نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
خندهای از درون دردها (بخش_۱)
در داستان ملا محمدنبی اخند، چندین مرتبه نام قاری صاحب ضیاء احمد، رفیق او را شنیدیم. مناسب ندانستم که بدون دیدن او این کتاب را به پایان برسانم. بههمین دلیل نزد او رفتم. او که هنوز لبخند شیرین چهرهاش پایان نیافته بود، لنگی و لباسهای محلی و ملی بر تن داشت، با گرمی زیاد جهت خوشآمدگویی بلند شد، اما پس از برداشتن دو قدم متوجه شدم که پایش معیوب است و با زحمت زیاد آن را بلند میکند. در ذهنم داستانهای رفیق او، ظلم دشمنان و استقامت وی را به یاد آوردم.
پس از نوشیدن چای و استراحتی کوتاه، داستان خود را تعریف کرد که در ولایت غزنی با دوست خود دستگیر شدم، سپس سربازان وحشی اسدالله خالد چگونه با ما رفتار وحشی کردند، چه زمانی و چگونه بینی، پاها و سایر اعضای بدنم شکست.
او گفت: در غزنی بلافاصله پس از دستگیری و ولچک شدن، ۱۰ سرباز بهشمول خالد شروع به کتک زدن من کردند و مرا مانند توپ فوتبال به یکدیگر پاس میدادند. ۱۰ تا ۱۲ جا سرم شکسته بود، بههمین دلیل بیهوش شدم و مرا به بیمارستان منتقل کردند. وقتی دوباره به هوش آمدم، مرا به حرمسرا منتقل کردند. آنجا هر ساعت سربازان به نوبت میآمدند و خوب خودشان را با زدن من خسته میکردند. آنقدر مرا زدند که شکمم پاره و پردههای آن کنده شد. آنها روی شکمم مینشستند.
سپس با آمریکاییها محکمه اضطراری تشکیل دادند که بر اساس آن باید فوراً اعدام میشدیم و خانههای مان به آتش کشیده میشد. اما قبل از آن کرزی از کابل مداخله کرد و گفت: باید محاکم بر آنها حکم صادر نماید و سپس برای اعدام به غزنی بازگردانده شوند.
از قاری صاحب پرسیدم: چه زمانی و چگونه از غزنی به کابل منتقل شدید؟
او پاسخ داد: تا زمانی که در غزنی بودیم، هر زمان کتک و ضرب و شتم بود. سپس وقتی دستور کرزی آمد، ما را به کابل فرستادند. من را در یک موتر و ملا نبی اخند را با اسدالله خالد در موتر دیگری انداختند. او به من تعریف کرد که اسدالله خالد با کرزی تلفنی صحبت میکرد و گریهکنان به او گفت: اگر مادر و خواهر من را کشته بودند، اینقدر ناراحت نمیشدم که از کشتن زن مسیحی (بتینا) ناراحت هستم.
پس از انتقال به کابل، ما را در خانه اسدالله خالد در وزیر اکبر خان نگهداری میکردند. زمان دقیق را به خاطر ندارم اما همین اندازه یادم است که روزه داشتم، دستهایم از پشت بسته بود، یک سرباز غذا را به دهانم گذاشت، که خون از مغزم به گلویم پائین آمد و مخلوط شد اما من آنقدر قوی نبودم که تف کنم.
سپس وزیر امور داخلی (جلالی) آمد و ما را به ریاست اطلاعات در مکرویان سپرد. در این زمان اسدالله خالد به پای من حمله کرد و گاز برد. وزیر به او گفت: تو انسان هستی یا حیوان؟ او پاسخ داد که من را خیلی اذیت کرده و درد زیادی داده است.
در ریاست اطلاعات هر روز تحقیق و کتک بود. ما را به تختها میبستند، پیشانیها جهت سجده به زمین نمیرسیدند و اگر فرصتی برای نماز پیدا میشد، با اشاره میخواندیم. دستنماز ناممکن بود، وقتی در حال تیمم میدیدند، حتی اجازه تیمم هم نمیدادند. در ریاست بسیار بدحال بودم. سر، دستها، غزه و پاهایم زخمی بودند اما آنها هیچ درمانی انجام نمیدادند و عمداً مرا در درد نگه میداشتند.
