودند و می‌گفتند: ما فکر می‌کردیم اگر کسی زندانی شود، از تمام کارها می‌افتد اما در اینجا جهت التماس نزد تو می‌آیند. به آن‌ها می‌گفتم: من آن‌قدر بزرگ نیستم، فقط از سوی امارت ولسوال یک ولسوالی بودم.

 

در آن زمان، برای نخستین بار بحث‌های صلح شروع شد. آمریکایی‌ها می‌آمدند و می‌خواستند که در این مذاکرات با آنها همکاری کنم. این موضوع بسیار شگفت‌انگیز بود، زیرا در هیچ جای دنیا با یک زندانی برای صلح مذاکره نمی‌کنند. به آمریکایی‌ها صراحتاً گفتم: من اینجا یک زندانی هستم، چگونه می‌توانم در این زمینه با شما همکاری کنم؟

 

در اواخر وقتی از من ناامید شدند، نزد انس حقانی و حافظ رشید رفتند و به آن‌ها گفتند که به من بگویند نظرم را در باره صلح با آنها در میان بگذارم و پیام شان را به رهبران (امیرالمؤمنین و خلیفه صاحب) برسانم. بعداً انس و حافظ رشید را برای ملاقات من آوردند. آن‌ها گفتند که تو کمی نرم‌تر صحبت کن! این مردم التماس می‌کنند. اگر تو با آن‌ها خوب حرف بزنی، برخوردشان بهتر خواهد شد و ملاقات‌ها نیز آسان‌تر می‌شود. در اینجا حتی تهیه غذا بسیار دشوار است. با لبخند گفتم: پس خوب است، با آن‌ها صحبت می‌کنم.

 

بار دیگر دوباره برای تحقیق من‌ را طلب کردند خواستند و در آنجا نظرات رهبران را با آن‌ها در میان گذاشتم.

 

روزی یکی از جنرال‌های افغان به من گفت: وقتی محققان آمریکایی از تحقیق تو فارغ می‌شوند، میان خودشان می‌گویند که بسیار آدم خطرناک هست، انس و دیگران خورد هستند.

من می‌خندیدم و می‌پرسیدم: من چرا خطرناک هستم؟

 

اغلب اوقات چون مرا به بیرون برای قدم زدن می‌بردند، چند نفر دست‌هایم را گرفته بودند. من تا حدودی انگلیسی یاد گرفته بودم. به آن‌ها می‌گفتم: چه مشکلی دارید که این‌ همه با من راه می‌روید؟

پاسخ دادند: تو بسیار خطرناک هستی!

من گفتم: اینجا خطرناک نیستم، اما اگر یک‌بار بیرون شوم، آنگاه خطرناک خواهم شد.

آنها اغلب داستان‌های شجاعت افغان‌ها را تعریف می‌کردند. حتی برخی از سربازان اردو اکثراً می‌گفتند: اگر افغان‌ها (سربازان و طالبان) متحد شوند، هیچ نیروی در دنیا نمی‌تواند با آنها برابری کند.

 

در بگرام طبق معمول هر شش ماه یک‌بار زندانی را به جلسه‌ای که آنها شورا می‌نامیدند، معرفی می‌کردند. وقتی مرا به آنجا بردند، با وضعیت خنده‌داری مواجه شدم. یک قاضی، یک سارنوال، یک وکیل مدافع و ۱۵ نفر از نمایندگان نهادهای امنیتی در دو طرف جلسه نشسته بودند. وکیل مدافع من به‌جای دفاع، اتهامات را تکرار می‌کرد اما من اهمیتی به آن‌ها نمی‌دادم.

 

پیش از رفتن به شورا، قوانین و مقررات آنجا را توضیح می‌دادند. می‌گفتند: به تو اتهام وارد می‌شود که سلاح داشته‌ای، مردم را به جهاد دعوت کرده‌ای و جنگیده‌ای. من خندیدم و گفتم: این‌ها که اتهام نیست، من کارهای مذکور را انجام داده‌ام.

بسیار خوشحال شدند و گفتند: کار ما را آسان کردی. من گفتم: داستان ما از اتهام و انکار فراتر است، من نمی‌توانم به شما بگویم که این کارها را نکرده‌ام. من علیه شما هر کاری که توانسته‌ام انجام داده‌ام.

 

در جریان شورا به من گفتند: اگر با ما همکاری کنید، همراه خانواده‌ خود در هر کشوری که بخواهید به شما پناهندگی می‌دهیم. یا اگر در افغانستان هر مقامی بخواهید، آن را به شما خواهیم داد.

