نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نامهای زندانی عاشق
به سمسوری که به آن طرف کتابها ایستاده بود، متوجه شدم. من در این مدت ۵_۶ کتابچه را نگاه انداختم اما او تا هنوز در اوراق یک کتابچه مستغرق است. به او نزدیک شدم و گفتم: چه چیزی یافتهاید که به این اندازه در فکر فرو رفتهاید؟
تکان خورد.
گفتم: خیریت است؟
با رنگ پریده نگاهم کرد و گفت: مولوی صاحب! نامههایی در میان یک اسیر عاشق و معشوقهاش را پیدا کردهام که قلب را سوراخ میکند.
کتابچه را زود از دستش ربودم؛ بر وقایهاش با خط کلان نوشته بود “شهباز قلندر”؛ پائینتر اسم اجمل خان قلندر نوشته بود. پس از آن به زبان دری نوشته بود که: “اجمل خان قلندر یکی از قمندانهای امارت اسلامی افغانستان امروز در محبس بگرام قرار دارد، ۲۰ سال قید_ ۱۰ سال را سپری نموده و باقی قید مانده”.
صفحه نخست کتابچه کاملاً با خط آبی پر بود؛ نامه اول را که خواندم چنین بود:
به شهباز خان ولد قلندر خان!
ولسوالی صبریوی ولایت خوست!
السلام علیکم!
امیدوارم صحتمند و تندرست باشید. شما را قبلاً راجع به بیماری مادر در جریان گذاشته بودم حدود یک هفته میشود که رحلت نموده است. دختر … شما به چنان اندوهی دچار شده است که وضعیتش را فقط خداوند متعال میداند. شما لازماً اندوه تان را از طریق ارسال نامه به تصویر بکشانید تا تسلی دل و حالم گردد. صحتمندی شما را از درگاه پروردگار خواهانم. تاریخ و امضاء …
بر صفحه دیگر کتابچه نامه زندانی وجود داشت؛ او نوشته بود:
به دختر …!
دختر … محترم! خداوند سرتان را در امان داشته باشد. خبر درگذشت … بیش از حد حیران و اندوهگینم کرد. متاسفم که بنده از خدمت نمودن خیلی دور هستم و نتوانستم در این کوه اندوه به شما شانه بدهم؛ من از جای بسیار دور یعنی زندان بگرام خود را در غم شما شریک میدانم و آن را ابراز میدارم. خداوند به همه شما بهویژه به تو صبر عنایت فرماید. تاریخ و امضاء …
بر ورق سوم کتابچه چند بیتی توسط شهباز نوشته شده بودند که:
خــوږ پـسـرلى بـه پـه وطـن یـې زه بـه نـه یـم
بــوراګــان بــه پــه چـمـن وی زه بــه نــه یــــم
مـــحـــفــلــونــه بــه مـــوجــود وی د یــارانــو
څوک خوشال څوک به غمجن وی زه به نه یم
یک تن از دوستانش زیر شعر ملاحظهای چنین گماشته بود: “ماشاءالله! شعر فوقالعادهای نوشتهاید شهبازخان! بیرون را به یادم آوردی؛ خالد وزیر و اجمل را نیز. خداوند من و تو را با تمام دوستان به خیر و عافیت آزاد کند، موسم جوانی تیره و تار گذشت”.
سطوری که در ملاحظه نوشته شده بودند غمگینم کرد. آه … چه جوانیهایی که خوراک سلولهای تاریک زندانها شدند! از پنج دهه بهاینسو خیلی از جوانان طوری از خانه بیرون شدند که خانوادههای شان هرگز چهرههای شان را ندیدند؛ وجود زنده یا جسد مردهی اکثر آنها پیدا نشد. زنان زیادی که یک زمانی داستانهای حسن، جمال و حیای شان بر سر زبانهای تمام زنان قریه ورد بودند، در امید و انتظار بازگشت همسران خود پیر شدند.
میخواستم ورق بزنم که چشمم به سمسور خورد؛ او نشست و دستهایش را بر چشمهایش میکشید.
پرسیدم: چه شده؟
آه سردی کشید و گفت: پدر کلان من را که میشناسید؟
گفتم: بله!
گفت: خواهر وی که مادر کلان اندری من میشود بههمین روش نامزد و پیر شد؛ شریک زندهگیاش در تظاهراتی توسط شورویها زنده دستگیر شد و تا زمان مرگ مادر کلانم خبری نشد.
بدون اختیار گفتم: واه! چه زن پشتون بود که موهای سیاهاش را در فراق و انتظار دوست گمشدهاش سفید کرد!.
بله! او واقعاً یک زن پشتون بود؛ پشتون مسلمان و اصیل! زنی که پس از شکست شورویها، شکستن زندان پلچرخی و بیرون شدن آخرین اسیر این زندان امیدوار بود که شاید شریک زندگیاش برگردد اما چون برنگشت عکسهایی را که از اسناد پوهنتون برداشته بود با کتابچهها و تمام اشیای یادگاری در آتش انداخت. مادرم میگفت از او پرسیدم چرا این همه را به آتش انداختی؟ با چشمهای اشکآلود و گلوی پربغص گفت: امروز امید برگشت نامزدم را از دست دادم. اما باز هم تسبیح، لباس، عطر و کیف جیبیاش را با خود نگهداشته بود که چند روز قبل از وفاتش آنها را خیرات کرد.
چند سخن اخیر سمسور لالم کرد؛ او دوباره به سوی سایر کتابچهها کمر خم نمود و من به صفحه چهارم کتابچهای که در دست داشتم، خیره شدم اما این بار چند سطری به دوستان مکتب و قریه نگاشته شده بودند. اوراق باقی مانده را درسهای دینی و قواعد املائی زبان پشتو پر کرده بود. در آخر چند اشعار و آدرس سکونت اصلی زندانی نوشته شده بود.
چند قطعه عکس از کتابچهها گرفتم و در حال بیرون شدن از کتابخانه بودم که توجهام را کتابچهای که زیر پای سمسور افتاده و چند ورق آن بیرون شده بود، به سوی خود جلب نمود. به سمسور گفتم کتابچه را بالا کند، او در حال بالا نمودن کتابچه از زمین بود که به قلب من شک الهامگونه راه پیدا نمود و با خود گفتم چرا یک باری این کتابچه را نگاه نمیکنید؟ شاید داستان دردها را حکایت نماید.
همینگونه شد؛ در صفحه نخست آن اشعار ذیل نوشته شده بودند:
د آزادى خوږه اختره ته به کله راځې؟
د سنګرونو مازدیګره ته به کله راځې؟
زه دې هجران په زړه سورى سورى کړم
هى! د کلونو مسافره ته به کله راځې؟
چد صفحه را پشتسر هم ورق زدم؛ چنین میپنداشتم که گویا داستان کوتاهی نوشته شده است. پس از مطالعه سطوری چند پی بردم که خاطرات و داستانهای زندان هستند.
ادامه دارد …
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.