نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داغ زولانهها
شب ناوقت به قوماندانی امنیه رسیدم. در آنجا با مولوی موسی جان مشهور به ابراهیم که اکنون در گوشهای از یک دفتر مجهز، پشت میز نشسته بود، ملاقات کردم. لونگی سیاه و واسکت بر تن داشت و در کنار چوکیاش دو بیرق امارت اسلامی آویزان بودند.
مولوی صاحب با پیشانی باز از من استقبال کرد و پس از نوشیدن چای، آمادهی مصاحبه شد. از وی به عنوان اولین سوال پرسیدم: مولوی صاحب! شما هم از جملهی آن دوستان ما هستید که زندان بگرام را تجربه کردهاند، اگر امکان دارد در مورد شهرت و جریان دستگیریتان برای ما بگویید.
مولوی صاحب روی در چوکی تکانی خورد، شملهی خود را مرتب کرد، قلمی که در دست داشت در قلمدان گذاشت و با لحن آرامی “بسمالله” گفت. سپس صحبتهای خود را اینگونه ادامه داد: اسم من مولوی موسی جان اما به ابراهیم مشهور هستم، در اصل باشندهی ترینکوت، مرکز ولایت ارزگان هستم، با یک خانوادهی مجاهد نسبت دارم و برادر شهید ملا محمدنعیم نافذ هستم.
در آنجا با مجاهدین خود مشغول خدمت بودم، دوستان ما در سراسر ولایت نام خاصی داشتند و برای کفار بسیار مورد تعقیب بودند. من نیز عضو همین گروه بودم. دشمنی ما با کفار با شدت فراوان جریان داشت و تلفات سنگینی به آنها وارد کرده بودیم.
پس از مدتی، عملیات مختلفی علیه ما آغاز شد. در سال ۱۳۹۶ هجری شمسی جنگهای سنگینی در ترینکوت آغاز شد، ما هرچند پیشرویهایی داشتیم اما بعداً نیروهای دشمن آمدند و عملیاتهای شبانهی شدید شروع شد. یک شب، حدود ساعت ۱۲در منطقهی میرآباد، نزدیک مرکز ولایت، همراه با چند تن از مجاهدین دستگیر شدم.
با اینکه بیشتر اوقات در خانه نبودم، در سفرها یا در سنگرها با مجاهدین بودم، اما شبی که به خانهی ما چاپه زدند، من هم در خانه بودم. در این چاپه دستگیر شدم و به لشکرگاه، مرکز ولایت هلمند، انتقال شدم. در آنجا تنها یک شب گذراندیم زیرا خیلی زود به بگرام منتقل شدیم. در بگرام طی سه هفته، سه بار محکمه شدیم. اسنادی که همراه ما بود، هویتمان را برای آنها آشکار کرد و در شناسایی ما بسیار مؤثر بود.
در اولین محکمه که توسط ادارهی غلام برگزار شده بود، حکم اعدام من صادر شد و در دو محکمهی دیگر، حکم ۲۵ سال زندان داده شد. زندان سخت است اما ما با سایر مجاهدین وقت خود را به درس و تعلیم سپری میکردیم و گاهی از همانجا رهبری مجاهدین را نیز انجام میدادیم.
خوشحال بودیم که محاصرهی کفار روزبهروز توسط مجاهدین تنگتر میشد، امیدوار بودیم که روزی نظام فاسد کفار توسط مجاهدین نابود شود و تمام زندانیان بیگناه آزاد شوند. جای شکر فراوان است که دقیقاً همانطور شد و تعداد زیادی از زندانیان مظلوم با افتخار و به کمک مجاهدین آزاد شدند.
_ شما از چاپه یاد کردید؛ طبیعی است که در این حالت شکنجه و لتوکوب وجود دارد، اگر ممکن است در این باره توضیح دهید.
_ ما بیشتر اوقات در سنگرها و کمینها با قوماندانان ارشد مجاهدین بودیم زیرا نیروهای جوانتر به پشتیبانی و رهبریت نیازمند بود. منطقهی فعالیت ما نیز در محدودهی کمربند امنیتی قرار داشت. شبی که دستگیر شدم، جنگ شدیدی رخ داد و چند تن از مجاهدین شهید شدند.
