برگی از خاطرات زندانم/ بخش سوم

بنده تمام شکنجه‌های‌شان را تحمل کردم و هیچ مستنطقی موفق نشد تا از من اعتراف بگیرد و در مقابل آن از اربابان خود امتیاز کسب کند. بنابراین پس از آن به من گفتند: «تو اعتراف نکردی، پس ما نیز تو را به زندان بگرام انتقال می‌دهیم».

 

در طول ۱۷ روز که تحت تحقیق قرار داشتم، ۲۱ بار بی‌هوش شدم. در ریاست لغمان، دو ناخن بنده را نیز کشیدند. جالب آن بود که روزی همراه سارنوال نظارت که نقیب‌الله نام داشت، هیئت‌های حقوق بشر آمده بودند؛ بنابراین کارمندان نظارت‌خانه، عاجل زخم‌های دست‌وپایم را بستند. بعد از این‌که مرا نزد هیئت مذکور بردند، آن‌ها به‌جای این‌که غم‌خواری بنده را بکنند، به کارمندان نظارت‌خانه گفتند: پانسمان پاهایش را باز کنید، تا کسی فکر نکند که در این‌جا مورد شکنجه قرار گرفته است.

 

بعد از ۱۷ روز، من را به جهنم مرکزی -محبس لغمان- انتقال دادند. در محبس لغمان در قدم اول سرم را با تیغ کندی تراشیدند. از شدت کندی تیغ، پوست سرم کنده شده و از آن خون جاری گشت. سلمان محبس در مقابل این کار، از من ۱۰۰ افغانی طلب نمود؛ اما من هیچ پول نبود؛ زیرا همهٔ پول‌هایم را هم‌جنس‌های وی از پیشم چپاول کرده بودند. بنده به سلمان گفتم: «پول ندارم. اگر کسی برای ملاقاتم آمد، از آن پول گرفته و به تو می‌دهم».

 

چند روزی در این محبس سپری نکرده بودم که توسط خوان‌خواران اجیر، به ولایت کابل فراخوانده شدم. بنابر صبح‌هنگام چشم‌هایم را بسته و سوار موتر کردند و راهی ولایت کابل شدیم و چند ساعت بعد به مقصد رسیدیم، و مرا در ریاست ۴۰ فعلی، تسلیم کردند. در ریاست مذکور، یک‌دست لباس سیاه‌رنگ و کثیف به من دادند تا آن را بپوشم. پس از پوشیدن لباس، بنده را به یک اتاق انفرادی که نه کمپلی در آن بود و نه‌هم بالشت و تشکی، انتقال داند، و پنج‌شبانه‌روز را در همین اتاق سپری کردم.

 

یک روز از سربازی یک جلد قرآن کریم خواستم که بی‌ادبانه به من گفت: «برای تو قرآن اجازه نیست».

 

پنج‌شبانه‌روزی که در آن‌جا بودم، همیشه تحت تحقیق قرار داشتم، و همه‌روزه مورد انواع شکنجه‌ها قرار می‌گرفتم. آن‌ها به من می‌گفتند: «چنان شکنجه‌ات کنیم که تمام وجودت به درد بیاید، ولی داغ و نشانی از آن باقی نماند، تا به هیچ‌کس نتوانی نشان دهی».

 

بنده تمام شکنجه‌های‌شان را تحمل کردم و هیچ مستنطقی موفق نشد تا از من اعتراف بگیرد و در مقابل آن از اربابان خود امتیاز کسب کند. بنابراین پس از آن به من گفتند: «تو اعتراف نکردی، پس ما نیز تو را به زندان بگرام انتقال می‌دهیم».

 

با شنیدن این سخن، خوش‌حال شدم؛ چون شکنجه‌های اربابان، نسبت به غلامان، سبک‌تر و خفیف‌تر هستند؛ زیرا غلام برای اثبات وفاداری خویش به اربابش، دست به هر کار قانونی و غیرقانونی می‌زند، تا اربابش به وی لقمه‌ای دهد؛ اما ارباب، به فکر خوش‌حال‌کردن کسی نبوده و منتظر پس‌خوردهٔ کسی نیست. به همین دلیل، بنده نسبتا خوش‌حال بودم؛ اما بعدا فهمیدم که خبر انتقالم به زندان بگرام دروغ است.

 

پس از غلامان اجیر، بنده را به قصاب‌خانهٔ دیگری که ریاست ۹۰ نام داشت، و انواع شکنجه‌ها در آن انجام می‌شد، انتقال دادند. در ریاست مذکور، شکنجه‌هایی وجود داشت که خارج از عقل و تصور انسان بودند.