نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
خود را معرفی بفرمایید! ° ملا حفیظالله افضل هستم، باشندهٔ ولایت لوگر، ولسوالی خروار. • از آغاز دوران جهادی خود برای ما بگویید، و اینکه سبب آمدن شما به این مسیر چه بود؟ ° بنده قبل از اینکه به میدان مبارک جهاد قدم بگذارم، برادر بزرگم این راه را انتخاب کرده و مجاهد بود. […]
خود را معرفی بفرمایید!
° ملا حفیظالله افضل هستم، باشندهٔ ولایت لوگر، ولسوالی خروار.
• از آغاز دوران جهادی خود برای ما بگویید، و اینکه سبب آمدن شما به این مسیر چه بود؟
° بنده قبل از اینکه به میدان مبارک جهاد قدم بگذارم، برادر بزرگم این راه را انتخاب کرده و مجاهد بود. وی مشغول فریضه مبارک جهاد بود و بنده در آن برهه از زمان، طلبۀ مدرسۀ دینی بودم.
مدتی نگذشت که اوضاع بد اقتصادی گریبانگیر برادرم گشت و اوضاع اقتصادیاش نابسامان شد، و همین امر سبب شد مدتی بعد او از عربستان سعودی سر دربیاورد.
بعد از او فضل خداوند شامل حال بنده گشت و توانستم در رکاب جهاد قدم بگذارم. بنده در این برهه خیلی کمسنوسال بودم و از عمر ناپایدار رژیم سابق هم تازه دو یا سه سال گذشته بود. سربازان حکومتی گرچه از مردم منطقه بودند؛ اما گویی با همه سر ناسازگاری داشته و با مردم رویۀ خوب و برخورد مناسبی نداشتند.
من که طلبۀ مدرسه بودم، وقتی این عملکرد و برخورد نامناسبشان را میدیدم، تأثیر بسیار بدی بر من میگذاشت.
روزی من و یکی دیگر از دوستانم به سوی مدرسه میرفتیم که در همین لحظه یکی از سربازان حکومت دستنشانده، ما را دید. نگاه عجیبی به ما انداخت و با تمسخر گفت که اینها طلاب مدرسه هستند.
آن موقع ما عمامه داشتیم و آن سرباز بعد از تمسخر به ما، به عمامۀ ما هم توهین کرد و هر چه به زبانش میآمد در رابطه به عمامه که یکی از شعائر دینیمان است، روا داشت.
این اوضاع بغرنج و حضور اشغالگرانۀ خارجیها سبب شدند که من هم در رکاب جهاد و مجاهدین پا بگذارم.
• محل فعالیتهای جهادی شما کجا بود و شما در این میان چه نقشی داشتید؟
° محل فعالیتهای جهادی بنده ولایت لوگر، ولسوالی خروار بود و دوستانی هم با ما بودند.
فعالیتهای مجاهدین در ابتدا نامنظم و به صورت انفرادی بودند و چندین سال بر همین منوال گذشت تا اینکه کلانتر ما تشکیلی ایجاد کرد و در بین دوستان، یکی را به عنوان مسئول مالی و دیگری را به عنوان مسئول کلی مجاهدین منطقه تعیین کرد و به هر مجاهدی مسئولیتی تفویض گردیده و به او اطلاع داده میشد.
در این میان مسئولیت من این بود که هرگاه برای انجام فعالیتهای جهادی میرفتیم و یا به جایی حملۀ تعرضی انجام میدادیم، بنده سرپرست آن گروه بودم.
• از اسارت خود بگویید که چگونه و چند بار اسیر شدید و در جریان اسارت چه اتفاقاتی برای شما افتاد؟
° من دوبار دستگیر شدم؛ یکبار در ولایت خودم لوگر، ولسوالی خروار، منطقۀ جوزی. ما برای جماعت رفته بودیم و در همین اثنا آمریکاییها و دستنشاندههای داخلیشان در یک حرکت غافلگیرانه بر ما چاپه زدند و بنده اسیر شدم.
در این دوره تقریبا هشت ماه زندان بودم. در این هشت ماه، پولهای زیادی برای آزادشدن به قاضیها و څارنوالها پرداخت کردم تا اینکه مدت حبس مرا کاهش داده و حکم مرا در برابر این پول هنگفت به برائت تبدیل کردند و بالاخره بعد از هشت ماه آزاد شدم.
بعد از رهایی از اسارت دوباره به میدان جهاد برگشته و فعالیتهای جهادی را با عزم و همتی راسختر شروع کردم؛ اما دیری نپایید که محل بودوباش بنده فاش شد و بر من چاپه زده شد. در این هنگام تازه متوجه شدم که چقدر تحت تعقیب بودهام.
مسئلۀ مهمتر اینکه خانۀ ما در نزدیکی کمپِ بزرگی که نزدیک ولسوالی بود، قرار داشت و این کمپ متعلق به آمریکاییها بود. به همین خاطر مرا زیر نظر داشته و به شدت از من خبر میگرفتند.
گروهی که بر من چاپه زدند از سربازان آمریکایی، اردو و کوماندوها تشکیل شده بود.
معمولا برنامه به گونهای بود که جهت احتیاط، یک شب خانه و یک شب بیرون میماندم و همین شب که خانه بودم، متاسفانه چاپه اتفاق افتاد و دستگیر شدم. آمریکاییها به محض اینکه مرا بازداشت کردند، فرصت نداده و تحقیقات را شروع کردند.
