نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
بلاک چارلی
در بلاک چارلی با مسلم روبرو شدیم که با برادر و پدر خود به زندان بگرام آمده بود. یکی از دوستان او به من گفت که مسلم زمانی در اینجا زندانی بود.
مسلم کلاه خاکستری بر سر کرده بود، پشتموهای کوتاه و ریش مرتب داشت، لباس ملی سفید و یک واسکت سیاه پوشیده بود. از او پرسیدم: دوست بغلی شما گفت که در اینجا زندانی بودید؛ چگونه دستگیر شدید؟
مسلم بر چوکی نشست و گفت: خود من مجاهد نبودم، پدرم مجاهد بود، وقتی درسهای ما تمام شد، به طرف خانه میرفتیم. خانه ما در ولسوالی نجراب است. به آنجا چون رسیدیم از سوی استخبارات دستگیر شدیم.
_ بر اساس چه گناهی شما را دستگیر کردند و از شما چه پرسیدند؟
_ وقتی ما را دستگیر کردند، به سوالات مختلف پرداختند. میپرسیدند از کدام ولایت و منطقه هستید! سپس ما را به ریاست امنیت ولایت کاپیسا انتقال دادند. در آنجا با شکنجه و ضرب و شتم تحقیقات کردند. به ما میگفتند شما طالبان هستید. ما میگفتیم نه، ما طالبان نیستیم، ببینید! کتابهای مدرسه با ما هستند.
وقتی ما را به ریاست امنیت کاپیسا بردند، چهار شبانهروز در آنجا بودیم؛ در جریان تحقیق به شدت شکنجه شدم و تمام ظلمشان را بر من روا داشتند. ما هیچ جرمی نداشتیم که آنها بتوانند علیه ما ثابت کنند، در حقیقت بیگناه دستگیر شده بودیم. آنها میگفتند: اگر هیچ جرم دیگری ندارید، پس طلاب مدرسه که هستید!
_ چه زمانی به بگرام منتقل شدید؟
_ تقریباً یک ماه بعد به بگرام منتقل شدم. ابتدا در ریاست امنیت بودیم، سپس در زندان چهل و بعد از آن در زندان شرکت زمان گذراندم. در آنجا امنیت ملی ما را به استخبارات تحویل داد و آنها ما را برای دوازده روز در اتاقهای انفرادی (کوتهقلفی) نگه داشتند. به من همواره میگفتند: حقیقت را بگو. هرچند میگفتم چیزی که را گفتهایم، حقیقت است ولی آنها قبول نمیکردند. سپس از آنجا به بگرام منتقلم نموده و در همین بند (بلاک چارلی) زندانیام کردند. در این بلاک نیز چهار روز متوالی تحت جزا و شکنجه بودم.
_ وضعیت بلاک چارلی چطور بود و آنها چگونه رفتار میکردند؟
_ همه چیز و تمام نیازهای ما در یک اتاق کوچک بود. بعد از سه روز ما را به آفتاب میبردند ولی آنجا هم بیشتر از دو دقیقه نمیتوانستیم بمانیم. ما را تحت فشار قرار میدادند. نمیتوانستیم بخوابیم، آب روی ما میریختند، ما را میزدند و همه این کارها را قوانین خود مینامیدند.
_ شما گفتید که دو بار در زندان انفرادی (کوتهقلفی) بودید، جزاهای آنجا چگونه بود؟
مسلم که کلاه کندهاری را با کمک دستان خود بر سر مرتب میکرد، گفت: بزرگترین جزا در زندان انفرادی این بود که اجازه خوابیدن نمیدادند. وقتی میخوابیدم، سقف را از بالای سرم میکوبیدند. در حالی که سرما بسیار زیاد میبود، فقط یک کمپل میدادند. بالش نمیدادند و درجه کولر را به شدت سرد میکردند.
بزرگترین جزا همین بود؛ اما بعداً حتی قرائت قرآن را هم سخت کردند. جای گذاشتن قرآن کریم را نداشتیم، مجبور بودیم آن را در داخل کمپل بگذاریم.
مسلم سکوت کرد، چشمانش را پایین انداخت و با اشارهی دست من را متوجه زیرزمین کرد. گفت: اتاق شماره ۲۲ مال من بود.
_ میتوانیم پایین برویم؟
او از چوکی بلند شد و به اتاقهای زیرزمینی پایین رفتیم. هر اتاق بیش از یک و نیم متر عرض و طول نداشت. مسلم گفت: در همین اتاق، مکانی برای رفع قضای حاجت، یک تشک، بالش و کمپل قرار داده شده بود. خطی که روی زمین میبینید، برای تعیین قبله کشیده شده است.
از بیرون اتاق به دروازه آهنی دو اینچی متوجه شدم که تنها دو سوراخ در آن وجود داشت. مسلم گفت: «از همین سوراخها غذا و آب به ما میدادند. چنین ماهی نیز میگذشت که ما در آن یک هفته کامل به اسم انسان کسی را نمیدیدیم و نه برای دیدن آفتاب بیرون میرفتیم.»
از اتاق بیرون آمدیم. رو به مسلم نموده و پرسیدم: گاهی به مسئولان زندان شکایت نکردید؟
او زود جواب داد: چرا نه؛ اما هر بار که میگفتیم نیازهای مان برآورده نمیشود، بیشتر تنبیه میشدیم. از ما میپرسیدند مشکل تان چیست؟ وقتی مشکل را میگفتیم، بلافاصله ما را به باد لتوکوب میگرفتند.
