پشت میله‌های زندان! بخش بیست‌ویکم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

هرطور که می‌کشی، زندانیان را بکش! (بخش_۱)

دو‌ دهه زمانی است که یک انسان می‌تواند در آن از تولد تا کودکی و سپس به جوانی برسد. اما تصور شما چگونه خواهد بود اگر کسی به شما بگوید من این مدت طولانی را فقط در زندان گذرانده‌ام؟! آیا نمی‌لرزید و در دلتان مثل من این فکر نمی‌آید که افغانستان به خاطر فداکاری‌های همین مردم قوی و صبور آباد است؟! داستان یک زندانی را برایتان حکایت می‌کنم که تقریباً دو دهه را در زندان‌های مختلف گذرانده است.

او که اکنون در یک دفتر مجهز نشسته است، لنگی وطنی، واسکت و لباس‌های افغانی پوشیده و یک چادر قهوه‌ای رنگ هم بر پاهایش پهن است. در کنار میز، به دیوار تکیه کرده و بالای میز گلدانی طلایی‌رنگ، پرچم امارت اسلامی و چند قلم مختلف قرار دارد.

از مولوی صاحب محمدنبی به عنوان‌ اولین پرسش پرسیدم: چه زمان و چطور دستگیر شدید؟ او با بسم‌الله شروع کرد و پس از خوش‌آمدگویی چنین پاسخ داد: تاریخ دقیق یادم نیست ولی دو سال از ورود آمریکایی‌ها به افغانستان گذشته بود. روز هفتم رمضان بود که در شهر غزنی، با فاصله‌ی اندکی که از قوماندانی داشتیم، در چهل کوچه دستگیر شدیم. ما تازه عملیات چریکی خود را آغاز کرده بودیم و در آنجا یک زن فرانسوی را که در غزنی مدرسه‌ای برای دعوت به دین مسیحیت تأسیس کرده بود، هدف قرار دادیم. این زن فرانسوی به خانه‌های مردم می‌رفت، مواد تبلیغاتی را توزیع می‌کرد و لباس‌هایی هدیه می‌نمود که نیمه بدن در آن برهنه بود.

کتاب‌های پر از درس‌های مسیحیت را نیز توزیع می‌کرد که این کار، شور و شوق ما را برای قتل او به شدت برانگیخت. با رهبران خود مشورت کردیم و از طرف امارت دستوری صادر شد که هرگونه تلاش ممکن برای دست‌گیری زنده این زن انجام شود! تقریباً ۱۷ یا ۱۸ روز در کمین بودیم و تلاش می‌کردیم که او را زنده بگیریم اما امکانات کافی برای این کار فراهم نشد.

فردا برای دست‌گیری اسدالله خالد به شهر رفتیم. او در زابل بر مردم وحشت زیادی روا داشته بود. مجاهدین به ما خبر دادند که اسدالله خالد به مردم عادی و مجاهدین ظلم می‌کند، اگر ترتیبی برای او مهیا شود، خوب خواهد بود. تلاش کردیم او را از بین ببریم. با حافظ صاحب سردار، دوست دلیر خود جهت مشوره نشستیم. او در شهر غزنی دوکان‌داری می‌کرد و هیچ‌کس شک نمی‌کرد که مجاهد باشد.

یکی از دوستان حافظ صاحب داستانی تعریف کرد که دیروز به شهر رفتیم و اسدالله خالد همراه با دوستان خود در یک موتر نشسته بود. وقتی موتر حرکت کرد، حافظ صاحب با نارنجک به سمت آن دوید. خالد رفت اما برخی از مقامات دولتی حافظ صاحب را گرفتند و از او پرسیدند که چرا به دنبال موتر اسدالله خالد دویده است؟ او به بهانه‌ای خود را از دست آن‌ها نجات داد و نارنجک را در یک حرکت زیرکانه به دست من داد. امروز دوباره دیدیم که اسدالله خالد در شهر با یک آمریکایی در حال گشت‌وگذار است، پس ترتیب قتل او به راحتی قابل انجام بود.

فردا حافظ صاحب یک گلوله توپ دسی را در دوچرخه‌ (بایسکیل) جابه‌جا کرد تا آن را در نزدیکی موتر اسدالله خالد منفجر کند. ما وارد شهر شدیم و در کنار مسجد جامع، در باران و گل، منتظر اسدالله خالد شدیم. در همین زمان همان زن عیسوی آمد. قاری صاحب ضیاء احمد، دوست من صدا کرد و پرسید: «با خود چیزی داری؟» جواب دادم: «بله، یک تفنگ‌چه دارم!» در تفنگ‌چه‌ام فقط شش تیر بود و دیگر چیزی نداشتم.

زن عیسوی ابتدا به بانک و سپس به حرمسرای اسدالله خالد رفت. با منشی او ملاقات کرد و سپس به قوماندانی امنیه رفت. قوماندان امنیه به استقبال او بیرون آمد و چند کلمه صحبت کرد بعد به راه خود ادامه داد. من به دوست خود گفتم: «مراقب باش که فیر (شلیک) نکنی، کوچه تنگ است و ممکن است گرفته شویم. خداوند مهربان است شاید به سمت یک فضای باز برود و بتوانیم او را زنده بگیریم.» همین که با او صحبت می‌کردم، قاری صاحب فیر کرد و او را هدف قرار داد.