آنان با من مقداری وسائل و ابزار جنگی را هم ضبط کردند و این موضوع پروندۀ من را سنگینتر کرد و باربار میپرسیدند که این ابزارهای جنگی متعلق به چه کسی هستند؛ اما من انکار کرده و میگفتم که اینها مال من نیستند.
مترجمشان پیش من آمد و با وعدۀ سر خرمن به من گفت که تو، جزئیات را برای من تعریف کن، قول میدهم که هیچکس با تو کاری داشته نباشد، ولی من باز هم گفتم که این ابزارها مال من نیستند؛ ولی تهدید کرد و گفت که اگر همکاری نکنی تو را به اردو تحویل میدهیم تا تو را چنان شکنجه کنند که مرغان هوا به حالت گریه بکنند.
با خود فکر کرده و گفتم هیچ مشکلی نیست که به دست نیروهای اردو بیفتم، چون آنها متعلق به افغانها بوده و هرگونه که باشد فرزندان وطن هستند و مانند بیگانگان نخواهند بود؛ بنابراین گفتم هیچ گپی نیست که مرا به اردو تحویل دهید؛ اما هنگامی که مرا به اردو تحویل دادند همه چیز برعکس شد و خبری از انسانیت نبود.
به محض اینکه به دست آنها افتادم سری برایم تکان داده و گفتند که خوب حالا صحبت نمیکنی! سپس یکی از لندغران را صدا زده و مرا به او واگذار کردند، او هم بدون هیچ ملاحظهای مرا زیر دست و پای خود گرفته و تا جایی که میتوانست مرا مورد لتوکوب قرار داد.
دوباره از من پرسیدند: ماجرا چی است و این ابزارهای جنگی مال چه کسی هستند؟
اوضاع آشفته بود و به خاطر شدت شکنجهها و درد زیاد از حال رفته بودم تا اینکه اعتراف کردم که بله این ابزارها مال من هستند و ادامه دادم: تا کنون بر هیچ فردی از افراد پولیس و یا نیروهای اردو شلیک نکردهام؛ اما حسابم با نیروهای خارجی فرق میکند و هر وقت که برایم مساعد شود با آنها میجنگم و آنان را خواهم کشت؛ زیرا آنان اشغالگر هستند و سرزمینم را اشغال کردهاند.
هنگامی که این صحبتها از زبان من بیرون شدند در محل بازجویی و شکنجه یکی از قومندانان اردو حضور داشت که غالبا از جلالآباد بود، به عنوان دوست و خیرخواه به من نزدیک شد و گفت: هیچ مشکلی نیست، ما و شما افغان و مسلمان بوده و پشتون هم که هستیم. خارجیها همانگونه که دشمنان شما هستند، دشمنان ما نیز محسوب میشوند، خاطر جمع باش، هیچ گپی نیست در این موضوع، ما کاملا با شما موافق هستیم.
به همین ترتیب او توانست صحبتهای زیادی را از زیر زبان من بیرون کشد و وقتی که صحبتهای من تمام شدند او با کمال بیوجدانی، آمریکاییها و مترجمشان را خواست و سیر تا پیاز قضیه را برای آنان تعریف کرد و به آنان گفت که این فرد میگوید که بر آمریکاییها شلیک میکند و آنان را میکشد و میگوید که اگر بیستسال هم زندانی بکشد بازهم آنان را خواهد کشت و با اردو اصلا کاری ندارد.
بعد از شنیدن صحبتهای قومندان اردو، رنگ نیروهای آمریکایی سرخ شد و رگ گردنشان باد کرد و چشمانشان سرخ شد و با عصبانیتی خارج از وصف، مرا تا کمپشان که در ولسوالی خروار بود کشانکشان بردند. کمپ اتاقهای کوچکی مخصوص شکنجه داشت. مرا به اتاقها انتقال داده و کیسهای را روی سر و صورتم کشیدند و تا سرحد مرگ مرا زده و شکنجه کردند و فریاد میکشیدند که تو چطور توانستی چنین صحبتی را به زبان بیاوری؟!
عجیبتر اینکه در لابلای این گیرودار متوجه شدم که در بین این نیروهای خارجی، افرادی با محاسن بزرگ وجود داشتند که حقیقت آنها برای من روشن نشد.
در ادامۀ شکنجهها نزدیک بود همانجا مرا با ضربات سنگین مُشتهایشان از بین ببرند تا اینکه دست نگه داشتند، سپس طیارهای را طلب کرده و دست و پای مرا گرفته و مرا داخل طیاره انداختند و به کمپ لوگر انتقال دادند. در کمپ لوگر باز همان بازجوییها را تکرار میکردند که تو چگونه توانستی آن سخنان را به زبان بیاوری؟!
از شدت ترس منکر شده و گفتم که من اصلا چنین سخنی را بر زبان نیاوردهام.
نیروهای اردو و افغانهای خود ما که من به آنان اعتماد داشتم، اینگونه بزرگترین خیانت را در حق من مرتکب شدند.
در این لحظه بود که فهمیدم واقعا این مردم، زیردست و تحت امر آمریکاییها هستند و از خود اختیاری ندارند و هر حرفی که برای اینها گفته شود گویا عینا به آمریکاییها گفته شده است.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.