پشت میله‌های زندان!/بخش دوازدهم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

افسوس که نمی‌توانم در آغوشت بگیرم!

 

در سفر جمع‌آوری داستان‌های بگرام، مولوی محمد عالم ناصح گزینه و انتخاب پنجم ما است. وقتی او جهت مصاحبه در میان دهلیز کنار من نشست، برق قطع شد و چراغ کوچکی روشن نمود. در همین لحظه متوجه شدم که مولوی صاحب یکی از چشمان خود را به سختی باز و بسته می‌کند.

 

از او پرسیدم: کجا و چگونه دستگیر شدید؟

پاسخ داد: در قریه خود، شبی را در خانه‌ای گذراندم، همان‌جا امامت نیز داشتم. ساعت دوازده شب بود که از خواب بیدار شدم و صدای هواپیماها را شنیدم، وقتی سرم را بلند کردم، متوجه شدم تمام خانه محاصره شده است؛ آمریکایی‌ها و چندین نوع هواپیماهای شان اطراف را گرفته بودند، تمام فضا مملو از وحشتی بود که نمی‌توانم توصیف کنم.

 

من در فصل خزان دستگیر شدم، هوا یخ بود، به آمریکایی‌ها گفتم خیلی خنک است چیزی بدهید تا اندکی گرم شوم، اما کسی گوش نمی‌داد. در حالی که فقط لباس‌ بر تن داشتم، پاهایم برهنه و پر از خار بودند، من را از خانه تا هواپیما بر خارها کشیدند. بالاخره به هواپیما (طیاره) منتقل شدم، آنجا هم وحشت زیادی حاکم بود، خودشان بر چوکی‌ها نشسته بودند و ما را در وسط طیاره انداخته بودند، بارهای سنگین لباس و وسایل را نیز بالای ما گذاشته بودند.

 

_ طبق گفته‌ی زندانیانی که با آنها مصاحبه داشته‌ایم، همه را برای اولین بار به بلاک چارلی یا زندان سیاه بگرام برده‌اند، شما را کجا بردند؟

_ در ابتدا ما را به زندان سیاه بردند. آنجا لباس‌های ما را تبدیل کردند و لباس‌های سرخ‌رنگی به ما دادند که با طنابی بسته می‌شدند. وحشت زندان سیاه غیرقابل وصف بود و هیچ‌گونه کرامت انسانی در آنجا وجود نداشت. من را در مکانی شبیه قبر انداخته بودند، نمی‌توانستم شب و روز را تشخیص دهم یا عبادتی انجام دهم، چون تا دو ماه حتی آب برای شستن دست هم به من ندادند و هیچ انسانی را ندیدم.

 

 

_ روند تحقیقات شما چگونه بود؟

_ تحقیقات اشغال‌گران به روشی بود که به جهان نشان نمی‌دادند که چه ظلم‌هایی را انجام می‌دهند. وقتی متوجه می‌شدند که زندانی خواب است؛ با فریاد و صداهای بلند او را بیدار می‌کردند، سپس او را برای تحقیق می‌بردند چون می‌دانستند که در چنین حالتی فرد در وضعیت عادی نیست. اگر هنگام تحقیقات به آن‌ها چیزی نمی‌گفتیم، دست‌ها و پاهای ما را می‌بستند تا جایی که باد می‌کردند. گوش‌ها و چشم‌های ما را می‌پوشاندند، بر چوکی می‌نشاندند، هوا را به شدت سرد می‌کردند و در همانجا ما را مجازات می‌کردند.

 

_ چند مدت را در زندان سیاه گذراندید و چه نوع شکنجه‌هایی وجود داشت؟

_ یکی از شکنجه‌هایی که ما در زندان سیاه مشاهده کردیم این بود که نمی‌توانستیم بخوابیم، دوربین‌ها بسته بودند و وقتی می‌فهمیدند که فردی خوابیده است، درب‌های آهنی را با لگد می‌کوبیدند. فقط یک پتو کوچک به ما داده بود، ظلم به حدی بود که باعث می‌شد فرد دچار مشکلات عصبی شود، گاهی چون از جای خود بلند می‌شدیم، دوباره به زمین می‌افتادیم.

