پشت میله‌های زندان!/بخش بیستم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

آیا شما زولانه‌ها را دیده‌اید؟!

ما در مورد این کتاب تلاش ورزیده‌ایم تا به آن دسته از زندانیانی که آمریکایی‌ها در روزهای ابتدایی اشغال دستگیر کرده و حقوق انسانی را از آن‌ها سلب کرده‌اند، توجه کنیم. این مهم است که ناتو از یک‌سو در دنیا خود را متعهد به حقوق بشر می‌داند اما از سوی دیگر در ابتدای اشغال، خودشان در دستگیری، شکنجه و نگهداری از زندانیان نقش داشته‌ است. با گذشت زمان کم‌کم برخی از اختیارات را به دست‌نشانده‌ها و مقامات داخلی خود سپردند، که در نهایت جنایات و ظلم‌هایی که در آن زمان صورت گرفت، به این “غلامان داخلی” نسبت داده می‌شود. یکی از این زندانیان حاجی عبدالرحمن است که از چهره‌های برجسته جهادی ولایت ارزگان به شمار می‌رود.

 

حاجی عبدالرحمن که ریش گنجان سیاه دارد و با لباس‌ها و عمامه سفید خود ببینده را به تاریخ اسلاف بازمی‌گرداند، فرزندانش او را “حاجی بابا” می‌نامند، اما بیرون از خانه به “حاجی آغا” معروف است. وی باشنده‌ی مهرآباد، مرکز ترینکوت است که در برابر اشغال آمریکایی‌ها مدت‌ها رهبری سنگرهای شهید ملا محمد نعیم نافذ را بر عهده داشت و در خطوط اول جهاد با دشمن مقابله می‌نمود. مناطق خاص ارزگان، چنارتو و دگراب در مورد رشادت‌های وی گواهی می‌دهند.

 

لازم دانستم که در مورد لحظات سخت زندگی او که در زندان جهنمی بگرام آن را گذرانده است، از او بشنوم. چون فاصله زیادی میان من و حاجی عبدالرحمن بود (من در کابل و او در ارزگان بود) تلاش کردم تا سوالاتم را از طریق واتساپ بپرسم.

 

 

اول‌تر از همه پرسیدم که:

_ چطور و کجا دستگیر شدید؟

حاجی صاحب در جواب به من گفت: زمانی که این ظالمان به شبیخون‌ها شدت نشان دادند، دو سه مرتبه بر من نیز شبیخون زدند و از همه جان سالم به‌در بردم، اما بعد در قلعتک خاص ارزگان در قریه حاجی معلم صاحب، به تاریخ ۳۱ دسامبر ۲۰۱۲ چاپه زدند. دوازده فروند هلی‌کوپتر نشست و منطقه را محاصره کردند. وقتی که شروع به تلاشی کردند من تنها بودم؛ نه سلاح داشتم و نه رفیق که در حین تالاشی دستگیر شدم.

 

_ اولین واکنش آمریکایی‌ها چه بود؟

_ در آن شب هیچ ضرب و شتم یا اذیتی صورت نگرفت. شب را همانجا گذراندیم. صبح روز بعد من را به هواپیما سوار کردند و به ترینکوت بردند، ده شب در یک اتاق کوچک در میدان نگه داشته شدم. دو سه روز صبح من را به طرف یک پنجره می‌بردند که سرمای شدید داشت. کمی غذا و یک سیب به من می‌دادند، اما نمی‌توانستم غذا بخورم و حالم بد می‌شد. سیب را گرفتم و با خود گفتم: اگر گرسنه شدم یا خیلی سخت شد، این سیب خوب است، از غذاهای دیگری که می‌دهند پاک‌تر هم است.

 

ما با روش‌های نظارتی دوربین‌های مداربسته ناآشنا بودیم و آنها ما را تحت نظر داشتند. وقتی سیب را در سجاده‌ گذاشتم، به سرعت آمدند و سیب را از سجاده‌ام برداشتند و بردند. مترجم را اندکی بعد آوردند و گفت: آن‌ها می‌گویند تو جنایت بزرگی را مرتکب شده‌ای که این سیب را اینجا گذاشته‌ای. از امروز به بعد نه آفتاب را خواهی دید و نه هوای آزاد.

