نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
هر طور که میکشی، زندانیان را بکش!
فوراً ما را در موتر انداختند، به دستان من دستبند آهنی و به دستان او دستبند جیری زدند. سپس ما را به اتاقهایی بردند که بچههای خود را آنجا نگهداری میکردند. در این زمان قاری صاحب صدا کرد: «هر کاری میکنید مردانهوار انجام دهید نامردی نکند!»
اسدالله خالد گفت: چطور؟
قاری صاحب جواب داد: هر چقدر میزنید بزنید! ولی دستهای من را نباید به پشت ببندید، به جلو دستبند بزنید!.
او آمد و قاری صاحب را با لگد زد. قاری صاحب از من پرسید که دستهای تو را چطور بسته است؟ جواب دادم: جلوی من است! (خیر است به خداوند صبر میکنیم) او گفت: تمام بدنم درد میکند. از دستهایم زیاد آزار نمیبینم، ولی شانههایم خیلی درد میکند.
صبح روز بعد جلالی، وزیر داخله اداره اجیر آمد و ما را به محل استخبارات مکرویان انتقال داد. وقتی قاری صاحب را برای سوار کردن به موتر بالا میکردند، اسدالله خالد به ران او دهان انداخت و گاز گرفت.
وزیر فریاد زد: به رتبه خود نگاه کن انسان خر و احمق! انسانیت تو همین است؟ ولایت را به همین روش اداره میکنی که زندانی را گاز بگیری؟
اسدالله خالد را به شدت تحقیر کرد.
ما را به اداره استخبارات آوردند، مسئولین گفتند: شما در غزنی باید اعدام میشدید، چون اسدالله خالد از وزارت قول گرفته بود که برای عبرت گرفتن باید آنجا کشته شوید، اما وزیر به او گفت: کشتن زندانیها نه کار توست و نه کار من. آنها به محکمه فرستاده خواهند شد و آنجا تصمیمگیری میشود که آیا زنده خواهند ماند یا نه. خیلی از کارهای ما به آنها وابسته است باید تحت تحقیق کامل قرار گیرند. سپس وقتی به زندان برده میشدیم، راننده موتر نیز این داستان را برای ما تعریف کرد و گفت: شما از اعدام نجات پیدا کردهاید!.
بعد از آن، تحقیقات ۴۵ روز ادامه یافت. اگر تمام داستان را نقل کنم بحث طولانی میشود اما تحقیقات شب و روز جریان داشت. در روزها افراد داخلی و در شبها افراد خارجی میآمدند، بیشتر آنها کارکنان سفارتها بودند که تحقیقات نیروهای داخلی را نیز نظارت میکردند. در آخرین روز، دستبندهای محکمی به ما زدند و گفتند که شما را به گوانتانامو منتقل میکنیم اما اگر اقرار کنید، با شما هرگونه همکاری خواهیم کرد و شما را آزاد میکنیم. سپس ما را به اداره تحقیقات نزدیک ریاست معارف بردند، جایی که رئیس پنجشیری به نام مشتاق داشت که ۱۸ ماه پاهای ما را در زنجیر نگه داشته بود، هر قفل ۱.۱ کیلوگرم وزن داشت.
۶ ماه ما را از نماز، غسل و هر چیزی محروم کرده بود، با سختی زیاد شلوار خود را به پا میکردیم و حتی اجازه صحبت کردن نداشتیم. در این مدت ما را به محکمه هم بردند. یک بار اسدالله خالد آمده بود، سربازان ما را در زنجیر به محکمه آوردند و دستهای ما را پوشیده بودند. ما را رو در رو با اسدالله خالد ایستاد کرد. او اتهاماتی وارد میکرد اما در مقابل، ما را به صحبت کردن نمیگذاشتند. خبرنگاران هم در محکمه حاضر بودند. آنها پرسیدند که با شما عدالت شده است. ما گفتیم: «نه!». رفتند و از کرزی نظر خواستند، کرزی به آنها گفته بود: «هنوز وقت دارند و به محکمههای دیگری خواهند رفت.»