تلاش کردیم از منطقه خارج شویم اما تمام مسیر پر از گل بود. نمی‌توانستیم به جلو برویم و به عقب هم نمی‌توانستیم برگردیم. در این زمان، راننده زن عیسوی دوید و ما به سمت او فیر کردیم. گلوله به دستش خورد و او شروع به فریاد کرد که تمام مردم اطراف را خبر کرد و راه‌های ما را بست.

یک دوکان‌دار در تلاش بود که یک سنگ بزرگ به سمت ما پرتاب کند اما ما به او فیر کردیم و جان سالم به‌در برد. وقتی می‌خواستیم دوباره فیر کنیم تیرها تمام شد. مردم دولتی و چند دوکان‌دار شروع به فریاد زدن به یک‌دیگر کردند که «تیرهای شان تمام شده است بیائید دستگیرشان کنید!»

همه به ما حمله کردند و ما تلاش کردیم که مقابله کنیم، اما در همین لحظه، سربازان هم رسیدند. فریاد زدند که “حرکت نکنید!” ما را به موتر بالا کرده و دو کلاشینکوف را به سوی ما گرفتند. سپس، رفیق من قاری ضیاء احمد را هم گرفتند و همه ما را به قوماندانی بردند. اسدالله خالد آمد و من را نشناخت اما به قاری صاحب گفت: این کیست؟ قاری صاحب نام من را گرفت. سپس اسدالله خالد از او پرسید: نام تو چیست؟ قاری صاحب جواب داد: «ضیاء احمد!»

اسدالله خالد از شدت خوشحالی فریاد بلندی کشید و سپس قسم خورد که همین حالا ۱۶ موتر را برای تعقیب تو فرستاده‌ام اما تو در خانه من فعالیت می‌کنی. سپس شروع به لت‌وکوب کرد و با شدت زیاد او را می‌زد. یک طرف را او و طرف دیگر را قوماندان امان می‌گرفت سپس او را به دیوار می‌کوبیدند، بر شکمش می‌نشستند و وقتی بیچاره بی‌حال می‌شد، دست و پایش را می‌گرفت و به سقف می‌کوبیدند، سپس دوباره او را به سیمان می‌انداختند. او را تا جایی که مطمئن شدند که چیزی در وجودش باقی نمانده است، زدند. سپس به گاردهای خود گفت که او را به کلینیک ببرید که چیزی در او باقی نمانده است، اما خداوند هنوز جانش را نگه داشته بود!

در کلینیک یک داکتر از منطقه اسپنده با او خوب رفتار کرده بود. دست شکسته، بینی له‌شده، پای زخمی و استخوان‌های جابجا شده‌اش را تداوی کرده بود. سپس اسدالله خالد نزد من آمد، به شدت قسم خورد و گفت: پدر، مادر، برادر، خواهر، همسر و فرزند تو را هم زنده نمی‌گذارم، همه را از بین می‌برم اما فقط می‌توانم‌ با تو یک کمک داشته باشم و آن این‌که با مرمی تو را بزنم و بکشم، مثل دوست دیگر خود کشته نخواهی شد؛ فقط بگو که: این کار را چه کسی کرده است؟ من انکار کردم و گفتم نمی‌دانم.
گفت: پس چطور دستگیر شدی؟
من پاسخ دادم که به بازار رفته بودم و با قاری صاحب دستگیر شدم.

سپس یک چوب بزرگی برداشت و من خود را به گوشه‌ای انداختم تا از ضربه سخت چوب در امان بمانم؛ اما او چوب را به شانه‌ام زد. وقتی ضربه دوم به من وارد شد خود را بی‌هوش نشان دادم و بر زمین افتادم. نزدیک آمد و به همراهان خود گفت که بی‌هوش نشده است خود را عمداً انداخته است! همراهان به او گفتند: نه؛ حاجی صاحب! وقتی شما رفیق او را می‌زدید ما مشغول زدن این نفر بودیم، به‌سختی زخمی شده و احتمالاً بی‌حال است. آن‌ها این‌طور گفتند چون سر من خیلی خونین شده بود. اسدالله خالد با سرعت آمد و یک لحظه به من ضربه‌ای زد و به سربازان گفت: دیدید که سالم است! دوباره با چوب به من ضربه‌ای زد که چوب کمی به سر من و بیشتر به دیوار خورد و باعث شکستگی آن شد. سپس تکه‌ای از چوب را برداشت و به زخم من زد، آنقدر چوب را در زخم من چرخاند که بی‌حال شدم و دیگر نمی‌فهمیدم که چوب به زخمم می‌خورد یا دستش!.

با حرف‌های مولوی صاحب دل من لرزید. احساس می‌کردم که گویا کسی تازه انگشتانش را روی زخم‌های وی می‌گذارد. دیگر توان پرسیدن نداشتم، خواستم که او همان‌طور که ادامه می‌دهد، داستان را بیشتر تعریف کند.