گفتم: اگر به‌دنبال چنین طمعی بودم، هیچ مشکلی برای شما ایجاد نمی‌کردم.

 

وقتی از شورا بیرون آمدم، برخی سربازان به من گفتند: وقتی می‌خواهند یک ولایت کامل را به تو بدهند، چرا قبول نمی‌کنید؟

پاسخ دادم: در حکومت کرزی هر مقام بزرگی به من بدهند، آن را قبول نمی‌کنم. اما اگر امارت اسلامی بازگردد، حتی یک مسئولیت نظامی کوچک را نیز افتخار می‌دانم.

 

_ آیا محاکم دارای تأثیر بودند؟

_ نه؛ محاکم فقط وقت‌ را به هدر می‌دادند. شش ماه وقت تعیین می‌کردند و فقط نمایشی برگزار می‌کردند. آخرین محکمه‌ای که برای ما حکم ۲۰ سال زندان و اعدام صادر کرد، پس از چهار سال زندانی بودن در بگرام برگزار شد. ما ۴۶ نفر بودیم که به نام لیست سیاه شناخته می‌شدیم و اتهامات مختلفی به ما نسبت داده شده بود. به آنجا ما را در شرایط بسیار بدی بردند، اطراف ما پر از سربازان آمریکایی بود و دست‌ها و پاهای ما را با زنجیرهای سنگین بسته بودند.

 

وقتی ما را به محکمه می‌بردند، قاضی بیچاره اتهامات زیادی علیه ما مطرح می‌کرد، مترجمان و مأموران سی‌آی‌ای هم مشغول نوشتن بودند.

به آنها گفتم: لحظاتی پیش، در همان اتاق دیگر آمریکایی‌ها برگه‌ای به دست قاضی دادند. حکم‌ از روی همان برگه خوانده می‌شود‌. پس چرا این نمایش‌ها را اجرا می‌کنید؟ اگر می‌گویید که قانون اجرا می‌کنید، بگرام متعلق به ولایت پروان است پس چرا ما را به محکمه پروان نمی‌فرستید؟

 

در باره اتهامات نیز به آنها توضیح دادم و گفتم: من دشمن افغان‌ها نیستم و هیچ سرک یا پلی را تخریب نکرده‌ام. من فقط دشمن اشغال‌گران خارجی هستم اگر امروز آزاد شوم یا ده سال بعد، موقف من همین است. (به خاطر مبارزه اسلامی خود با خارجی‌ها می‌جنگیم.)

 

 

_ وقتی برخی از افراد کرایی و فروخته‌شده علیه شما و انس حقانی در کابل تظاهرات کردند و خواهان اعدام شما شدند؛ برداشت، فکر و احساس شما چه بود؟

_ در زندان بسیاری از علما و بزرگان با ما بودند. هر روز تفسیر قرآن کریم می‌خواندیم و ایمان مان به الله بیشتر می‌شد. مطمئن بودیم که آمریکایی‌ها نمی‌توانند ما را اعدام کنند و این تظاهرات فقط برای ایجاد فشار روانی بر دوستان ما طراحی شده‌اند. مردم می‌گفتند که عکس‌های شما نشر شده و حکم اعدام تان صادر خواهد شد اما ما در دل می‌گفتیم: هرچه خدا بخواهد، ما هم با دل و جان می‌پذیریم.

 

_ وضعیت ملاقات‌ها چگونه بود؟

_ بسیار دشوار بود؛ کسانی که خانواده‌های شان خارج از کشور بودند، از طریق اسکایپ با آن‌ها صحبت می‌کردند. اما ما اگر درخواست ملاقات می‌دادیم، ناگهان می‌گفتند: “ملاقات لغو شده است.” این بسیار آزاردهنده بود، اگر از سربازان علت را می‌پرسیدیم، می‌گفتند: دستور از بالا آمده است!.

 

یک روز من را برای ملاقات بردند، اما ملاقات انجام نشد و فوراً از اتاق ملاقات بیرونم کردند. در آن زمان بوبرگدال (سرباز آمریکایی) در دست مجاهدین بود. به مترجمان گفتم: اگر برای بوبرگدال مشکلی پیش بیاید، شما مسئول خواهید بود! این حرف من بر آنها بسیار بد رفت. نیم ساعت بعد آمریکایی‌ها آمدند و پرسیدند: چه گفته‌ای؟ گفتم: بزرگان از خانواده من می‌پرسند که آیا ملاقات انجام شده است یا خیر. اگر پاسخ منفی باشد، مطمئناً بوبرگدال به مشکل خواهد خورد.