بعداً ما را به محکمه دوم منتقل کردند، در آنجا قاضی زولانههای ما را باز کرد و بر زمین خشک ایستاده بودیم، هر چه تلاش کردیم پاهای حرکت نمیکرد. قاری صاحب به من و من به او تکیه کرده بودم. پاهای ما کاملاً بیحس شده بود. سربازان میگفتند حرکت کنید! وقتی که میخواستیم حرکت کنیم، زمین میخوردیم و آنها شروع به فحاشی میکردند. سپس به آنها گفتیم که اگر ما را زولانهها بزنید میتوانیم حرکت کنیم ور نه آزادانه نمیتوانیم برویم. وقتی زولانههای فلزی محکم به ما زدند و قفل کردند، به راه افتادیم. بههمین دلیل قاضی پس از محکمه دستور داد که زولانهها را بردارند.
پاهای ما مانند فلج شده بودند. زولانهها برداشته شد و یک دستبند سبک به ما زدند که تا پلچرخی در پاهای ما بود. در محکمه دوم شاهد و مدرکی علیه ما پیدا نشد. کسانی که برای شهادت دعوت شده بودند، به من میگفتند قاری صاحب ضیاء احمد و به قاری صاحب میگفتند محمد نبی. قاضی شهادت آنها را فاسد اعلام کرد. اسدالله خالد از محکمه خارج شد و مستقیم نزد کرزی رفت. پس از آن، قاضی بدون حضور ما محکمه را برگزار کرده بود و ما به محکمه سوم منتقل شدیم. در آنجا یک قاضی از ولایت تخار بود، به او گفتیم که محکمه بدون حضور ما برگزار شده است. او متعجب شد و گفت: اگر چنین باشد شما را آزاد خواهم کرد اما اگر دروغ میگویید، شما را در زندان خواهم انداخت.
او نامهای به محکمه فرستاد. در مقابل، از زور اسدالله خالد به او گفته شده بود. قاضی بسیار عصبانی شد، وقتی اسدالله خالد به درب محکمه سوم رسید، قاضی اجازه ورود به او نداد و گفت: صلاحیت من بالاتر از صلاحیت رئیسجمهور است، تو حق نداری وارد شوی!. فردا اسدالله خالد با واسطهها تماس گرفت و تمام محکمه را لغو کرد. تصمیم در مورد ما دوباره در غیاب ما گرفته شد و به پلچرخی منتقل شدیم. در آنجا ۲۵ روز در کنار افراد اعدامی نگهداری شدیم. بعد از آن وضعیت کمی آرام شد اما اگر کوچکترین مشکلی پیش میآمد ما را به هر طرف میبردند.
ترجمه فارسی متن شما به شرح زیر است:
اگر زندانیان حتی کمی اعتراض میکردند یا دربهای خود را میبستند، آنها ما را میگرفتند و میگفتند که شما باعث این کار شدهاید! خلاصه اینکه ما را به بلاک دوم منتقل کردند و در آنجا یک نوع لباس سرخرنگ آوردند که زندانیان علیه آن اعتراض کردند و آن را پس فرستادند و گفتند: این لباسها با فرهنگ و سنتهای ما افغانها سازگار نیست. آنها لباسها را سوزاندند.
مولوی صاحب شهیدخیل، مسئول ما به زندانیان گفت: ببینید! مظاهره نکنید زیرا مظاهره مردم افغانستان مانند جنگ است و مشکلات زیادی ایجاد میکند، اما زندانیان پافشاری کردند و بالاخره او اجازه داد. در این زمان دولت آمد و تقریباً تمام زندان را با سربازان پر کرد، از هر طرف تیراندازی شروع شد.
اعتراض ۷ روز ادامه یافت و در این مدت آب، برق و غذا نبود. سپس نمایندگان پارلمان آمدند و شروع به مذاکره با زندانیان کردند. وقتی مولوی صاحب شهیدخیل را خواستند، او نرفت و گفت اگر بروم مرا میکشند. بنابراین یک رنگ لباس و پتو به زندانیان داد و گفت: من در میان شما مینشینم و صحبت میکنم. حواس تان باشد که من را شناسایی نکنند چون حتماً میکشند.
تمام زندانیان به پنجره کوچک بلاک بالا رفتند و شروع به صحبت کردند. آنها ضربه زدند، ولی به لطف خدا تیرها به شیشه خورد. سپس مولوی صاحب به آنها گفت که اگر دوباره میخواهید صحبت کنید، ابتدا باید زندگی من و زندانیان را تضمین کنید. همین بود که صبغت الله مجددی آمد و پس از گفتگو، ما را به بلاک سوم منتقل کردند. در آنجا قول دادند که دیگر هیچ چیزی به شما نمیگوییم ولی در آنجا هم برخلاف وعدهاش مجازاتها ادامه یافت.
