نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
در زندان بگرام زندانیان بیگناه بسیار هستند؛ اگر داستان هر یک از آنها نوشته شود، دهها جلد کتاب از آن به دست خواهد آمد اما ما مصاحبهها را به پایان رساندیم. داستان یکی از آخرین دوستان را انتخاب کردهایم. مولوی سیدالرحمن منصور که از ما دور بود، داستان خود را از طریق واتساپ فرستاد. او داستان زندان خود را اینگونه نوشته است:
من مولوی سیدالرحمن منصور در سال ۱۳۹۰ در شب یازدهم دلو هنگامی که نیروهای اشغالگر آمریکایی و نوکران داخلیشان در قریه درانی در ولایت میدان وردگ به من حمله کردند، دستگیر شدم. آنها مرا تلاشی کردند، دستهایم را بستند، چشمبند زدند و به نیروهای داخلی تحویل دادند. نام یکی از سربازان بصیر بود. سرباز دیگر به او گفت: بصیر! این نفر عالم دین و استاد مدرسه است که ما دستگیر کردهایم و چشمهایش را بستهایم. بصیر پاسخ داد: چه میتوان کرد؟ ما مجبوریم. من بسیار تعجب کردم که این چه اجبار است! آیا آنها مجبورند که به خانه یک مسلمان حمله کنند، دستها و چشمهای او را ببندند و در هوای سرد او را از خانهاش به پایگاه لوگر ببرند؟ سه شب را آنجا گذراندم، سپس مرا به بگرام و بعد به زندان سیاه بردند.
زندان سیاه نامی از وحشت است که هر مجاهدی که توسط آمریکاییها دستگیر شده باشد، آن را به خوبی میداند. زندان سیاه را حتی سربازان داخلی نیز ندیده بود و تا آخر کسی آن را ندید؛ زمانی که کنترل زندان به نوکران داخلی سپرده شد، زندان سیاه تعطیل شد. بدترین خاطره و وحشت زندان سیاه این بود که به اسیران میگفتند: ما شما را معاینه میکنیم باید لباسهای خود را بکشید. بدترین چیز برای یک مسلمان افغان این است که تمام بدن او را دیگران ببینند.
من نیز مهمان زندان سیاه شدم. پس از تحمل سرمای شدید و انتظار طولانی، مرا به یک سلول منتقل کردند. هیچ چیز در آنجا مشخص نبود، سلول فلزی بود و شب و روز مشخص نبود. صبح و شب وجود نداشت، آب برای وضو و غسل نبود، فقط آب آشامیدنی داده میشد. یک قرآن کریم نیز به من دادند که بسیار خوشحالم کرد.
نیروهای اشغالگر آمریکایی هر چند ساعت یک بار زندانیان را تلاشی میکردند. این تلاشی نه برای امنیت، بلکه برای آزار و اذیت بود؛ زیرا در جایی که زندانی نگهداری میشود و هیچ چیزی از بیرون قابل مشاهده نیست، چه نیازی به تلاشی است؟ در زندان سیاه هیچ افغانی جز مترجمان نبود، اما آنها نیز معوماتی در باره زمان و مکان نمیدادند. هر نیم ساعت یا یک ساعت، یک آمریکایی دروازههای سلولهای زندانیان را میکوبید و نام آنها را میپرسید که این یک شکنجه روانی بزرگ بود. آنها میخواستند زندانیان نخوابند.
وقتی بنده را به زندان عمومی بگرام منتقل کردند، ابتدا به بلاک شو بردند. زندان بگرام هفت بلاک بزرگ داشت: چارلی، فاکس، براوو، آلفا، دلتا و اکو. بلاک شو نیمهقفسهای بزرگی داشت که هر کدام هشت قفس بودند و بقیه سلولهای انفرادی برای مجازات بودند. سلولهای انفرادی شانزده قفس داشتند و هر زندانی که برای اولین بار وارد میشد، به آنجا منتقل میشد. وقتی مرا به بلاک شو آوردند، در هشت قفس آنجا مجاهدین عرب بودند.
خاطره خوب من این بود که وقتی مرا به سلول انفرادی منتقل کردند، برای اولین بار پس از یک ماه صدای اذان صبح را از بلندگو شنیدم که بسیار عجیب و دلنشین بود. بعداً فهمیدم که اذان صبح توسط مجاهدین عرب داده میشد و به آنها بلندگو داده شده بود. بعد مرا از بلاک شو به بلوک براوو منتقل کردند. آنجا دوستان بیشتری بودند؛ به آنها درس و ترجمه شروع کروم. سربازان داخلی و مترجمان گاهی به ما سر میزدند. پس از ترجمه، دعا میکردیم و برخی از سربازان و مترجمان افغان نیز از ما میخواستند که برای آنها دعا کنیم.