آنها بسیار ترسیدند و فردای آن روز سریعاً ملاقات را ترتیب دادند.

 

اگر یک نفر خارجی یا سربازی زنده ناپدید می‌شد، حتماً دنبال من می‌آمدند و می‌گفتند: از بزرگان و دوستان خود بپرسید.

 

بنابر این حتی در دوران زندان هم جواب ضعیفی به آن‌ها نداده‌ایم. اگر به دین، ملت یا کشور ما توهین می‌کردند، پاسخ دوچندان سختی به آنها می‌دادیم. زیرا نمی‌خواستیم تاریخ ما را به عنوان انسان‌های بی‌غیرت ثبت کند و آمریکایی‌های یک زمانی نگویند که یک رهبر مسلمان را زندانی کرده بودیم اما آن‌قدر ضعیف بود که هر حرف ما را می‌پذیرفت.

 

وقتی ور دشت توپ عملیات استشهادی انجام شد، عکس آن را برای من آوردند. حمله بسیار بزرگی بود. از من پرسیدند: این چه معنی دارد که شما می‌آیید و خود را می‌کشید؟

گفتم: معنی آن این‌ست که شخص مذکور می‌آید، شما را می‌کشد و خود او به بهشت می‌رود!

ناگهان لبخندی از افتخار بر لبانم نشست.

 

حاجی صاحب یک لیوان آب به دهان برد، سپس گلوی خود را صاف کرد و گفت: در سال ۲۰۱۴ شایعاتی مبنی بر خروج آمریکایی‌ها مطرح شد. من در زندان یک چاقو داشتم. به سربازان گفتم: ما توانستیم شما را با وجود بمباران‌ها و عملیات‌های تان، تنها با یک چاقو از کشور بیرون کنیم. گفتم: اگر بار دیگر به کشوری حمله کردید، قبل از دستیابی به اهداف خود نگوئید که می‌رویم! این یک شرمساری بزرگ است. شما در افغانستان به هدف خود نرسیدید و اکنون در حال خروج هستید!

این حرف‌ها آنها را بسیار عصبانی می‌ساخت.

 

یک روز در مورد عراق صحبت می‌کردند و می‌گفتند: ما اشتباه بزرگی کردیم که به عراق رفتیم، آشوب به پا کردیم و سپس از آنجا خارج شدیم!

گفتم: خوب دوباره بروید!

با عجله گفتند: نه، نه دوباره برنمی‌گردیم!

 

_ بسیاری از زندانیان که‌ داستان‌های خود را به ما حکایت کرده‌اند، از رنج بی‌خوابی شکایت داشتند زیرا چراغ‌های بزرگ و دوربین‌ها به‌طور مستقیم به سر و چشم‌های شان می‌تابید. شما چقدر این نوع مجازات را تجربه کردید؟

_ این وحشت را با همه زندانیان انجام می‌دادند. اما من برای شان معلوم بودم و همیشه این مجازات را بر من تحمیل نمی‌کردند. گاهی در نیمه‌شب بیرونم می‌بردند و مجازات می‌کردند. در همان زمان، مذاکرات صلح و تبادله ما نیز در جریان بود.

 

شبی را به یاد دارم که ساعت یک من را به بیرون بردند، در هوای سرد و با نور فلش قوی از چشمانم عکس گرفتند که باعث می‌شد چشم‌هایم را درد بگیرد. از این نوع داستان‌ها در زندان سیاه بسیار بود. همچنین زندانی کردن در اتاق کوچک، بی‌خوابی و صدای زنجیرهایی که در شب روی سقف فلزی کشیده می‌شدند، از جمله اتفاقات عادی بود.

 

من قرآن کریم را در زندان پاکستان حفظ کرده بودم اما وقتی در بگرام درخواست قرآن کریم را کردم تا ۱۴ ماه چیزی به اسم کتاب به من ندادند و گفتند: اجازه نیست.

گفتم: در قانون‌ شما حق داریم که یک کتاب به ما بدهید!

یک ماه بعد ما با تعدادی از اسرای عرب و پاکستانی یک‌جا شدیم، آنها به خاطر ما اعتصاب کردند و گفتند باید برای شان کتاب بیاورید و از مجازات شان‌ دست بردارید. بعد از این اعتصاب چند کتابی آوردند.

 

_ چند سال را در زندان سپری کردید؟

_ چهار سال در زندان پاکستان بودم و تقریباً هشت سال را در بگرام گذراندم. بعد از آن مدتی در قطر در حصر خانگی بودم و سپس آزاد شدم.

