نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
خندهای از درون دردها (بخش_۲)
یک روز سربازان آمدند و گفتند چرا نام خود را اشتباه گفتهای؟ جواب دادم: نام من ضیاء احمد است، ولی مردم مرا به نام عبدالله میشناسند. (قاری صاحب خندیدند و گفت من آنها را فریب میدادم و نمیخواستم مرا بشناسند.)
بالاخره یک روزی برادرم آمد و در کلینیک بلاک اول پلچرخی با من دیدار کرد. گریهکنان گفت: بسیار به دنبال تو گشتم! به او تسلی دادم و گفتم: از این سختیها هنوز خسته نشدهام، نگران نباش! از این دردهای کوچک لذت میبریم!
از غیرت و شجاعت قاری صاحب متعجب شدم. در آن لحظه به یاد آوردم که با هر زندانی ملاقات کردهام آنها در میان صحبتهایشان از آرامش و اطمینانی که خداوند به آنها داده بود، سخن میگفتند. این همان اطمینان کامل و ایمانی است که خداوند به زندانیان بیگناه در هنگام شکنجههای سخت و آزارها میدهد.
قاری صاحب داستان خود را ادامه میداد؛ چند انگشت دست راست خود را روی پا و لباسها کشید و سپس گفت: دل برادرم آرام شد. دو ماه در کلینیک بستری بودم، سپس مرا به منزل بالا منتقل کردند. آنجا مجاهدین دیگری نیز بودند که به من خدمت میکردند. بیشتر آنها مجاهدین استشهادی بودند.
مقامات دولتی ترسیدند که مبادا از کلینیک نیز مدرسهای بسازیم. بههمین دلیل ما را به بلاک جزایی بلاک سه منتقل کردند. چند شب آنجا ماندیم و سپس به بلاک ششم منتقل شدیم. در آن بلاک نه تلفن بود و نه هیچ امکانات دیگری. سلولها قفلدار و جزایی بودند. قرآن کریم را از ما گرفتند و کتابها را در جو انداختند زیرا بر جلد کتابها (کتابخانه حقانیه) نوشته شده بود. آنها گفتند: این کتابهای حقانیان است و باید از بین برود.
در آن زمان ملا محمدنبی اخند نیز به ما ملحق شد که تازه از بلاک گوانتاناموی پلچرخی منتقل شده بود. اسدالله خالد به تازگی رئیس امنیت شده بود و مطمئن بود که دیگر کار ما تمام شده است؛ به همین دلیل عکسهای ما و مجاهدینی که اعدام میشدند را گرفتند.
یکی از دوستان ما از زندان فرار کرد و نردههای پنجره را برید. هشت دوست بلاک ما نیز تصمیم گرفتند که باید کاری انجام دهند، اما نقشهمان موفقیتآمیز نبود و دستگیر شدیم. به عنوان تنبیه ما را به سلولهای انفرادی منتقل کردند.
اسدالله خالد داستان اعدام را آغاز کرد و مسئولان زندان موضوع فرار ما را به او گزارش دادند. خداوند ما را از اعدام نجات داد، اما سایر دوستانمان اعدام شدند.
حدود یک ماه بعد، به خالد حمله شد و مجروح گردید و از سمت امنیت برکنار شد. داستان اعدام ما سرد شد، اما هفت ماه را در سلول انفرادی گذراندیم. سپس به بلاک خاص منتقل شدیم، جایی که فقط زندانیان اعدامی را به آنجا میبردند. تقریباً دو سال دیگر نیز در این رفت و آمدها گذشت. سه بار ما را برای اعدام بردند. منتظر میماندیم، حمام میکردیم، چشمهایمان را سرمه میکردیم، عطر میزدیم و لباسهای تمیز میپوشیدیم. من هم یک تکه سنگ زیر تشکم پنهان کرده بودم و در دلم میگفتم اگر آمدند، یکی را پیش از خودم خواهم کشت.
بار دیگر نیز منتظر ماندیم و حمام کردیم، اما خداوند راه دیگری پیش آورد و نجاتمان داد. اما یک روز ناگهان به بگرام منتقل شدیم. آنجا لباسهای سرخ زندان به ما دادند و ما را به بلاکهای مختلف تقسیم کردند. من را به بلاک دلتا فرستادند، جایی که زندانیان اعدامی را جدا کرده و به بلاک آلفا میبردند. نزدیک به دو سال آنجا ماندم تا اینکه در یک انتقال دیگر به بلاک سیزدهم منتقل شدم. آنجا کتکخوردن، شکنجه و آزار معمول بود. وقتی زندانیای را میگرفتند، هیچکس نمیتوانست از او دفاع کند. او را به شدت میزدند و سپس زخمی رهایش میکردند. حتی برخی بیماران نیز با ما بودند که از بیماری مردند. بعضی دیگر را در شفاخانه ۴۰۰ بستر با تزریق سم شهید کردند.
زمانی سلسله اعدامها شروع شد اما ما را از بلاک دوم به هفتم و سپس به بلاک Show منتقل کردند و خداوند زمان نجات ما را به تأخیر انداخت تا اینکه لیست ۵۰۰۰ زندانی رسید. در این مدت کاملاً به زندان عادت کرده بودیم و حتی سختیهای بزرگ نیز برایمان کوچک به نظر میرسید. بارها ترجمه قرآن را خواندیم، قران کریم را حفظ کردم و تا دوره حدیث درس خواندم.
وقتی سلسله آزادی زندانیان شروع شد، من و ملا محمدنبی اخند را به بلاک فاکس منتقل کردند. بسیاری از زندانیان آزاد شدند، اما ما را در لیست نهایی نگه داشتند. فرانسویها نمیخواستند ما آزاد شویم، اما رهبران امارت با آنها مذاکره کردند و ما را بر پلسرخ میدانشهر به مجاهدین تحویل دادند.