جالب بود وقتی مرا به بلاک دیگری منتقل میکردند، دستهایم را میبستند و پاهایم را زنجیر میکردند و میگفتند: مولوی صاحب ناراحت نشوید و ما را در دعا فراموش نکنید، من فقط به آنها میخندیدم.
وقتی ترجمه به سورههای انفال و توبه رسید و بحث جهاد و قتال آغاز شد، مترجمان خبیث گوش میدادند و سپس به آمریکاییها میگفتند که این ملا چنین و چنان میگوید! آمریکاییها میآمدند و دستور میدادند که دیگر ترجمه نکن یا چنین صحبتهایی نباید گفته شود. یک بار شب جمعه، تعداد زیادی از آمریکاییها آمدند. افراد استخبارات و کشف در بالای قفس ایستادند. شماره لباس من (۲۲۶۷۱) را گرفتند و شروع به پرسش و کنایه زدن کردند. گفتند: تو را به گوانتانامو خواهیم برد. من به آنها میخندیدم و پاسخهای مطمئن میدادم. یک مترجم پاکستانی خبیث صحبتهایم را برای آنها ترجمه میکرد. آن شب سوالات شان مرا بسیار تحت فشار قرار داد. آنها میخواستند که ترجمه را متوقف کنم.
یک بار یکی از زندانیان بلاک که از ولسوالی صبری خوست بود و داود نام داشت، به من گریه کرد و گفت: چرا ترجمه قرآن را متوقف کردهای؟ ما به مسئول زندان شکایت کردیم. سپس یکی از مسئولان آمریکایی زندان به نام روزی با مترجم آمد و گفت: چرا در ترجمه از خودت صحبت میکنی؟ گفتم: این تورات و انجیل نیست که از خودم صحبت کنم؛ این قرآن است. گفت: اما برخی از مطالب را نباید ابراز کنید؛ منظور او آیات جهاد بود. پاسخ کوتاه من این بود: نمیشود. در نهایت وقتی ناامید شد، گفت: تو مسلمان هستی و من کافر! سپس دست به سوی سربازان داخلی و مترجمان گرفت و گفت: آنها منافق هستند. بسیاری از زندانیان با من بودند و همه خندیدند. سربازان و مترجمان بسیار عصبانی شدند.
در زندان وحشی بگرام، اگر زندانی مرتکب اشتباهی میشد آمریکاییها او را مجازات میکردند که آنها DDR میگفتند. مجازات این بود که او را به سلول انفرادی منتقل میکردند. آنجا فقط یک پتوی نازک به او میدادند و هیچ تشک یا بالشی وجود نداشت. غذا نیز قطع میشد. به او پوت (نوعی نان خشک) میدادند. اصل پوت مشخص نبود؛ هر کس که با آمریکاییها زندانی شده باشد، پوت را میشناسد! پوت شبیه نان خشک سفت بود که بسیار بدطعم و بدبو بود و همه چیز در آن مخلوط بود. به هر زندانی مجازاتشده در روز دو عدد پوت میدادند. یک بار ما نیز ۱۰ روز زندانی شدیم. با دوستانم اعتصاب غذا شروع کردیم و گفتیم پوت نمیخوریم.
آمریکاییها هر روز میآمدند و به ما فشار میآوردند. یک روز گفتند: چرا پوت نمیخورید؟ من گفتم: این غذای انسانها نیست، اگر سگهای شما آن را بخورند، ما هم میخوریم. روز هشتم وقتی آمدند، بسیار عصبانی شدند زیرا فشار خون ما پایین بود. وضعیت نیز بسیار آشفته بود. دوستانم مکرراً میپرسیدند: مولوی صاحب چطور هستی؟ میتوانی نماز بخوانی؟ میتوانی راه بروی؟ من میگفتم: الحمدلله سالم هستم.
در آن روز مرا به شفاخانه بردند. پس از معاینه گفتند: اگر پوت نخوری، مجازاتت بیشتر میشود. یک آمریکایی به او گفت: آنها قرآن میخوانند حتی اگر ده روز هم چیزی نخورند، آسیب نمیبینند.
پس از ده روز مجازات تمام شد و مرا به قفس خودم بازگرداندند. وضعیت من طوری بود که دوستانم به درستی مرا نمیشناختند.
خاطرات بگرام بسیار زیاد است. اگر همه آنها نوشته شود، کتابها پر خواهد شد اما به چند خاطره از هشت سال زندان بسنده میکنم.
تشکر و احترام!
نوشته مولوی صاحب را خواندم و همراه با تشکر، دعا کردم که خداوند متعال به هر زندانی جزای ظلمهایی که به او شده است را بدهد. پس از مدتها تلاش و کوشش، خداوند متعال این توفیق را داد که کتاب (پشت میلههای زندان) را به پایان برسانم. امیدوارم که حق زندانیان بیگناه و دستبسته توسط آن ادا شده باشد.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.