نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق وقتی به اتاق رسیدم از سرباز ساعت را پرسیدم؛ گفت ساعت دو و نیم است. جهت وضو گرفتن برخواستم. بهدلیل زخمهای دستها و چهره خیلی با احتیاط و سختی موفق شدم وضو بگیرم. پس از آن به تلاوت قرآن مجید پرداختم تا شام پانزده پاره تلاوت نمودم. دلم خیلی […]
قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق
وقتی به اتاق رسیدم از سرباز ساعت را پرسیدم؛ گفت ساعت دو و نیم است. جهت وضو گرفتن برخواستم. بهدلیل زخمهای دستها و چهره خیلی با احتیاط و سختی موفق شدم وضو بگیرم. پس از آن به تلاوت قرآن مجید پرداختم تا شام پانزده پاره تلاوت نمودم. دلم خیلی آرام شده بود، تمام شب را راحت خوابیدم؛ خواب دیدم آزاد شدهام و احساس خوشحالی دارم اما وقتی چشمانم را باز کردم در همان تاریکی وحشتزا دراز کشیده بودم.
گرسنه شده بودم، دو عدد سیب درختی بالای سرم گذاشته بود، پس از خوردن آنها تا اذان صبح بیدار بودم. بعد از ادای نماز دوباره به تلاوت قرآن مجید مصروف بودم که سرباز دروازه را زد و گفت: بندی! (زندانی) خود را آمده کو. (آماده کن). امروز دوباره در مقابل چهرههای دیروزی قرار گرفتم. این بار میخندیدند و میگفتند: میدانی سزای امروزت چیست؟ گفتم: نمیدانم شما چه برنامهای دارید. ادامه دادند: نقشه ما این است که اگر کسی بعد از ضرب و شتم زیاد قانع نشود داخل … (شرمگاهاش) بوتل/شیشه میکنیم. داستان من را شاید افرادی که در بگرام از آنها تحقیق شده باشد، بیشتر و بهتر درک کنند. گفتم شما که بیشرم هستید. یک سارنوال خودش را از قبل به عنوان عالم دین معرفی نموده بود، خطاب به او گفتم: آیا علم تو همین افعال را به تو یاد داده است؟ شعله آتش در قلبم روشن شد با خود میگفتم مبادا دشمنان انسانیت این کار را عملی کنند! زیرا از این نوع داستانها ما قبلاً شنیده بودیم و از همچین انسانهای سبک و بیشرم امید دیگری نداشتیم از همینرو بار دیگر خطاب به آنها گفتم: شما باید به عنوان افغانها این کارها را مرتکب نشوید. چرا بذر نفرت میکارید؟ سارنوالها چون به یکدیگر نگاه انداختند مانند مستان سرگشته در خندههای قهقهه فرو رفتند و گفتند: تو که برای ما سخنرانی شروع کردهای گمان میکنیم آماده تطبیق فورمول بوتل/شیشه هستی.
از چهرههای شان نفرت داشتم اگر جرم خود را اعتراف نمینمودم شاید این کار را انجام میدادند از همینرو قانع شدم که من مجاهد هستم. از سخنان دشمنان انسانیت به تنگ آمده بودم. پس از آن به شکنجههای روحیام میپرداختند؛ العیاذ بالله فحش دادن به خداوند و بهتحدی کشاندنش را امور عادی میپنداشتند. به ما طعنه میدادند شماهایی که بهخاطر خدا جهاد میکنید خدایتان حالا شما را از دستان ما نجات دهد العیاذ بالله! من گفتم شاید خداوند برای امتحان ما را به اینجا آورده باشد؛ پس از امتحان و پذیرش توبه آزادی ما را خواهی دید که چگونه آزاد شدهایم. مصروف برگهها بودند دوسیهام را خیلی پیش تهیه نموده بودند فقط آن را توسط من انگشت/شصت نمود و من را مجدداً به سلولهای انفرادی زندان برگرداند.