 

مشکل دیگر این بود که وقتی ما را به بیت‌الخلاء می‌بردند، به‌طور ناگهانی درب‌ها را باز می‌کردند، توهین و بی‌احترامی می‌کردند. پس از مدت‌ها، وقتی ما را به حمام می‌بردند، آب سرد بر بدن ما می‌ریختند و بعد از آن به تمسخر می‌خندیدند. من دو ماه در زندان سیاه بودم.

 

_ در بلاک‌های زندان بگرام، بیت‌الخلاهای کمی وجود دارد، وضعیت قفس شما چگونه بود؟

_ در زمان ما در یک قفس ۳۰ تا ۳۵ نفر زندانی بود، برای همه آن‌ها فقط یک بیت‌الخلاء در داخل قفس وجود داشت که همه در عذاب بودند. برای نوشیدن آب، حمام کردن، شستن دست‌ها و لباس‌ها هم همین یک مکان بود، ما ساعت‌ها منتظر می‌ماندیم تا نوبت به ما برسد. در آنجا هیچ‌گونه حقوق انسانی رعایت نمی‌شد.

 

با ما یک زندانی از ولایت لوگر بود که نامش را ذکر نمی‌کنم، آنقدر ضعیف شده بود که دست‌ها و پاهایش فلج بود، ما دو نفر او را از دست و پا می‌گرفتیم و به بیت‌الخلاء می‌بردیم. وقتی بند شلوار او را باز می‌کردیم، با چشمان پر از اشک به ما نگاه می‌کرد و می‌گفت: ای کاش فرزندانم با من بودند! ما با اطمینان به او می‌گفتیم: ناراحت نباشید، ما فرزندان تو هستیم و با تو هستیم. درمان آن زندانی تا پایان صورت نگرفت.

 

صحبت‌های مولوی صاحب قلبم را لرزاند، بر وضعیت کنونی شکر کشیدم و در دل برای زندانیانی که پس از تحمل چنین شکنجه‌هایی، همچنان صابر می‌ماندند، دعا کردم.

 

از مولوی صاحب سوال دیگری پرسیدم: اگر در مورد ملاقات‌ صحبت کنید! او گفت: مکان ملاقات در یک اتاق کوچک بود، پاهای ما را به زمین می‌بستند، فقط چشم‌ها و دست‌ها را برای نمایش باز می‌گذاشتند. در وضعیت عادی، چشم‌ها و دست‌های ما نیز بسته بود؛ به پاهای ما زنجیر می‌انداختند و برای شکنجه در گوش‌ها آهن می‌گذاشتند. وقتی ما را با خانواده‌ها روبه‌رو می‌کردند، پیشاپیش اخطار می‌دادند که خانواده‌های تان را از مشکلات مطلع نسازید. پاهای ما بسته بود اما اعضای خانواده‌ نمی‌دیدند، در میان دیوار شیشه‌ای نصب بود که فقط سر و سینه ما از آن دیده می‌شد، و یک دستگاه شبیه به بلندگو نصب بود که از آنجا صدای ما به یکدیگر می‌رسید.

 

_ در دوران زندان بگرام، بدترین خاطره یا صحنه‌ای که باعث شد صبر ما لبریز شود چه بود؟

مولوی صاحب سرش را پائین انداخت. سپس آهسته گفت: سخت‌ترین صحنه وقتی بود که مادرم برای ملاقات به آنجا آمد، نمی‌خواستم او بیاید و من را در این وضعیت ببیند، تازه برادر دیگر ما نیز شهید شده بود و می‌ترسیدم که بیشتر زجر بکشد. اما وقتی آمد، چون از فراق ما رنجیده بود و دو سال بعد من را می‌دید، هنگام ملاقات بین من و او شیشه حائل بود. این صحنه برای من بسیار دردناک بود. وقتی من را دید، دستانش را بلند کرد تا در آغوشم بگیرد، اما دست‌هایش به شیشه خورد و کلمه‌ی افسوس گفت. این وضعیت که مادرم در آن گریه می‌کرد و درد می‌کشید، تاثیر بدی بر من گذاشت.

 

چشم‌های مولوی صاحب پر از اشک شد، گریه نکرد اما دل من را پر از اندوه و درد نمود. برای لحظه‌ای سکوت اختیار نمود و سپس به صحبت ادامه داد: برای ملاقات نیم ساعت وقت می‌دادند، اما در آنجا هم تحت نظارت بودیم و نمی‌توانستیم چیزی بگوییم که مخالف اصول آن‌ها باشد.