 

من بلافاصله جواب دادم که “در هوای آزاد چندان خوشحال هم نیستم، دیگر مرا بیرون نبرید! من هیچ باکی ندارم.” ده شب پیاپی در یک اتاق تاریک و قفل‌شده نگه داشته شدم. وقتی که عصر روز یازدهم فرا رسید، مرا به زندان بگرام بردند. شب‌هنگام به بگرام رسیدیم. در آنجا تا زمانی که پرونده‌ام تکمیل می‌شد در یک اتاق کوچک به تحقیق پرداختند. وقتی که سوالات تمام شد، به زندان سیاه انتقال دادند.

 

_ چند مدت در زندان سیاه بودید و بعد از آن چه پیش شد؟

_ زندان تاریک بسیار ترسناک بود. در آنجا ۳۹ شب شکنجه شدم. صدای پارس سگ‌ها، صدای فریاد پرندگان و صداهای وحشیانه دیگر به گوشم می‌رسید. در زمان تحقیق دست‌ها و پاهایم بسته بود و سپس در همان صندلی که برای تحقیق استفاده می‌شد، قفل می‌شدم. وضعیت در زندان سیاه بسیار بد بود و در ۳۹ شب نتواستم به‌خوبی بخوابم. روز و شب از همدیگر تفکیک نمی‌شد. یک بار مرا از محل تحقیق به سوی زندان سیاه می‌بردند، گوش‌ها و چشمانم را بستند. در همان روز صدای یک زندانی را شنیدم که اذان می‌داد و می‌گفت: “الصلاه خیر من النوم” پس از آن متوجه شدم که صبح است.

 

در زندان سیاه از خانواده و دوستان هیچ خبری نبود، در زمان تحقیق الفاظی را به کار می‌بردند که شنیدن شان بسیار سخت بود. تعداد محققین زیاد بود، یکی می‌رفت و دیگری می‌آمد و این روند ساعت‌ها ادامه داشت.

 

در طول تحقیق از من در مورد بزرگان ولایت ارزگان می‌پرسیدند، راجع به حمزه صاحب می‌پرسیدند، عکس‌هایی از افراد را به من نشان می‌دادند و می‌گفتند که این برادر تو است و در اینجا با ما زندانی بود اما اکنون بیشتر جنگ‌ها تحت فرماندهی او انجام می‌شود. از من می‌خواستند که حقیقت را بگویم تا آزاد شوم. من بر سخنی که گفته بودم پافشاری می‌کردم که من یک تاجر هستم و کارهای روزمره عادی انجام می‌دهم.

 

اکثر شکنجه‌ها روحی بودند؛ یک اتاق تاریک بود که در آن سکوت زیادی حاکم بود، اما وقتی چشم‌هایم اندکی بسته می‌شد، از بلندگوهای بزرگ صداهای تیز و وحشتناکی پخش می‌شد که به نظر می‌رسید قلب را به‌دلیل ترس از سینه بیرون خواهد انداخت. تماماً ۴۰ شب شکنجه، فشارهای ذهنی و روحی بود. بعد مرا به اتاق شماره هشت بند الفا بردند، دو شب در آنجا ماندم و سپس آمریکایی‌ها آمدند و گفتند که تو را به زندان دیگری می‌بریم، آماده باش. شب چون به نیمه رسید، آمدند. چشم‌ها، دست‌ها و گوش‌هایم را بستند و مرا به جای دیگر بردند. وقتی چشم‌هایم را باز کردند، به آن‌ها گفتم: این همان جایی است که دو روز پیش از آنجا برده بودید!. جواب دادند: تو اینجا خواهی بود، چون به ما حقیقت را نمی‌گویی!.

