پشت میله‌های زندان!/بخش سیزدهم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

بگرام عمر جوانی‌ام را خورد!

 

مولوی محمد فاروق فاروقی که اکنون در یک دفتر مجهز نشسته بود، لنگی ترکیبی از رنگ‌های سیاه و خاکستری بر سر داشت و واسکت ساده‌ای بر تن کرده بود. سن ایشان حدود ۵۰ سال به نظر می‌رسید و نیمی از موهای ریش‌ شان سفید شده بود. پس از گفت‌وگوهای مقدماتی کوتاه، از او خواستم خود را معرفی کند و داستان دستگیری‌اش را بیان نماید.

 

او سخنان خود را این‌گونه آغاز کرد: من اصالتاً باشنده‌ی قریه جنجای، ولسوالی سیدآباد ولایت میدان وردگ هستم. در چاپه دستگیر شدم. به قریه رفته بودم و در یک اتاق استراحت می‌کردم، ناگهان از پنجره چراغ‌هایی نمایان شد و فوراً امریکایی‌ها وارد شدند. آن‌ها گفتند: “دست‌های خود را بالا بگیر و تکان نخور!”

 

_ شما را بر اساس کدام شک دستگیر کردند؟

_ می‌گفتند تو قوماندان طالب هستی که مردم به اسم فاروقی یا آخندزاده نیز شما را نام می‌برند. من گفتم: “نه؛ روح‌الله هستم.”

 

سپس به خانه‌ام یورش بردند و در همان شب اعضای خانواده‌ام را، که برخی از کودکان کمتر از ۱۲ سال سن داشتند، به شدت آزار دادند. با من به این دلیل رفتار خوبی داشتند که نام اشتباهی به آن‌ها داده بودم. تصور کردم شاید چاپه به خاطر من نبوده است به‌همین دلیل اسم خود را غلط گفتم اما این‌طور نشد و آن‌ها به خانه‌ام داخل شدند.

 

_ چه زمانی شما را به بگرام انتقال نمودند و محیط زندان چگونه بود؟

_ وحشیانه‌ترین زندان بود؛ کاملاً تاریک. تمام تمرکز من بر روی زمین بود، اگر بالا می‌نگریستیم تنها چیزی که می‌شد دید، سقفی به ارتفاع دو متر بود. همان‌طور که از نامش پیداست، مکانی مملو از وحشت بود. امکاناتی داشت اما فقط برای نشان دادن چهره مثبت به دنیا بود.

 

_ چه زمانی امریکایی‌ها متوجه شدند که شما مولوی محمد فاروق هستید؟

_ زمانی که تحقیقات را آغاز کردند، از من پرسیدند: “نام شما چیست؟” گفتم: محمد فاروق فاروقی. بسیار خوشحال شدند، با دست‌های خود میزها را کوبیدند و گفتند: “ما برای پیدا کردن تو بسیار زحمت کشیدیم و چاپه‌های زیادی ترتیب دادیم؛ اما چرا دستگیر نمی‌شدی و خودت را نشان نمی‌دادی؟” سپس نقشه‌ای آوردند و گفتند: تو خیلی زیرک هستی که در زمان چامه نام واقعی‌ات را نگفتی؛ ممکن بود همان‌جا تو را می‌کشتیم. حالا شانس مرگ کمتر است.

 

_ چقدر شکنجه شدید؟

_ تمام زندان پر از شکنجه بود؛ اما اولین سال زندان بسیار سخت بود. اگر دوستان زمان زندان این را نوشته‌ها را بخوانند، شاید تأیید کنند که یک سال کامل تحت تحقیقات شدید بودم؛ حتی زمان‌هایی آمده است که از صبح تا شب مرا به یک صندلی سخت می‌بستند و دست و پاهایم را زنجیر می‌کردند. می‌آمدند و به عنوان تحقیق مرا بی‌خواب می‌کردند، گاهی چنان از هوش می‌رفتم که نمی‌دانستم چه می‌گذرد. اگر مختصر عرض دارم یک سال کامل به‌خوبی خواب نداشتم.

 

_ از خانواده‌ خبری داشتید؟

_ اگر حقیقت بگویم، شش ماه فکر می‌کردم که اعضای خانواده‌ام را به شهادت رسانده‌اند؛ زیرا هیچ ملاقات‌کننده‌ای نداشتم. اما پس از یک و نیم سال، مادر و برادرم به دیدنم آمدند. در آن زمان شکنجه‌ها چنان شدید بودند که فکر خانواده‌ام از ذهنم پاک شده بود و نمی‌دانستم چه بر سر فرزندان و خانواده‌ام می‌گذرد.