نزدیک به سه ماه در سلولهای انفرادی گذشت. زندگی سلولهای انفرادی بهگونهی بود که از صبح تا عصر یک تیم و از عصر تا صبح تیم دیگری مٶظف بود. زندان بگرام را به شکل قبر ساخته بودند و اکثر کارهایش از قبر گرفته تا میدان حشر مشابه احوال برزخ میباشند؛ بدین منوال که در حدیثی آمده است اگر مسلمانی نیکعمل باشد فرشتگان زیبا از وی پرسوجو میکنند و اگر اعمال زشت را انجام داده باشد فرشتهگان عذاب با قیافههای بسیار وحشتناکی از او تحقیق مینمایند. بههمین روش افراد موظف که گاهی جهت تحقیق میآمدند چهرههای خیلی وحشتناکی میپوشیدند و داخل اتاقی که به شکل قبر ساخته شده بود از ما تحقیق میگرفتند. گاهی آه و ناله زندانیان اطراف به گوش ما میرسید. پس از آنکه تحقیق پایان مییافت و ما را به محکمه انتقال میدادند دستها پشتسر دستبند بودند؛ اگر محکمه حکم تبرئه میداد اعمالنامه/دوسیه را به دست راست تحویل میدادند که اظهار بیگناهی بود و اگر مجاهد میبودی دوسیهات را به دست چپ تحویل میدادند که باید میدانستی که تمرین برای جهنم شروع میشود، داستان زندگی در همینجا پایان مییابد، تمام آرزوهایت با خاک یکسان میشوند و فکر بکنی که سپری نمودن باقی عمر به نیت آزادی یک درامه است. وقتی حبس پانزده ساله مهر میخورد بدون فیصله خداوند مگر واسطهای وجود داشت که انسان انتظار آزادی را داشته باشد؟ در خلوت سلول انفرادی به انتظار حکم محکمه نشسته بودم که یک زندانی صدایم زد؛ زندانی اتاق دوازدهم! زندانی اتاق دوازدهم! جواب دادم: صبر کنید تلاوت را تمام کنم. تا هنوز سخنم به پایان نرسیده بود که صدای زولانه به گوشم رسید از سرباز پرسیدم مگر چه شده است؟ جواب داد: «برای آفتابخوردن بیرونت میبرم نمیروی؟» وقتی بیرون آمدم حدود یکونیم ماه بیرون نشده بودم نور خورشید چون به دیوار سیمانی میخورد دید چشمانم را میربود از همینرو مجبور شدم بنشینم. سرباز پرسید چرا نشستی؟ گفتم: نمیتوانم به سیمان نگاه کنم. ناخنهایم بزرگ شده بودند جهت کوتاه کردنشان ناخنچین آورد، به حمام رفتم، لباسهای را که به تن داشتم برعلاوه از اینکه بعضی جاها خونآلود بود، به بدنم چسبیده بودند شاید قبل از من چند زندانیان دیگر نیز به تن کرده بودند. سرباز پرسید: حافظ قرآن کریم هستی؟ گفتم: بله!
پس از آنکه راجع به قرآن مجید چند سوال پرسید و من پاسخ دادم گفت: لباس تمیز برایت میآورم. وقتی لباس تمیز را پوشیدم احساس آزادی مینمودم. از لباسهای زندان حتی به تنگ آمده بودم. با مرور زمان بالآخره از این سلول وحشتناک انفرادی نیز بیرون شدم. به اتاقهای بزرگ منتقل شدم. در اتاقهای بزرگ با دولت مجادله کردیم که یک بار باید با خانوادههای خود صحبت کنیم و آنان را از سلامتی خودمان مطمئن کنیم اما دولت اجازه نمیداد. بعد از ۳ روز روزهداری مسلسل که اصلاً چیزی نخوردیم یک تلفن را آوردند و فقط ۲ دقیقه وقت دادند.