پس از دستگیریام، بلافاصله شکنجه آغاز شد و تا انتقال به بگرام و زندانی شدن در آنجا ادامه یافت. سختترین شکنجه برای من، زندانی شدن در سلولی بسیار کوچک بود که شبیه دستشویی بود، نمیتوانستم در آنجا بهطور کامل دراز بکشم و مجبور بودم فقط بنشینم، ۶۳ شب در همینجا نگهداری شدم و انواع مجازاتها را بر من اعمال کردند. از شکنجهی سایر مجاهدین نیز میشنیدیم که انواع اذیتها و آزارها را تحمل میکردند اما ما به خدای رحیم و قادر خود توکل کرده بودیم. بههمین دلیل، خداوند ما را از تمام این سختیها نجات داد و پیروزی نصیبمان کرد.
_ آیا غیر از کوتهقلفی و اتاقی که ۶۳ شب را در آن گذراندید، شکنجههای دیگری هم وجود داشت؟
_ بله؛ شکنجهها بسیار زیاد بودند و هر روز شکنجههای جدیدی به کار میبردند. به یاد دارم که برای دو سه روز، مجاهدین را از دستهای شان آویزان کرده بودند
مولوی صاحب لحظهای سکوت کرد، من فکر کردم که پاسخ همین اندازه بود، اما او سریعاً دست خود را بر سینه و شکم کشید و گفت: در اطراف شکم، سینه، پهلوها و جگر من به دلیل همین شکنجهها، اکنون دانههای به وجود آمده که درمان آنها غیرممکن است. علاوه بر این، چنان بیخوابی بود که ذهن ما را خراب میکرد. دستها و پاهای زندانیان را با زنجیر بسته بودند، گاهی اوقات بر روی قفسهای زندانیان آهنهایی میکشیدند که صدای وحشتناکی داشت و گوشهای ما به سبب آن به درد میآمدند.
علاوه بر شکنجههای جسمی، توهین به مقدسات اسلام و اعتقادات ما چیزی بود که تحمل آن غیرممکن بود؛ این برای ما یک شکنجه روحی بود که همیشه آن را تحمل میکردیم و نمیخواستند ما آرام شویم. تلاش میکردند که به این روش از ما انتقام بگیرند. گاهی اوقات بر مجاهدین چنان آبهای گرم یا سرد میریختند که بدن انسانی نمیتوانست تحمل کند. اگر بخواهم خلاصه بگویم، کفار از هیچ نوع شکنجهای برای آزار مسلمانان دریغ نورزیدند.
_ وقتی به بگرام رفتیم، آنجا چراغهای بسیار قوی و دروازههای آهنی بودند. برخی از زندانیان از همین چراغها و دروازهها شکایت داشتند که باعث بیماریهای عصبی شده است، آیا این شکنجهها محدود به یک مدتزمانی بودند یا دائمی بودند؟
مولوی صاحب دست بر پیشانی کشید، عمامهاش را مرتب کرد و آرام گفت: مشکل چراغها همیشه وجود داشت. این چراغها آنقدر قوی بودند که چشمهای بسیاری از جوانان زندانی ما در سنین کم نابینا شدند، این چراغها برای استفاده ما نبودند بلکه به هدف شکنجه و اذیت ما نصب شده بودند. هر وقت شکایت میکردیم و از آنها درخواست مینمودیم که شدت نور را کاهش دهند، نور را حتی بیشتر میکردند. گاهی اوقات که مجاهدین را برای ۱۵ دقیقه به زیر آفتاب میبردند، مانند افراد نابینا میرفتند و دستهای شان را بر چشمهای شان میگذاشتند، زیرا دیگر قادر نبودند به خورشید نگاه کنند.
_ این سخن طبیعی است که شما در مقابل آنها مقاومت و جهاد میکردید، اما آیا در بگرام افرادی بودند که غیرنظامی و مردم عادی بودند؟
_ بله؛ افراد عادی در بگرام نسبت به مجاهدین بیشتر بودند. مظلومانی بودند که مجاهدین را حتی ندیده بودند اما دوسیههای شان را به مدت ۵ تا ۱۰ سال هیچکس بررسی نمیکرد. با آنها هم مانند ما رفتار وحشیانهای میشد. علاوه بر این، حتی دیوانهها نیز با ما زندانی بودند. به خوبی یادم میآید که فردی در بلاک با من بود که دست چپ و راستش را نمیشناخت. افزونتر بر این، زندانیانی بودند که به دلیل سکته فلج شده بودند و زندگیشان مانند حیوانات بود و هیچگونه رفتار انسانی با آنها نمیشد.