_ بسیاری اوقات آمریکایی‌ها در گزارش‌های خود می‌گفتند که در زندان حقوق بشر را رعایت می‌کنند؛ بعضی اوقات مسئولان اداره کابل و تیم‌های خارجی هم برای تحقیق به بگرام می‌آمدند. شما در آنجا وقت گذرانده‌اید، چگونه این موضوع را برای خوانندگان سطور کتاب توضیح می‌دهید؟

_ در بگرام هیچ توجهی به کرامت انسانی نمی‌شد. با ما تعداد زیادی کودکان کم سن و سال و نوجوان هم زندانی بودند؛ یک نیازی بود از ولایت خوست که تازه ۱۲ ساله شده بود. یک زندانی دیگر هم با ما بود که لباس‌های خود را می‌کشید، زندانیان برای حفظ پوشش او پتوهای خود را بالا می‌گرفتند، این زندانی مشکلات عصبی داشت. همیشه این مشکلات را به تیم‌های تحقیقاتی می‌رساندیم اما هیچ‌کس صدای ما را نمی‌شنوید. اشرف غنی که دومین انتخاب آمریکایی‌ها بود و پیش از او کرزی منتخب شده بود، روزی به زندان آمد؛ تمام اقوام خود را جمع کرد و به آن‌ها گفت که اگر من پیروز شدم، حتماً به مشکلات شما رسیدگی می‌کنم. حتی یک زندانی را از پنجره ما نیز بیرون کرد و او را به این مجلس دعوت نمود، می‌خواست در میان زندانیان اختلاف ایجاد کند. آمدن اشرف غنی هیچ فایده‌ای نکرد چون شکنجه‌ها بر ما بیشتر شد و هر اندازه هم که فریاد می‌زدیم، مسئولین زندان به گونه‌ای رفتار می‌کردند که گویا صدای ما را نمی‌شنیدند.

 

_ شگفت‌انگیزترین و جالب‌ترین خاطره زندان تان چیست؟

_ یکی از جالب‌ترین خاطرات این بود که روزی از یک زندانی خوستی تحقیق می‌کردند، به او در صفحه نمایش نشان دادند که با شما هنگام دستگیری راکت نیز گرفته شده است. او جواب داد: این راکت نیست ناوه است (ابزاری که هنگام باران در آن آب از بام به زمین می‌ریزد) آن‌ها پرسیدند پس چرا بند دارد؟ زندانی جواب داد: وقتی از بازار حرکت می‌کردم او را به چیزی بستم و به گردن خود انداختم چون وسایل زیادی داشتم. اما آن‌ها هرگز قبول نکردند.

 

خاطره‌ی جالب دیگر این بود که یک شب ساعت ۱۲ ما را به میدان ورزشی بردند، یک توپ فوتبال بی‌هوا به ما دادند و گفتند: با این توپ بازی کنید. سپس تمام شب را در بیرون گذراندیم. یک سرباز آمریکایی بالای برج نشسته بود و سیگار می‌کشید، سیگار از دست او افتاد، زندانی از خوست سیگار را برداشت و شروع به کشیدن‌ کرد. سایر آمریکایی‌ها وقتی او را دیدند، شگفت‌زده شدند و پرسیدند: این سیگار را از کجا آوردی؟ زندانی با خنده گفت: این را خداوند به من داد. آمریکایی‌ها پرسیدند: از کدام طرف؟ زندانی گفت: از آسمان افتاد. آمریکایی‌ها پرسیدند: پس آتش را چه کسی روشن کرد؟ زندانی جواب داد: همین‌طور روشن فرستاده بود.

 

گفتگو با مولوی محمد عالم صاحب به پایان رسید. به آرامی از پنجره‌ها بیرون شدیم‌. آفتاب در پشت کوه‌های بلند دور از بگرام پنهان می‌شد که قصد داشتیم به اتاق خود برویم. با دوستان خداحافظی کردیم و اراده کردیم روز بعد با برخی از زندانیانی که در حال حاضر مسئولیت‌های بزرگی برای حفظ نظام اسلامی بر دوش دارند، ملاقات کنیم.