 

 

_ یک انسانی که عالم و مؤمن به خداوند باشد، همیشه امیدوار است اما گاهی شرایط وحشتناکی پیش می‌آید که فراتر از طاقت انسانی می‌باشد، من که بگرام را از نزدیک دیدم نمی‌توانستم تصور کنم که کسی از پشت این زنجیرها و قفس‌های بزرگ زنده بیرون شود؛ شما تا چه حد امید داشتید که روزی با عزت از آنجا آزاد شوید؟

_ گویا سوالی را که در دل داشتم، پرسیدید. ما هر روز قرآن کریم را تلاوت و تفسیر می‌کردیم و خداوند اطمینان زیادی به ما داده بود. ما از زندان نمی‌ترسیدیم و از نظر فکری آماده بودیم. ما یقین داشتیم که یک روز آزاد خواهیم شد، فقط در مورد زمان آن فکر نکرده بودیم. آیات زیادی از قرآن کریم را می‌خواندیم که کوچک‌ترین شکی در آزادی ما باقی نمی‌گذاشت؛ افراد زیادی از جاهای سخت‌تر از جای ما آزاد شده بودند؛ حتی دوستانی که در گوانتانامو بودند، زنده بازگشتند. ما به آزادی چنان یقین داشتیم و لحظه‌های آن در اذهان ما مثل اکنون که شما و من روبه‌روی هم نشسته‌ایم، تجسم می‌شد.

 

_ به آزادی مطمئن بودید اما آیا باور تان می‌شد که پس از آزادی، حکومتی اسلامی تشکیل خواهد شد و خداوند شما را در مقام دگر جنرال برای خدمت به نظام اسلامی برخواهد گزید؟

_ ما به پیروزی ایمان داشتیم؛ کسی نمی‌تواند به وعده‌های خداوند شک‌ کند اما این‌که اینجا وظیفه‌ای به عهده بگیرم، حتی به گوشه ذهنم هم خطور نمی‌کرد.

هیچ شوقی به مسئولیت نداشتم. در دلم می‌گفتم: اگر فرصتی مهیا شد، در یک مرز آزاد خواهیم بود و وظیفه نظامی خواهیم داشت تصور نمی‌کردم که به اینجا بیایم اما فیصله‌های خداوند همیشه غیرمنتظره است!

 

_ در زندان معمولاً کسی از کسی می‌رنجد و حتماً در باره انتقام فکر می‌کند، شما هم چه فکری داشتید که اگر آزاد شوید با آن‌ها چه می‌کنید؟

_ به‌طور شخصی، کسی با من خیلی بد رفتار نکرد؛ اگر گاهی سربازی بی‌احترامی می‌کرد، سرباز دیگری به او می‌گفت: از او دور شو؛ اگر اینجا بدرفتاری کنی، شب در خانه‌ات راحت نخواهی خوابید. خداوند نوعی ترس را در دل‌هایشان انداخته بود. پیش‌تر گفتم که روزی از ملاقات محروم شدم. یک قدماندان با لحنی بسیار تند با من صحبت کرد و با بی‌ادبی تمام تالاشی بدنی کرد. فقط به او گفتم: خیر است این روزها می‌گذرد و شاید روزی تو هم با کسی مواجه شوی.

 

خلاصه اینکه اجیران (سربازان محلی) تا این حد بی‌غیرت بودند که حتی هنگام ملاقات‌ها هم دست‌های ما را بسته نگه می‌داشتند. در حالی که من در یک اتاق بودم، انس در اتاق دیگر و حافظ صاحب در اتاق دیگر. آخر گفتم: شما چه نوع انسان هستید؟ در حال حاضر که ملاقات می‌کنیم، حداقل دست‌ها و چشم‌های ما را باز کنید!

بعد از آن فقط دست‌های مرا باز کردند اما دست‌های حافظ صاحب را باز نمی‌کردند. به او گفتم که دروازه را سخت بکوبد و سر و صدا کند تا آمریکایی‌ها بیایند و صدای وی را بشنوند. آمریکایی‌ها در برابر اجیران مانند ارباب بودند و این‌ها مثل بندگان از دستورات شان اطاعت می‌کردند. حتی برای جابجایی یک بوتل خالی هم اجازه نداشتند. اگر جنرالی از آن‌ها بازدید می‌کرد، او هم از راه‌هایی می‌آمد که دوربین‌ها در آنجا نبودند؛ چه برسد به قوماندان کوچک‌تر!