 

_ سخت‌ترین چیزی که در زندان تجربه کردید، چه بود؟

_ چیزهای زیادی بود که زندانیان را شکنجه می‌داد، یکی از سخت‌ترین شکنجه‌ها این بود که نمی‌توانستیم زمان نماز را تشخیص بدهیم، تیمم می‌زدیم و با حدس و گمان نماز می‌خواندیم. از طرفی، در تحقیقات نیز بسیار سخت‌گیری می‌کردند و اجازه خواب نمی‌دادند، شب و روز با استفاده از اشکال جدید و متنوع ظلم می‌کردند.

 

در وقت معاینه داکتر ما را کاملاً برهنه می‌کردند و چیزی نمی‌دادند که پرده‌مان حفظ شود. هرچند می‌گفتیم که به‌خاطر خدا چیزی بدهید تا عورت خود را بپوشانیم ولی کسی گوش نمی‌کرد. این بی‌حیایی بسیار آزارم می‌داد، زیرا در حیوانات حتی چنین چیزی دیده نمی‌شود و نه نمونه‌ای آن را در تمام بشریت پیدا کرده می‌توانید. هنوز هم که به یادش می‌افتم، قلبم می‌رنجد.

 

پس از بیان آخرین جمله، مولوی صاحب فاروق سکوت کرد و چشمانش پر از اشک شد. لحظه‌ای سکوت برقرار شد و من نیز جرأت پرسیدن سؤال دیگری نداشتم. اما او اشک‌های خود را زود پاک کرد و ادامه داد: آمریکایی‌ها به بهانه ورزش ما را بیرون می‌بردند، اما در حقیقت ورزش نبود بلکه ظلم بود. هنگام بیرون بردن تالاشی می‌کردند و شرمگاههای ما دست می‌زدند که باعث رنج و عذاب ما می‌شد و ما دعوی می‌کردیم. سپس ما را که به بیرون می‌بردند جایی بود که تعداد زندانیان زیاد بود اما لباس‌ها کم. هدف شان این بود که زندانیان را به نزاع وا دارند اما الحمدلله همه مسلمان و دارای اعتقادات قوی بودند؛ زندانیان لباس‌ها را به یک‌دیگر می‌دادند و نقشه آنان را خنثی می‌کردند.

 

_ در زندان، اعتصاب‌های زیادی صورت می‌گرفت که علت آن رفتار نادرست اشغال‌گران و مزدوران‌شان و ظلم‌های آنان بود، آیا در زمان شما نیز چنین اتفاقی افتاد؟

_ بله؛ وقتی خبر شدیم که قرآن کریم را آتش زده‌اند، به اعتصاب پرداختیم. برخی از مجاهدین دهان‌های خود را دوختند و دو هفته مقاومت کردیم. برخی حتی لباس‌های خود را کشیدند و گفتند: ما نیازی به لباس‌های این سگ‌ها نداریم. سپس زندان را بسیار سرد کردند و مشکلات زیادی ایجاد نمودند، تا حدی که بدن‌های ما از شدت یخ می‌لرزید. گاز اشک‌آور استفاده کردند، با شیشه ما را زدند، در شکم‌های ما لغت می‌کردند و هیچ رحمی نداشتند. پس از آن، ما را به مکان دیگری منتقل کردند.

 

_ تلخ‌ترین لحظه‌ای که در زندان تجربه کردید، چه بود؟

_دو نفر؛ پدر و بچه بودند که در شرکت مخابراتی افغان بیسیم کار می‌کردند. یک هفته قبل از آزادی من، آن‌ها را به شهادت رساندند، آن‌ها هیچ ارتباطی با طالبان نداشتند و حتی یک وعده غذا هم به طالبان نداده بودند، شهادت بی‌گناهانه‌ی آن‌ها مرا بسیار ناراحت کرد.

 

_ آیا در باره آزادی و رهایی خود فکر کرده بودید؟

_ هیچ وقت فکر نمی‌کردم که آزاد شوم. این لطف خداوند بود که ما حتی متوجه هم نشدیم چگونه آزاد شدیم.

 

با مولوی محمد فاروق فاروقی خداحافظی کردیم و دنیایی از درد و اندوه را در قلب آوردیم.