او پس از مکثی کوتاه افزود: پس از لحظه‌ای اذان مغرب شد، مرا به حرام‌سرای منتقل کرد و قاری صاحب را هم آورد. من را در یک اتاق و قاری صاحب را در اتاق دیگری انداختند. وقت افطار خواستم از اتاق بیرون بروم اما در این لحظه خون در چشمانم فواره زد. تانک‌های آمریکایی را دیدم که می‌چرخند ولی نتوانستم مکان شان را تشخیص دهم. دوباره برگشتم و در این لحظه اسدالله خالد نیر آمد و شروع به زدن قاری صاحب کرد، آنقدر زد که او بی‌هوش شد. به همراهان خود صدا کرد که بطری‌ پپسی را پر از فلفل قرمز کنید و …

سربازان اقدام کردند و در این هنگام یک قوماندان پغمانی به نام جاوید وارد شد. او دست‌های خود را بر اسدالله خالد حلقه کرد و گفت: حاجی صاحب هر طور که می‌خواهید زندانی‌ها را بکشید! اما اگر این‌گونه مجازات شان کنید، رنگ شما بد می‌شود و اگر این فلفل را حتی به زخم‌ها و عورت آن‌ها بمالید، هیچ‌کدام زنده نمی‌مانند و دنیا به بدنامی تو پی خواهد برد. خالد حرف او را پذیرفت و سربازان بند شلوار قاری صاحب را دوباره بستند و او را به اتاق انداختند.

اسدالله خالد به سوی من در حالی آمد که زنجیرها را در دست داشت. من با خود می‌گفتم: “بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شیء فی الأرض و لا فی السماء وهو السمیع العلیم”. در وضعیت بسیار بدی قرار داشتم. او به همراهان خود گفت: این بچه آدم نیست من او را می‌زنم اما او می‌خندد. یک زنجیری به من زد و سپس زنجیر را دور انداخت و گفت: او را نزنید که موثر نیست! در آن لحظه هیچ‌کس نمی‌تواند بخندد اما خداوند به‌ او نشان داد که با چه کسی مواجه است!.

من هنوز در اتاق بودم که کاکای او آمد و گفت: خبر رسیده که تو خیلی مقاوم هستی و به‌هیچ‌ وجه اعتراف نمی‌کنی؟! سپس به چوب‌های زیر بخاری نگاه کرد و گفت: تو خیلی مقاوم هستی یا این چوب‌ها؟
جواب دادم: چوب‌ها.
گفت: نه! تو مقاوم‌تر هستی!
گفتم: چگونه؟
گفت: چون اقرار نمی‌کنی‌. قسم به خدا که یا این چوب‌ها را می‌شکنم یا تو را! و این بخاری را می‌بینی که مثل زغال داغ و سرخ است؟ تو را با همین بخاری می‌سوزانم.

سپس کوچی را برداشت، من را محکم در آن بسته کرد و پایم را نزدیک بخاری برد. در همین لحظه آمریکایی‌ها وارد شدند و کسی صدا کرد که هیئت آمده است. زود مرا آزاد کردند و به اتاق بردند. در آنجا از من و قاری صاحب که پشت‌به‌پشت هم نشسته بودیم، پرسیدند: بزرگان و امیران شما کی هستند و این پلان را چه کسی به شما داده است؟

ما با انکار خشک پاسخ منفی دادیم. سپس خیال آمد و بدترین دشنام‌ها را به ما داد که هیچ‌گاه در زندگی‌ام فراموش نمی‌شود. اسدالله خالد هرچقدر که ظالم بود، هیچ‌وقت به این اندازه دشنام‌ و الفاظ کفری نمی‌گفت؛ اما خیال، قوماندان بسیار بدی بود.

هیئت از کابل آمده بود، از اداره‌های استخبارات، ارگ و امنیت در آن شامل بودند. گفتند که ما از طرف رئیس‌جمهور کرزی آمده‌ایم. سپس زخم‌های ما را نیز بررسی کردند. اسدالله خالد، خیال و دیگر سربازان را خواست و با خشم به آن‌ها گفت که اگر این افراد به سبب زخم‌های خود بمیرند، شما باید پاسخگو باشید. ما از آن‌ها استفاده می‌کنیم و شما باید زنده به دست ما تحویل شان دهید! بعد از آن لت‌وکوب قطع شد.

در روز بعد، ساعت سه بعد از ظهر، من را در یک موتر و قاری صاحب را در موتر دیگری قرار داده و به زندان بردند. در آنجا یکی از سربازان وقت افطار مقداری برنج به من داد و گفت: دو برادر من مجاهد هستند و من به هر روشی که باشد، شما را شب به شب از اینجا بیرون می‌برم، اما در همین لحظه اسدالله خالد به ما متوجه شد و با صدای بلند گفت: به او برنج نده! همکاری تو با آن‌ها را هرگز قابل قبول نیست.

ادامه دارد …