_ این رفتار برای عام و خاص یکسان بود؟
_ اینجا حتی افرادی را هم آورده بودند که سرپرست خانواده بودند و گاری دستی میراندند، به آنها هم ۲۰ تا ۲۵ سال زندان داده بودند.
_ همه داستانها و خاطرات زندان تلخ هستند؛ اما چه چیزی شما را بیشتر اذیت کرده است؟
_ از خانواده هیچ خبری نمیرسید. دیگر اینکه به شکنجهی نفستنگی میدادند. بیرون نمیبردند. مشکل حمام هم بسیار زیاد بود؛ اگر نیازی پیش میآمد و صبح درخواست میکردیم، گاهی تا روز بعد هم تأخیر میدادند. اگر دل شان نمیخواست، اصلاً اجازه نمیدادند که بیرون برویم.
ما هنوز مشغول صحبت با مسلم بودیم که شیرعلی هم به بلاک آمد. او کلاه کندهاری به سر داشت و از زیرزمین بلاک چارلی بالا میآمد؛ لباسهای قدیمی زندانیان و یونیفورمهای خاص زندان را جمع کرده بود. از او پرسیدیم: این لباسها فقط متعلق به همین بلاک است؟ بهاختصار پاسخ داد: بله.
پرسیدم: شما هم اینجا بودید؟
گفت: بله، اولین بار که مرا آوردند، همینجا بود. شب اول به من شوک برقی دادند، بهشدت لتوکوب کردند و در هفته اول غذای بسیار کمی میدادند تا اعتراف کنم که عضو طالبان هستم.
_ بهطور کلی رفتار مسئولان زندان چطور بود؟
_ خیلی بد بود. اگر یک یا دو روز ما را بیشتر کتک میزدند، پیش داکتر میبردند. داکتر فقط یک قرص پاراستامول میداد. برای هر نوع بیماری همین یک قرص را تجویز میکرد.
_ چگونه زمان خود را در بلاک چارلی سپری کردید؟
_ پنج یا شش ماه را بدون سرنوشت در اینجا گذراندم. هیچ معلوماتی از دوسیه خود نداشتم. وقتی که سارنوال پول میگرفت یا واسطهای قوی پیدا میشد، کار دوسیه را پیش میبرد.
_ امید داشتید که روزی آزاد شوید و دوباره در فضای آزاد به بگرام بازگردید؟
_ اگر راست بگویم، اصلاً امید نداشتم که آزاد شوم و دوباره زنده به بگرام برگردم.
از بلاک چارلی خارج شدیم. در مسیر، لباسهای شخصی زندانیان و لباسهای زندان را دیدیم که بیشتر آنها کهنه و فرسوده بودند. از چندین بلاک و دروازه بزرگ گذشتیم و به زندانی رسیدیم که سقف آن پر از بلندگوهای قوی بود.
مجاهد آغا، یکی از مجاهدین که در بگرام قدم میزد، میان زنجیرهای آهنی نشسته بود و کلاه خاکستری به سر داشت. در باره بلندگوها گفت: بچههای من میگفتند که از این بلندگوها صداهای بلند برای اذیت کردن زندانیانی که خواب بودند، پخش میشد. از او پرسیدم: چند بچه شما اینجا زندانی بودند و به چه دلیلی امروز به بگرام آمدهاید؟
گفت: سه بچهام در اینجا زندانی بودند. امروز با دو بچه دیگرم آمدم تا این زندان را ببینم. هرچند اینجا را برای ظلم و وحشت ساخته بودند و میخواستند افغانها را شکنجه دهند، اما امروز اینجا را در فضای آزاد میبینم.
_ فرزندان شما به چه جرمی دستگیر شده بودند؟
_ به این جرم که پدرتان مجاهد است و علیه ما جهاد میکند.
_ قبلاً زندان بگرام را دیده بودید؟
_ نه
_ حالا که برای اولین بار این زندان را میبینید و خاطرات وحشتناک گذشته به ذهن تان آمده است، چه احساس میکنید؟
_ وقتی به زندان آمدم، حالتم کاملاً تغییر کرد. حتی در حال حاضر هم خیلی ناراحت هستم، چون این کفار وحشی مکانهای سختی برای شکنجهی مسلمانان ساخته بودند. در یک اتاق کوچک، همه چیز وجود داشت؛ بیتالخلاء، مکان عبادت و غذا خوردن. یک کمپل کوچک میدادند و ماهها آنها از نور آفتاب محروم میکردند.
_ زمانی که فرزندان شما در زندان بودند، آمدن تان به اینجا ممکن نبود؛ پس چطور از وضعیت شان مطلع میشدید؟
_ وقتی مجاهدین یا مردم عادی از زندان آزاد میشدند، با آنها ملاقات میکردیم و از وضعیتشان میپرسیدیم. آنها داستانهایی برای ما تعریف میکردند که قابل بیان نیستند. بارها بر بچههای خود ترسیدم؛ چون دوستان میگفتند آمریکاییها چراغهایی را روشن میکردند که نور آنها اثر بدی روی مغزهای ما میگذاشت. فکر میکردیم اشعه لیزری این چراغها از مغزهای ما خارج میشود. همین بشر دوستان، لباسهای زندانیان را درمیآوردند و وحشتهای زیادی انجام میدادند.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.