ما اعتصاب کردیم، آنها آمدند، یک لیست آوردند و به ما گفتند که اگر اعتصاب را بشکنید، شما را آزاد خواهیم کرد. پس از شکستن اعتصاب، ما را در سالن آزاد کردند اما ظلم همچنان ادامه داشت. یک بار مسئولین زندان خواستند برخی از زندانیانی که حکم اعدام برای شان صادر شده بود، را به بلاک دیگری منتقل کنند و در آنجا مجازات پنهانی کنند. ما اعتراض کردیم و سعی کردیم که رهبران مجاهدین را نگذاریم تا آنها را اعدام نکنند.
کرزی و پارلمان دستور داده بودند که ۲۵۰ زندانی طالب را بکشند و برای بقیه که نجات یافتند مشکلی نخواهد بود. سربازان جنگ را با زندانیان دستبسته آغاز کردند. پای دوست من ضیاء احمد شکست و تا امروز خوب نشده است، چشم یکی دیگر از دوستانم از حدقه بیرون آمد، ۱۴ نفر شهید و حدود ۲۵ نفر زخمی شدند. با بسیاری از دیگران چنین وحشیانه برخورد شد که دیوانه شدند. بعد از این وحشت، ما را به زون بلاک منتقل کردند. یک سال را در آنجا گذراندیم به طوری که قرآنهای شریف را در دستشوییها نگهداری میکردیم. از آن بلاک ما را به بخشی از زندان بردند که به گوانتانامو معروف بود، زیرا آنجا زندانیان را از بگرام و گوانتانامو میآوردند.
در گوانتانامو، پس از ۱۸ ماه، ما را به بلاک شش و بلاک سه بردند. این تغییرات ادامه داشت تا اینکه ۱۱ سال و نیم در زندان پلچرخی گذراندم و سپس به بگرام منتقل شدم. در بگرام سرهای ما را تراشیدند و همان لباسهایی را که ما در پلچرخی اعتراض کرده بودیم، به ما پوشاندند. در این لباسها هیچ بند باقی نگذاشته و به جای آن کشک انداخته بودند.
هنگامی که برای هواخوری میرفتیم، خیلی بیشرمانه تالاشی میکردند. به دسشوییهایی میبردند که از بالا باز بودند. هنگام حمام کردن بالای سر ما ایستاده بودند، که این کار باعث ناراحتی زیادی برای ما میشد و مشکلات زیادی را ایجاد میکرد اما هیچگاه به حرفهای ما گوش نمیدادند! یک بار DDR شروع شد و آنقدر بیرحمانه رفتار کردند که حتی بدون یک جانماز همه چیز را از ما میبردند. در سلولها ما را ۱۰ یا ۱۵ روز برهنه نگه میداشتند و کولرهای هوا را روشن میکردند. به زندانیان میگفتند که قانون ما را بپذیرید، اما آنها پاسخ میدادند که مرگ را میپذیریم اما حرفهای شما را نه!
پس از اینکه ما اعتراضات زیادی کردیم، در نهایت تصمیم گرفتند که در سلولها دستبند بزنند.
زمانی که برای ورزش یا درس میرفتیم، همه چیز را برای ما خراب میکردند و به هر طرف میریختند. به بهانههای مختلف زندانیان را اذیت میکردند، از بالای پنجرهها آب جوش روی ما میریختند. برخی از زندانیان جنایی بودند که نمیتوانستند ظلمهای آمریکاییها را تحمل کنند، بنابراین تلاش میکردند خود را مجروح کنند، با چاقو به خود ضربه میزدند و سپس آنها را به بلاک دیگری منتقل میکردند.
تنگی نفس و اضطراب بسیار زیاد بود. مجازاتها و تحقیقات سریعاً تغییر میکرد. در جایی که مجازاتها بسیار سخت بود (show) نام داشت، جایی که انس حقانی هم زندانی بود و در وضعیت بسیار بدی زندگی میکرد. وحشت ۱۷ یا ۱۸ ساله ما یک طرف و ظلمهای یکسالهای که او تجربه کرده بود، بسیار دشوار بود! آنجا مشکلهایی چون بدخوابی، زحمت، کمبود غذا، کمبود آب و مشکلات دسشویی بسیار زیاد بود. آب را روی ما میریختند اگر بیدار میشدیم که خوب و الّا مجازات میدادند. در آخرین روزها دو مجاهد را در آنجا شهید کردند.