سپس داکتری به نام نعیم زندانی شد. آنها او را پسر مؤذن صاحب از میدان وردگ میپنداشتند که در این پرونده دخیل بود. او به من توصیه کرد که بینیام را با انگشتان محکم بگیرم، دهانم را بسته نگه دارم و با فشار به پشت برگردم تا غرهها به خودی خود به پشت بروند. غزههایم درست شدند اما بعداً دچار فتق شدند.
در ریاست اطلاعات، تحقیقات زیادی توسط خارجیها انجام میشد. کافران هر کشور میآمدند و آنقدر ما را میزدند که آن پخته میشدیم و صبر ما بیشتر میشد. گاهی حتی زندانیان در میان زخمهای شان میخندیدند، که به خارجیها خیلی زور میداد.
همچنین در آنجا برخی تفاسیر نیز وجود داشت که گاهی میخواندیم و تلاوت میکردیم که ایمان ما را روز به روز محکمتر میکرد. باری آنها را جمع کردند. پرسیدیم چرا تفاسیر را جمعآوری کردید؟ گفتند: شما خبر ندارید اما از این تفسیرها داستانهای بزرگی ساخته میشود. ما بسیار ناراحت شدیم. بعداً سورههایی که حفظ بودیم را تلاوت میکردیم و زمان میگذشت. در ریاست، کمونیستهای قدیمی بسیار بودند که هیچ رحمی در آنها نبود.
_ در تحقیقات پذیرفته بودید که شما زن را کشتهاید؟
_ در ابتدا انکار کردیم اما وقتی از سوختن خانههایمان و دستگیری پدران، کودکان و زنان صحبت کردند، اعتراف کردیم که آن زن را کشتهایم و به خانههایمان آسیب نرسانید. اما وقتی به ریاست ۱۷ منتقل شدیم، دوباره انکار کردیم. به من گفتند: چرا انکار کردی؟ گفتم: انکار کردم چون این جرم را ما مرتکب نشدهایم و آنجا اعتراف کردیم چون آنها به زنان و کودکان ما آسیب میرساندند.
_ در ریاست ۱۷ هم تحقیق و شکنجه بود؟
_ بله. هر زمان به نام تحقیق، شکنجه و آزار بود.
_ ملا نبی اخند هنوز با شما یکجا بود؟
_ بله. او با ما بود اما اتاقهایمان جدا بود. با من برخی دیگر از زندانیان بودند که در شبرغان دستگیر شده بودند. آنها به من لباس و قرآن کریم دادند. من به حفظ قرآن مشغول شدم و حدود یک سال بعد به بلاک دو پلچرخی منتقل شدیم. آنجا پاهایمان را به زنجیرهای بزرگ بستند. این زنجیرها در ریاست ۱۷ هم بودند، اما آنجا که اولین محکمه علنی ما برگزار شد، به دلیل حضور خبرنگاران برخی از زنجیرها را باز کردند.
_ این محکمه در کابل بود؟
_ بله. در کابل بود. اسدالله خالد ۲۰ شاهد از غزنی آورده بود که بگویند: این دو طالب (یعنی من و ملا نبی اخند) آن زن مسیحی را کشتهاند. قاضی که بختیاری نام داشت و به همه زندانیان احکام طولانی و اعدام را او میداد، اصلاً از غزنی بود اما در کابل زندگی میکرد. وقتی به اتاق برگشتم، همه گفتند: چرا اینقدر خوشحال هستی؟ قاضی به تو حکم اعدام داده است. من با لبخند پاسخ دادم که اعدام در دست آنها نیست! خدا ما را از نزدیک میبیند!.
آنجا بود که حکومت اعدام ما را اعلام کرد. امارت اسلامی در مقابل اعلان نمود که ما ترکها را اسیر گرفتهایم، اگر زندانیان ما اعدام شوند، ما هم ترکها را خواهیم کشت. (خداوند ملا روزی خان اخند را ببخشد، این ترکها او را دستگیر کرده بود.)
این خبر به شدت دولت را ناراحت کرد. کرزی شخصاً اعلام کرد که این افراد اعدام نخواهند شد. هشدار امارت آنها را به شدت نگران کرده بود. در محکمه دوم، پاسخهای بهتری دادیم؛ اما محکمه سوم ابتدا لغو شد، چون اسدالله خالد میترسید که ما با استدلالهای خود و حمایت امارت بیگناه اعلام شویم، اما بعداً در غیاب ما حکم را صادر نموده و آن را به کرزی برده بود تا تأیید کند.