 

_ شما گفتید که گوشی هم داشتید. با وجود ممنوعیت، چطور آن‌ها را نگه می‌داشتید؟

_ در ابتدا گوشی‌ها را در مکان‌های مختلف پنهان می‌کردیم، حتی در لبه‌ی سنگ توالت. اما بعد از مدتی همه این مکان‌ها کشف شدند. سپس با ۵ هزار افغانی موبایل‌های کوچک و سبک خریدیم که تا روز آخر زندان پیدا نشدند، حتی در چاپه‌های شبانه.

برای مخفی کردن موبایل، قسمتی از یک محل را اره کرده و جای آن را خالی می‌کردیم، وقتی تماس می‌گرفتیم، موبایل را دوباره در محل اره‌شده قرار می‌دادیم و با خمیردندان ملات آن را می‌چسباندیم. زندانیان تاکتیک‌های خلاقانه‌ی دیگری هم داشتند. وقتی آمریکایی‌ها متوجه شدند که نمی‌توانند ارتباطات ما را قطع کنند خودشان موبایل به ما دادند؛ اما اجیران از این موضوع بسیار ناراحت می‌شدند.

 

_ در زندان غیر از تحقیق و حملات شبانه، وقت خود را چگونه می‌گذراندید؟

_ بسیاری از دوستان شب‌ها تا دیرهنگام بیدار می‌ماندند و مجلس می‌کردند. صبح که برای نماز بیدار می‌شدیم، تا طلوع آفتاب نماز نفل می‌خواندیم. سپس چای می‌آوردند. تا ظهر می‌خوابیدیم و بعد از غذای ظهر دوباره به تلاوت قرآن می‌پرداختیم. گاهی عصر ما را برای ورزش بیرون می‌بردند.

به طور خلاصه، زندانیان هر روز درس‌هایی مانند حفظ قرآن، دوره‌ خورد، تفسیر و ترجمه را می‌خواندند. برخی با ساختن تسبیح وقت می‌گذراندند. روزه و نماز شب میان همه‌ی مجاهدین رایج بود.

 

_ می‌توانید خاطره‌ای جالب از زندان بگوئید؟

_ کسانی که نسوار مصرف می‌کردند، در زندان بسیار در رنج بودند. اگر یک بسته نسوار به آن‌ها می‌رسید، آن را برای ماه‌ها نگه می‌داشتند. حتی اگر بی‌کیفیت می‌شد، آن را بیرون خشک می‌کردند و دوباره استفاده می‌کردند. اما بدترین لحظه برایشان زمانی بود که سربازان نسوارهای شان را می‌گرفتند و آن‌ها به سبب عصبانیت کج راه می‌رفتند.

 

روز خوب ما وقتی بود که سرباز ۱۰ دقیقه اضافه برای ورزش به ما زمان می‌داد، حتی دل ما برای آن سرباز نرم می‌شد. اما در مورد غذا باید بگویم چیزی که برای خوردن مناسب باشد، اصلاً وجود نداشت. خداوند به آن زندانیانی اجر بدهد که در زمان روزه از همان غذا افطار می‌کردند.

 

نان‌هایی که می‌آوردند حتی در آب‌گوشت نرم نمی‌شدند؛ گوشت و چیزهای دیگر را که اصلاً فراموش کنید. هنگام سحری هم چیزی پیدا نمی‌شد، سختی این بود که هم روزه بودیم و هم غذایی برای خوردن وجود نداشت.

 

یکی دیگر از خاطرات جالب این بود که گاهی سالاد برای ما می‌فرستادند. همه دوستان از سالاد پیاز جدا می‌کردند و به یک زندانی می‌دادند، او پیازها را میده می‌کرد و وقتی شبیه رب می‌شد، ماست رقیق به آن اضافه می‌کردیم. این خوراک بسیار خوش‌طعم می‌شد و بین همه تقسیم می‌شد.

 

من به فرزندان خود همیشه می‌گویم که برای همه نعمت‌ها شکرگزار باشید، زیرا در زندان همه‌چیز بسیار سخت است. ما حتی برای کمی نمک به این حد سوال کرده‌ایم که نپرسید.

 

در اواخر مقدار کمی غذا را به زندانیان می‌دادند و مجاهدین آن را با دوستان شان تقسیم می‌کردند. اما سربازان از این همدلی ما خوش نمی‌بردند. روزی غذای خود را بین ۳۰ نفر از هم‌بندی‌ها تقسیم کردم. وقتی به همه رسید، افراد سلول کناری فریاد زدند: پوست‌های باقی‌مانده را هم برای ما بفرستید.

خاطرات زندان بسیار عجیب هستند، پر از فراز و نشیب!