نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
به کسی نگو!
_ در زندان زدن، شکنجهها و رنجهای روحی کاملاً معمول است. آیا خاطراتی دارید که هیچگاه فراموش نمیکنید؟
_ بگرام تمام جوانی را بلعید و خورد اما هرچقدر دشمن بر ما وحشت وارد میکرد، خداوند صبر میداد. یک خاطره از قاری صاحب عبدالروف دارم که هرگز فراموش نمیشود. قاری صاحب عبدالروف باشندهی ولسوالی قرهباغ ولایت غزنی بود، به جرم قتل یک جنرال در زندان بود. خداوند ویژگیهای خاصی به او داده بود. اسم او در بین اعدامیها هم بود. انسانی با تقوا و عالم بزرگ بود، اگر کسی ترجمهای از قرآن یا احادیث میکرد، او بسیار ناراحت میشد و بدنش میلرزید. میگفت: این نفر احادیث را با بیاحترامی میخواند.
او اعدامی بود و هرچقدر زندگیاش را با ما در زندان گذراند، هیچ وقت با صدای بلند نخندید، همیشه لبخند میزد. زندگی فقیرانهای داشت، زخمی هم شده بود و در شکم خود چریها (سچمه) نیز داشت که گاهی دردهای شدیدی را تحمل میکرد.
روزی که در جریان اعتراضات زندانیان شهید و مجروح شدند، قاری صاحب از بلاک ما بیرون برده شد و در چشمانش دو اسپری ریخته شد که هر دو چشمان مبارک او را شهید کردند. سپس او را به شفاخانه امنیت انتقال داده بودند. ما در یک بلاک بودیم و نگران بودم که قاری صاحب عبدالروف شهید شده است یا هنوز زنده است. همان شب در خواب دیدم که او در گوشهای از آفتاب ایستاده است، و اطرافش نامهای نود و نه گانه خداوند در حال چرخش بودند، در وسط آنها کلمه “لا اله الا الله محمد رسول الله” بهطور درخشانی نمایان بود. قاری صاحب با لباس و عمامه سفید ایستاده بود، شخصی از من پرسید که این فرد را میشناسی؟ گفتم: بله! این قاری عبدالروف است! او به من گفت: “این شخص را خداوند چه مقام بزرگی داده که حتی فرشتگان تعجب میکنند.”
روز بعد دیدم که قاری صاحب آمد و شاد بود، میخندید! وقتی حالش را دیدم، چهرهاش ورم کرده بود و چشمان مبارکش نبود. فریادی از من بلند شد و بسیار گریه کردم…
به من گفت: ملا محمدنبی آخند! به حال من گریه نکن، الحمدلله من از خداوند راضی هستم.
جواب دادم: قاری صاحب چشمانت شهید شدهاند!
با لبخند گفت: تو که خودت عالم هستی (الحمدلله). سپس حدیثی در مورد چشمها برایم نقل کرد و اضافه کرد: من دیگر نگرانی نداشتم، اما وقتی که نماز میخواندم، با محبت بسیار به جای سجده به آسمان نگاه میکردم، میگویم شاید خداوند این نعمت را به دلیل اینکه به جای سجده به آسمان نگاه میکردم، از من گرفته باشد.
از محلهای زخمی چشمانش اشک جاری شد و مدتی گریه کرد! من پاسخ دادم: نه قاری صاحب! تو با محبت بسیار این کار را کردهای و خداوند چشمانت را قبول کرده است.
وقتی به او گفته میشد که قاری صاحب آسمان ابری است، خاک میوزد و هوا بسیار بد است، بدن مبارکش شروع به لرزیدن میکرد و گریه میکرد. من از او میپرسیدم: قاری صاحب، چرا گریه میکنی؟ در حالی که اشک میریخت میگفت: در چنین روزهایی رسول الله (صلى الله علیه وسلم) بسیار غمگین و نگران بود که نکند عذاب خداوند برسد. من خودم هم خیلی میترسم.
همیشه داستانهای جالبی برای من حکایت میکرد، یک روز که اعتراضات شدت گرفته بود، آن زمان چشمهایش سالم بودند و وقتی که نیروهای نظامی حمله کردند، چند نفر از دوستان شهید و زخمی شدند. قاری صاحب با شور و هیجان به وسط نیروهای نظامی رفت، ما او را به عقب کشیدیم. به او گفتم: قاری صاحب شهید میشوی! به من گفت: ملا محمد نبی اخندد! قسم به خدا برایم ظاهر شد که گویا گاوها هستند. نیروهای نظامی شاخ داشتند و زمین را میزدند. وقتی که دیدم، شور و هیجانم بیشتر شد و حمله کردم.
یک روز قلب خود را زد. پرسیدم چرا این کار را انجام دادید؟ جواب داد: ملا محمد نبی اخند! به کسی نگو که میخندد. از زمانی که چشمانم شهید شدند، وقتی شیطان به وجودم وارد میشود، آن را احساس میکنم. ابتدا به سوراخهای بینیام میآید و سپس از این مسیر به قلبم میرود. وقتی قلبم را میزنم، دوباره بیرون میرود و وجودم آرام میشود.
خبر شهادت او دردناک بود، در زندان بخاری برقی گرفته بود و شهید شده بود. زمانی که قاری صاحب شهید شد، کسی از منطقه قرهباغ که ولیخان نام داشت به من زنگ زد و گفت: ملا محمدنبی اخند! چیزی عجیبی به شما دارم.
گفتم: بگو!
گفت: دو روز قبل از شهادت قاری عبدالروف، یکی از دوستان من او را در خواب دید که فرشتگان از اتاق قاری صاحب در حال پرواز بودند. من پرسیدم که چگونه از آنجا پرواز میکنید؟ آنها به من گفتند: ما به زندگی مظلومانه قاری صاحب افتخار میکنیم.
وقتی که جنازه قاری صاحب را به خاک سپردیم، علما تماس گرفتند و گفتند: شما از شهادت قاری صاحب ناراحت نباشید. او را در قبر گذاشتیم، ما برای او گریه کردیم و قسم به خدا که او به ما لبخند میزد.
خانم قاری صاحب، دختری سید تبار و حافظ قرآن کریم است. او در انتظار همسر اسیر خود پیر شد. ازدواج شان در زندان صورت گرفت و هنوز هم روزهای تلخ زندگیاش را به نام قاری صاحب میگذراند. داستانهای کرامات قاری صاحب بسیار زیاد است.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.