 

در آنجا ۱۸ قفس وجود داشت که در هر قفس ۳۴ نفر نگهداری می‌شدند. برخی از زندانیان را به من نشان داده و گفتند: این زندانیان چون به ما حقیقت گفته‌اند، آن‌ها را به اینجا آورده‌ایم که زندگی در اینجا نسبت به زندان سیاه اندکی بهتر است. اگر تو هم حقیقت خود را بگویی، به اینجا انتقال خواهی شد.

 

پنج شب دیگر هم در آنجا نگه داشته شدم و هر شب تا صبح به من می‌گفتند که حقیقت خود را بگو! من جواب کوتاهی می‌دادم که: همین حقیقت است، حتی اگر تمام عمر هم همینجا بگذرد!.

 

پس از پنج شب دوباره مرا به اتاق‌های بند الفا بردند و شانزده ماه را در آنجا گذراندم. در این مدت، سه بار مجازات شدم و مرا به ایسو بردند، جایی که چیزی به نام غذای واقعی نبود، چیزی به اسم فوت می‌دادند که فقط یک یا دو دانه جواری یا لوبیا در آن بود. من از میان فوت فقط دانه‌های لوبیا یا جواری را جمع می‌کردم و بقیه غذا را می‌ریختم. وقتی گرسنه می‌شدم دانه‌ها را به دهان می‌انداختم.

 

_ بعد شما را به کدام بلاک بردند؟

_ پس از آن به زندانی به نام «ایکو» بردند. آنجا یک ماه بودم و خیلی سختی نمی‌کشیدم. پس از ایکو، به زندانی به نام «بابر» منتقل شدم، دو ماه دیگر را در آنجا گذراندم. در نهایت، مرا به «چارلی بلاک» بردند، دو سال (منفی/منهای دو ماه) در آنجا بودم. بعد از آن خداوند متعال نصیب من را در زندان کم کرد و آزاد شدم.

 

_ بیشتر زندانیان می‌گویند که در مقابل آن‌ها به مقدسات دینی توهین می‌شد، آیا چنین چیزی برای شما هم پیش آمد؟

_ در زمان ما چنین چیزی پیش نیامد ولی یک‌بار شنیدم که آمریکایی‌ها در خارج از زندان به قرآن کریم توهین کرده بودند. پس از آن، اعتراضات در زندان آغاز شد. ما به سوی خارجی‌ها آب پاشیدیم و به آن‌ها ناسزا گفتیم. در پاسخ، آن‌ها به قسمت بالای پنجره‌ها بالا رفته و گاز اشک‌آور را بر ما استفاده کردند تا جایی که بی‌هوش شدیم. این وضعیت دو هفته ادامه داشت و پس از آن ما را به ایسو بردند، جایی که دوباره شکنجه شدم، ولی الحمدلله خداوند استقامت و صبر زیادی به من داد که خودم هم شگفت‌زده شدم.

 

اولین شب که مرا به زندان سیاه بردند، یک قرآن کریم و یک سجاده دادند. درب را بستند و اتاق در تاریکی مطلق فرو رفت اما وقتی قرآن را دیدم، احساس امنیت و آرامش کردم، گویا همه چیزهایی که در دنیا داشتم، خانواده‌ام و هر چیزی که با من بود، در قرآن جمع شده بود. خداوند به من واقعاً آرامش بخشید؛ ورنه در زندان سیاه نوزده شب رل بدون غذا گذراندم و فقط چند دانه لوبیا یا جواری می‌خوردم و بس!.

 

_ حاجی بابا! پیام آخر شما را می‌شنویم!

_تشگر! پیام من به مجاهدین اینست که قدر مردم را بدانید و بی‌جهت از اموال بیت‌المال استفاده نکنید! این‌ها خون شهیدان است. برای نظام اسلامی شب و روز خود را فدا کنید، تمام توان خود را در این راه مصرف کنید. از اختلافات دوری کنید و در واقع خادمان نظام باشید. در برابر حق از هیچ‌کس دفاع نکنید زیرا این نظام به برکت خون‌های پاک شهیدان برقرار شده است. اگر خدای ناکرده اشتباهی از شما سر بزند، این خیانت به شهیدان، بیوه‌زنان و یتیمان خواهد بود. خداوند شما را حفاظت و نصرت کند.

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.