در محکمه دوم اتفاق جالبی افتاد. قاضی به من گفت: اگر در کابل کسی را میشناسی، شمارهاش را به من بده من از او پول میگیرم تا حکم اعدام تو را به حبس ابد تبدیل کنم.
_ پس قاضی پول گرفت؟
_ نه. داستان ما طولانی بود و اسدالله خالد همه چیز را زیر نظر داشت.
_ چه زمانی به پلچرخی منتقل شدید و رفتار با شما چگونه بود؟
_ پس از محکمههای سهگانه، به یک سلول ویژه در بلاک دوم پلچرخی منتقل شدیم. رژیم در آنجا برای زندانیان محکوم به اعدام، اسم خاصی تعیین کرد و برای جلوگیری از فرارشان، زولانههای بزرگی به پاهایشان بست. مدتی طولانی تحت این شرایط نگهداری شدیم و اجازه نداشتیم با دیگر زندانیان یا مقامات صحبت کنیم. بعدها برخی از همرزمانم توانستند به ازای پول، زولانههای پاهای خود را باز کنند اما ما در همان حالت به سر میبردیم. بعد از مدتی مجبور شدند این وضعیت را تغییر دهند و ما را به زندگی مشابه زندانیان عادی برگردانند. اما وضعیت هنوز ساده نبود.
در پلچرخی، حفظ قرآن کریم را نزد قاری صاحب اشفاق دوباره آغاز کردم. هنوز چند هفته از درسهای ما نگذشته بود که سربازان وارد زندان شدند، مرا به زمین انداختند و به حدی زدند که غزه زخمیام شکست. دوباره به من سزا دادند، به سلولهای جنایی منتقلم کردند و گفتند: «شما فرار میکردید» به زندانیان جرایم جنایی گفتند که اگر باز هم قصد فرار داشتند، باید آنها را بکشید، ما پاسخگو هستیم.
بعد از آنکه به مکان جدید منتقل و در آنجا مستقر شدیم، درسهایمان را شروع کردیم و بیشتر روزها را به تبلیغ در بین زندانیان میگذراندیم. بههمین دلیل، بسیاری از زندانیان به ما پیوستند. حتی دو نفر از آنها قول دادند که اگر از اینجا بیرون برویم، برای حملات فدایی آمادهایم. یکی از آنها به نام رؤفشاه از ولسوالی گیان بود و در هلمند عملیات فدایی انجام داد.
در ابتدا در سلول جنایتکاران جنایی هیچگاه نماز خوانده نمیشد و همیشه تلویزیون روشن بود اما زمانی که ما وارد شدیم، زندانیان تحت تاثیر قرار گرفتند و شروع به نماز خواندن کردند و از کارهای نادرست دست کشیدند. وقتی حکومت متوجه شد که حتی جنایتکاران هم به مسیر درست آمدهاند، نگران شد و ما را دوباره به طبقه بالاتر منتقل کرد.
در این مدت، ملاقاتهایی هم آغاز شد و وقت خوبی با مجاهدین گذراندیم؛ اما هرگاه سربازان با مشکلی روبرو میشدند، بر زندانیان بلاک دوم فشار میآوردند، پایوازان را بیرون میکردند و زندانیان را جلوی آنها میزدند تا ناراحت و افسرده به خانههایشان برگردند.
تلاش کردند که درسهای ما را خراب کنند و اساتید را شکنجه کردند که این کار منجر به شورش در زندان شد. نگهبانان تیراندازی کردند و تمام پنجرهها را شکستند. در این حمله ۹ نفر شهید و ۳۰ نفر زخمی شدند. پای و شکم من نیز آسیب دید. پنج شب را با مولوی صاحب شهیدخیل در بلاک گذراندیم؛ نه به کسی اجازه دادیم که وارد شود و نه کسی را بیرون فرستادیم. مولوی صاحب به زندانیان گفت: «ما نباید تسلیم شویم تا زمانی که صبغتالله مجددی نیاید و مشکلات ما را نپذیرد.» پنج روز بعد، مجددی آمد و مشکلات زندانیان را شنید. برخی از آنها حل شد اما به تمام وعدههایش عمل نکرد.