جواب مولوی صاحب ممکن برای دیگران حیرتآور باشد، اما برای من تعجبآور نیست زیرا من همه این موارد را از نزدیک مشاهده کردهام و بسیاری از دوستانم نیز داستانهای مشابهی تعریف کردهاند. در سفر به بگرام، دوچرخهها و ویلچرهایی که در زندان افتاده بودند به یادم آمد. از مولوی صاحب پرسیدم: آیا در بگرام زندانیان معلول هم بودند؟
او پاسخ داد:
بله؛ زندانیان معلول بودند، بسیاری از زندانیان بودند که دست یا پایشان قطع شده بود. برخی دیگر نیمهفلج بودند و بعضیها حتی نمیتوانستند از چشم یا گوشهای شان استفاده کنند. بسیاری از آنها از ابتدا معلول نبودهاند، بلکه این معلولیتها در اثر شکنجهها و ضرب و شتمها به وجود آمده بود. ویلچرها نیز برای کمک به زندانیان معلول و معیوب نبودند، بلکه برای این بودند که در هنگام شکنجه و مجازات، آنها را در همین ویلچرها با سرعت به محل شکنجه ببرند. تعداد زیادی از دوستان ما بودند که ماهها هیچگونه فعالیت ورزشی نداشتند و پاهایشان از کار افتاده بود. برخی از آنها به دلیل بیماریها، شکنجهها و ضرب و شتمها شهید شدند.
_ شما شخصاً رنجهای زیادی را متحمل شدهاید. در کدام مرحله از زندان خاطرهای بسیار آزاردهنده داشتید؟
_ هر مرحله برای ما دشوار بود و هیچ خاطرهای خوب از آن دوران نداریم. با ما زندانیانی بودند که به شدت شکنجه میشدند؛ تا جایی که استخوانهای شان میشکست. سپس، در همان وضعیت، به آنها دشنامهای زشت میدادند. اگر ما برای دفاع از آنها چیزی میگفتیم، آمریکاییها و همپیمانان با هم متحد میشدند و تمام بلاک را مجازات میکردند. در زمان مجازات، آزاردهندهترین مورد رفتار از سوی مزدوران داخلی بود؛ این افراد که خود را افغان میدانستند، با رفتار وحشیانه خود به کتابهای دینی، مذهب و دین ما توهین میکردند که این رفتار تأثیرات روانی شدیدی بر زندانیان داشت، تا جایی که برخی به بیماریهای عصبی مبتلا شدند.
_ آیا پس از روزهای ابتدایی زندان انفرادی، بهبودی در شرایط ایجاد شد و در روند تحقیقات تغییری به میان آمد یا خیر؟
_ از اولین تا آخرین روز زندان، هیچگونه سهولتی در شرایط دیده نشد. بگرام زندانی بود که حتی حیوانات هم نباید در آن نگهداری میشدند اما آنها انسانها را در آنجا نگه میداشتند. این خود نقض آشکار حقوق بشر بود. در آنجا تحقیقات صحیحی انجام نمیشد، هیچ امکاناتی فراهم نمیگردید، هر نوع خشونتی اعمال میشد و زندانیان از آب، آفتاب، دوا، غذا و ملاقات محروم بودند. بسیاری از زندانیان مظلومانه و در غربت به شهادت رسیدند.
چشمان مولوی صاحب سرخ شد و در همینجا پاسخ خود را متوقف کرد. من هم برای لحظهای سکوت کردم و پس از آرام شدن او، در باره توهین به قرآن کریم پرسیدم. او چنین پاسخ داد:
در قفس (پنجره) ما طبق قوانین ۳۳ نفر نگهداری میشدند و به هر فرد فقط سه وجب جا اختصاص داده شده بود؛ در همان قفس، همراه ما انواع کتابهای دینی و نسخههای قرآن کریم وجود داشت. هرگاه وضعیت ما بسیار بد میشد و خواستار حقوق انسانی خود میشدیم، آنها از بالای قفس با لولههای آتشنشانی آب را روی ما باز میکردند، تا جایی که تمام کتابها و نسخههای قرآن کریم خیس میشدند. با کمال مظلومیت التماس میکردیم که این کار را نکنند اما آنها میگفتند: همین قرآن است که شما را گمراه کرده است! اولین دشمن ما قرآن است و بعد شما. تا وقتی قرآن نابود نشود، شما هم نابود نخواهید شد؛ زیرا این بغاوت و تروریسم را از قرآن یاد گرفتهاید. این ماجرا یک یا دو بار رخ نمیداد، بلکه بهطور مداوم تکرار میشد و به دین، مذهب و فقه ما توهین میکردند.