_ جدایی از فرزندان، والدین و دوستان بسیار سخت است. چه چیزی شما را در زندان بسیار آزار میداد؟
_ اگر راست بگویم، بیرون از زندان وقتی خبر شهادت یکی از دوستانمان میرسید، بسیار ناراحت میشدیم و آرزو میکردیم کاش یک بار دیگر همدیگر را دیده بودیم. در دلمان میگذشت که “بهار گذشت و من حتی بوی گل را هم حس نکردم”. برخی از دوستانمان نیز شهید شدند که خاطرات بسیار خوبی از آنها داشتیم و مانند برادرانمان بودند. نگرانی همیشگی خانواده با ما نبود. برادرانم بودند. اما انسان ضعیف است؛ گاهی وقتی خبر چاپه یا بمباران خانه میرسید، کمی نگران میشدیم.
_ اولین ملاقات با خانواده چه زمانی بود؟
_ شش ماه پس از دستگیری ما، برادر و مامای من به ریاست تحقیقات آمدند، اما تقریباً ۵ و ۹ سال بعد با پدر و مادر خود دیدم.
_ والدین شما اکنون زنده هستند؟
_ مادرم هنوز زنده است، اما پدرم در همان زمانی که من در زندان بگرام بودم، شهید شد.
_ چیزی که در زندان از برداشت انسانی خارج بود، چه بود؟ چیزی که شما را به آخرین حد تحمل میرساند.
_ دردهای جسمی چیزهایی هستند که انسان با مرور زمان به آنها عادت میکند، اما زخمهای روحی و معنوی بسیار سختترند. وقتی دشمنان استادان ما را شهید میکردند یا به مقدسات ما توهین میکردند، بسیار آزاردهنده بود.
_ آیا گاهی فکر کرده بودید که زنده خواهید ماند؟
_ با لبخند گفت از نظر شرایط و اسباب، هرگز به این فکر نکردهام. اما همیشه به رحمت خداوند امیدوار بودم و منتظر بودم که امروز یا فردا آزاد خواهیم شد.
_ امارت تلاشهایی برای مبادله یا آزادی شما انجام داده است؛ اگر ممکن باشد کمی در این باره توضیح دهید.
_ بله، یک بار قرار بود با کرهایها مبادله شویم که نشد. بار دیگر در غزنی با انجینران مبادله پیش آمد که آن هم انجام نشد و ما را به پلچرخی بازگرداندند. یک بار نیز در بگرام قرار بود با هندیها مبادله شویم که آن هم محقق نشد.
_ گاهی به بازگشت امارت اسلامی فکر میکردید؟
_ بله؛ پس از دستگیری وقتی استقامت مجاهدین و زندانیان را در برابر شکنجههای سخت دیدم، صد درصد مطمئن شدم که امارت بازخواهد گشت.
یک بار با ملا محمدنبی اخند در راهروی زندان بگرام ایستاده بودم و به زبان شفر به او گفتم: خداوند جانان را بازخواهد آورد. او خندید و متعجب شد. گفتم که خواب دیدهام امارت بازخواهد گشت.
_ وقتی زن فرانسوی را هدف قرار دادید، چقدر اطلاعات درباره او جمعآوری کرده بودید؟
_ بسیار زیاد. او زنی مسن بود، به تبلیغ مسیحیت مشغول بود، بخشی از یوناما را مدیریت میکرد، عضو ناتو بود و وظیفهاش ترویج فحشا در میان زنان بود. در مکتب جان ملیکه، برای دختران کلاسهای نهم تا دوازدهم، هر ماه سه تا چهار روز کنسرتهایی برگزار میکرد که خارجیها نیز در آن شرکت میکردند. این اطلاعات ما را مصمم کرد تا محل او را پیدا کنیم. یک هفته به خوبی مجهز بودیم؛ گرنیت، کلاشینکوف، کُلت و سایر وسایل را همراه داشتیم و منتظر بودیم. یک بار حتی تصمیم گرفتیم به هواپیمای حامل او در میدان هوایی حمله کنیم. اما پس از یک هفته ناامید شدیم که ممکن است این کار عملی نشود.
بالاخره در بیستم رمضان تصمیم گرفتیم که این زن بسیار محتاطانه عمل میکند، بنابراین برای اسدالله خالد برنامهریزی کنیم. به بازار رفتیم و یک کلت با خود بردیم. تصمیم گرفتیم برای عید قربان وسایلی تهیه کنیم و اگر فرصت پیش آمد، اسدالله خالد را نیز بکشیم، زیرا او بیاحتیاطی کرده بود و به بازار میآمد. وقتی به بازار رسیدیم، دیدیم که زن کنار ریاست امنیت ایستاده است. در همانجا تصمیم گرفتیم که امروز چه شهید شویم و چه دستگیر، باید این مسیحی را از بین ببریم؛ زیرا این زن بسیار مهم بود. وقتی به کوچه چهل رسیدیم، هدف را نشانه گرفتیم و زن کشته شد.
_ رانندهای هم با زن بود او چه شد؟
_ او زخمی شد. تیرهای ما خلاص شد، بنابراین شروع به فریاد زدن کرد، سربازان و دوکانداران آمدند و ما را دستگیر کردند.
_ قاری صاحب! تشکر که وقت خود را به ما اختصاص دادید. شما و مجاهدین بزرگی مانند شما بودند که با فداکاریهای خود، امروز نظام اسلامی را به ارمغان آوردند. خداوند به ما توانایی حفظ آن را بدهد.
_ از شما نیز سپاسگذارم که داستانهای پنهان را با مردم در میان میگذارید!
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.