سپس ما را به بلاک سوم منتقل کردند، در آنجا هم شکنجهها در اوج بود. ضرب و شتم، حبس در سلولهای کوچک و بیخوابی معمولی بود. اما بعدها شرایط کمی عادی شد. شیخ صاحب شهیدخیل دارالحفاظها را ساخت و درسها به صورت منظم آغاز شد، تفسیر قرآن کریم و مطالعه کتابها شروع شد و من نیز حفظ قرآن را دوباره آغاز کردم. بسیاری از مجاهدین، جنایتکاران و زندانیان عادی در کلاسها شرکت کردند.
مسئولین زندان از این وضعیت نگران شدند، نمیتوانستند تحمل کنند که زندان به مدرسه تبدیل شود، بنابراین علما را مجازات کردند و ما را از یک بلاک به بلاک دیگر و از آنجا به بلاک سوم منتقل کردند. میخواستند که درسها و فعالیتهای ما متوقف شود و میگفتند اینجا خانه خاله نیست! در همین زمان، چند زندانی محکوم به اعدام را برای ملاقات با خانوادههای شان به بهانه عید بیرون بردند اما آنها را اعدام کردند.
در پاسخ به این اقدامات، امارت فشار را بر روی انفجارها و حملات افزایش داد و اعتراضات زندانیان در داخل زندان شروع شد. زندانیان از رفتار توهینآمیز آنها خسته شده بودند و اعتصاب غذا کردند، غذاهای شان را پس فرستادند و لبهایشان را دوختند. دولت اعضای پارلمان را فرستاد تا به آنها بگویند که اعتصاب نکنید، سربازان عملیاتی علیه شما انجام نخواهند داد. با استفاده از فریب دهان زندانیان را باز کردند، اما وقتی صبح شد به طور پنهانی به زندانیان حمله کردند و مقاومت زندانیان باعث شد که تا عصر نتوانند وارد شوند.
عصر به چهارمین سقف سالن زندان ضربه زدند که در آن ۱۰ نفر از جمله علما و قاریان شهید شدند و بسیاری دیگر بهشمول من زخمی شدند (با اشاره دست) ببینید پای هنوز هم معیوب که در سه قسمت شکسته بود.
بعد از آن، تمام بلاک را از زندانیان خالی کرد؛ برخی را به بلاکهای جزایی و برخی را به بلاکهای جنایی فرستادند. ما را به شفاخانه ۴۰۰ بستر منتقل کردند، در آنجا عملیاتی بر روی پایم انجام دادند، اما نتیجهای نداشت. مدتی بعد مرا به شفاخانه امنیتی بردند، و آنجا پایی که یکی از همرزمانم آسیب دیده بود را قطع کردند. من ترسیدم که نکند پای من نیز قطع شود، اما خوشبختانه نجات یافتم.
در شفاخانه قاری عبدالرؤوف اخند نیز با من یکجا بود که چشمان خود را از دست داده بود. در روز دوم عید در یک اتاق بودیم. من نمیتوانستم تکان بخورم و او چیزی نمیدید. به او گفتم من که نمیتوانم پیش تو بیایم، تو بیا تا عید را با هم تبریک بگوییم.
در این زمان یک شوخی ام کردم و گفتم: «با هم از من و تو یک نفر سالم ساخته میود، تو به من را پشت خود حمل کن و حرکت کن، من به تو راه را نشان خواهم داد.» او خندید و بعد از مدتی از شفاخانه مرخص شد.
در آخرین صحبتهای قاری صاحب، دنیایی از درد مظلومیت نهفته بود، قلبم شکست و اشک در چشمانم جمع شد. بر چهره قاری صاحب نیز پس از لبخند کوتاه موج درد آشکار شد. بعد از یک سکوت کوتاه پرسیدم: وضعیت زندانیان در بلاکهای جزایی چگونه بود؟
او جواب داد: یک ماه بعد که به زندان برگشتم، دوستان تعریف کردند که در بلاکهای جزایی برخی از زندانیان از سرما مردند. در آنجا شب و روز در حال مجازات بودیم. من خودم در شفاخانه بودم، اما پیش از آن زمانی که مجازات میشدیم، وضعیت ما بسیار سخت بود. چون من در پروندهام اسم خود را تغییر داده بودم، پایوازان نمیتوانستند با من ملاقات کنند؛ آنها نام دیگری به نگهبانان زندان میدادند و نام من دیگر بود. نه در لیست مردگان بود و نه در لیست زندگان.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.