_ اکثر زندانیانی که به آمریکاییها مطلوب بودند، در مصاحبهها به ما گفتهاند که ابتدا به زندان سیاه منتقل شده بودند. ما در باره این زندان تحقیق کردیم، اما هیچ معلوماتی به دست نیاوردیم. آیا شما از این زندان معلومات دارید؟
مولوی صاحب با صدایی مطمئن گفت: من شخصاً به زندان سیاه انتقال نشدهام، اما داستانهای وحشتناکی از دیگر زندانیان شنیدهام. بسیاری از مجاهدینی که به آنجا برده میشدند، یا اجساد شهید شده آنها بازمیگشت، یا برای همیشه دیوانه میشدند. تعداد کمی از زندانیان سالم بازمیگشتند. وقتی آنها را به قفس ما میآوردند، از نشانههای جسمانیشان میفهمیدیم که از زندان سیاه عبور کردهاند. آنها آنقدر شکنجه شده بودند که از دیدن حال شان اشک در چشمان مان جمع میشد.
_ امید داشتید که زندان بشکند و شما پیروز بیرون آئید؟
_ ما به پروردگار خود ایمان و یقین داشتیم که اشغالگران خارجی و مزدوران داخلی سرانجام در کشور عزیز ما شکست خواهند خورد. ما به مبارزات مجاهدان آزاد، رهبری بزرگان و نصرت الهی کاملاً باور داشتیم. اینکه مجاهدان پائینرتبه و بلند رتبه بسیار با یکدیگر نزدیک بودند و هیچگونه اختلافی میان آنها وجود نداشت، این امید را به ما میداد که با پیروزی مجاهدان، از زندان آزاد خواهیم شد.
_ ارتباط تان با خانواده چگونه بود؟
_ بسیار شکر میکنم که خانواده ما و تمام اعضای آن در صف اول جهاد همراه مجاهدین بودند؛ بهطور مستقیم نمیتوانستم با خانواده و سایر دوستان ارتباط بگیرم زیرا تحت نظارت نظام کفر بودیم و میترسیدیم که دوستان ما کشف شوند. بههمین دلیل، با آنها تماس نمیگرفتیم. البته بهصورت غیرمستقیم سالی یک یا دو بار با خانواده احوال میکردیم و این ارتباط نیز از طریق واسطههای دوم و سوم برقرار میشد.
_ شاید بسیار برای تان دشوار بود که از حال خانواده خبر نداشتید و آنها نمیدانستند که زنده هستید یا خیر. اما وقتی آزاد شدید، آیا خود را در امان احساس میکردید؟
_ ما اعتقاد داشتیم که هر بار بزرگان و مجاهدین را ببینم، برای ما ثواب است و جدایی از آنها غم بزرگی به شمار میرفت. وقتی آزاد شدم، دوباره به فعالیتهای خود بازگشتم تا اینکه خداوند تمام افغانستان را به دست مجاهدین آزاد کرد.
_ در آخرین پرسش، اگر پیامی برای امارت اسلامی و مجاهدین دارید، لطفاً بفرمایید!
_ به تمام مجاهدین توصیه میکنم که ما با یکی از بزرگترین قدرتهای جهان مقابله کردیم. دلیل اصلی پیروزی ما و شکست آنها اعتماد، مهربانی و اطاعت میان مجاهدین بود. از اینرو، تقاضامندم که بر ملت رحم کنید و دستورات رهبران را اطاعت نمایید. در هیچ شرایطی نباید به نفس خود اجازه دهید که نسبت به امیران بیاعتماد شوید؛ آنها ما را بهخوبی رهبری نموده و به سوی نعمتی بزرگ، یعنی فتح افغانستان و پیروزی مسلمانان، هدایت نمودند.
هرچند اعضای بدن خود را از دست دادیم اما این افتخار را داشتیم که اسلام سالم باقی بماند. برخلاف سایر کشورها که اسلام آسیب دید و مردم شان زنده ماندند.
_ تشکر مولوی صاحب که با وجود مشغلههای فراوان، به ما وقت دادید.
_ از آمدن شما نیز بسیار سپاسگزارم!
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.