زمانی که آزاد شدم، ابتدا به کویته و سپس به کراچی رفتم. در آنجا برخی از مجاهدین را دیدم که از همان رباطها فلج شده و در شفاخانهها بستری بودند. در پلچرخی، امکان ملاقات با خانوادهها هر ماه یک بار ممکن بود اما در بگرام تقریبا یک سال اجازه نمیدادند که کسی با ما ملاقات کند. به دیگر زندانیان نیز هر شش ماه یک بار اجازه ملاقات از طریق شیشه داده میشد و هر دو ماه یک بار میتوانستند زنگ بزنند، که صلیب سرخ این ملاقاتها را ترتیب میداد.
_ چه زمانی از اعدام نجات پیدا کردید؟
_ تا زمانی که در بگرام بودیم، همین نگرانی را داشتیم که اعدام میشویم. حتی در این اواخر هیئتی از فرانسه به نزد ما آمدند و از یکی از زندانیان گوانتانامو که اصلاً اهل عراق بود، گفته بود که شما محمدنبی و احمد ضیاء را به اشتباه دستگیر کردهاید آن زن مسیحی را من کشتهام. ما به هیئت گفتیم که ما قبلاً هم گفتیم که آن زن را ما نکشتهایم. هیئت گفت که در فرانسه و افغانستان سه محکمه حکم اعدام برای شما صادر کردهاند اما رئیسجمهور افغانستان تصمیم خواهد گرفت که شما را اعدام کند!. ما یک سال پرونده شما را بررسی میکنیم تا ببینیم آیا واقعاً این کار را کردهاید یا نه. سپس مسائل را به محاکم فرانسه میبریم و پس از آن تصمیم نهایی را میگیریم.
_ در سال ۲۰۱۲ یا ۲۰۱۳ حدود ۵ مجاهد اعدام شدند، شما چگونه نجات پیدا کردید؟
_ در آن زمان ما در پلچرخی بودیم و تحت رهبری مولوی متوکل یک هیئت به همراه مقامات آمریکایی آمد. آنها گفتند که رئیسجمهور تصمیم گرفته که شما را عفو کند و از اعدام نجات یافتهاید. زندانیان خیلی خوشحال شدند اما ما پیش از این با دو زندانی مزاری نقشه فرار از زندان را کشیده بودیم که تا یک جایی موفق شدیم، اما دوباره دستگیر شدیم و به همین دلیل پرونده فرار برای ما درست شد و از اعدام نجات یافتیم. در آنجا مولوی متوکل به زندانیان مخفی گفت: طوری که آمریکاییها صحبت میکنند، این فقط اشاره به اعدام است.
بعد از آن آمریکاییها آمدند و بسیاری از زندانیان را از بلاک سوم بیرون بردند. نام هر کسی را میگرفتند و او را بیرون میبردند و سعی میکردند با این کار بر ما ترس وارد کنند. فریاد میزدند و در بین زندانیان وحشت ایجاد میکردند. در این زمان یک مجاهد شجاع به نام مولوی عبدالصبور صدا زد: بیا! من اعدامی هستم! به سوی او رفتند، اما از او عبور کردند و گفتند: او نیست!.
بعد از آن زندانیان را به اتاق اعدام بردند و تمام زندان پر از گریه شد. زندانیانی که با مولوی متوکل ملاقات کردند، بسیار آرام شدند. یکی از زندانیان بغلانی روی دیوار نوشته بود که بعد از دیدار با مولوی متوکل با افتخار به سوی شهادت میروم. پس از اعدام پنج مجاهد، ما را به اتاقهای آنها بردند. وقتی که شکنجههای اعدامشدگان آغاز شد، من خواب دیدم که من و قاری ضیاء احمد نجات پیدا کردهایم.
_ آیا روند تحقیقات و اعدام بیشتر توسط خارجیها انجام میشد یا داخلیها؟
_ بیشتر تلاشها توسط نیروهای فرانسوی و اسدالله خالد صورت میگرفت، با اینکه خواهر و مادر آن زن به ما نامه بخشش فرستاده بودند. آنها خودشان به امنیت آمده بودند تا نامه را به ما بدهند اما آنها اجازه نداده بودند و بعد نامه را به محکمه فرستادند. در نهایت نسخهای از این نامه در پرونده ما باقی ماند، ولی نسخه اصلی را اسدالله خالد برده بود. بنابر این اراده خداوند تغییر کرد و به همین دلیل ما تا آخر از اعدام نجات پیدا کردیم.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.