هنگام زنگ زدن مجاهدی کنارم نشسته بود؛ از آنجائیکه خیلی نزدیک بودیم و سخنان یکدیگر را میشنیدیم آنقدر حرفهای وحشتناکی زد که نزدیک بود عقلم را از دست بدهم. او مصروف صحبت نمودن با مادرش بود و میگفت: «مادر جان! همسرم طلاق باشد یعنی او را طلاق دادهام زیرا من را از مردی/تخم انداخته اند. همسرم با هر کسی که ازدواج میکند از طرف من اجازه دارد. او را مکرراً سه مرتبه طلاق دادهام.» صدای چند زن را از آن طرف تلفن شنیدم و فکر کردم که شاید صدای شیپور اسرافیل باشد. با شنیدن سر و صداهای تلفنی مجاهد را نیز بغض گرفت؛ شخصی که وحشتهای سیاه چاپه نتوانست شکستش بدهد با شنیدن صدای مادر و همسرش بغض و گریهاش را نمیتوانست کنترول کند. عجیب صحنه پردردی بود! چشمهایم را پایین دوخته بودم با خود میگفتم مجاهد را ببینم و از او بپرسم اما وقتی متوجه شدم او رفته بود. من نیز با خانهام در ارتباط شدم و اطمینان دادم که هیچ خبری نیست. وقتی برادرم گوشی را دست مادرم میداد صدای گریهاش را میشنیدم. بدون اینکه با مادرم صحبت کنم با برادرم خداحافظی کردم. نمیتوانستم با مادرم صحبت کنم به او گفتم بار دیگر صحبت خواهیم کرد. دوباره به پنجرهام داخل شدم. شب و روز را به شکل عادی سپری مینمودیم. یک روزی خواب بودم که سربازی روبهروی پنجرهام ایستاد، اسمم را گرفت و از خواب بیدارم کرد. دستانم را دستبند زد و کمرم را زنجیر انداخت. مسیر محکمه را در پیش گرفتیم. وقتی رسیدیم ۳ قاضی روی چوکیها نشسته بودند و از ما بهشکل علنی درخواست نمودند که اگر میخواهید آزاد شوید به خانههای تان زنگ بزنید و پول تحویل بدهید. مشخصاً از ما رشوه طلب کردند، ما ابراز ضعف مالی نمودیم اما اعتنایی نکردند. از اتاق محکمه بیرون شدیم قوماندان آمد و گفت: به پانزده سال حبس محکوم شدی؛ قبول داری؟ گفتم: بهراستی که در جیبهای قضات قلم نیست کلنگ است. دوباره قدمهای سنگین را به سوی پنجره بالا بردم، چند جا در مسیر راه اصابت نمودم و دو جا پایم زخمی شد. وقتی به اتاق رسیدم تمام دوستان به قفس آمدند و میپرسیدند: محکمه چطور شد؟ چند سال قید داد؟ با اطمینان گفتم: به ۱۵ سال حبس محکوم شدم. هر کسی به روشی دلجوییام میداد.
در همین حال فردی به اسم مولوی ابراهیم که اصالتاً از ولایت غزنی بود اما در پکتیا میزیست مچ دستم را گرفت و گفت: قاری صاحب! تشویش نکنید من به ۱۷ سال حبس محکوم هستم در حالیکه در خانه هیچ سرپرستی ندارم؛ دو پسر داشتم که یکی هفت ساله و دیگری پنج ساله بود، شب چاپه/شبیخون هر دو را روبهرویم ایستاد کردند و با تفگنچه بریتا روی سرشان تیراندازی و مغز خام شان را منفجر کردند. در مقابل چشمانم مانند پرندگان بیگناه به زمین افتادند کاری از دستم بر نمیآمد. تا وقتی من را از خانه بیرون میآوردند همسرم به سوی فرزندانش شتافت و اجساد بچههای کوچکش را در آغوش گرفت و گریه میکرد. من را از شانههایم گرفته بودند و دوان دوان به سوی تانگ میبردند. این صحنه فراموشم نمیشود چه باید کرد؟ فقط رضای خداوند مقصد ما است. بچههایم من را سخت در آغوش گرفتند و گفتند: پدر ما را نبرید! چه میدانستند که دنبال ارواح آنان نیز آمدهاند! و بعد از چند دقیقه دو روح بیگناه جلوی من پر میکشند! دل و گلویم را بغض گرفت. با وجود اینکه من را تسلی میداد اما چند قطره اشکی رخسار او را نیز تر کرد با آستین اشکهایش را پاک کرد. در بگرام دستمال/پارچهای برای پاک کردن اشک وجود نداشت. سپس لبخند زد و گفت: از اینرو گریه کردم که اگر با وجود این همه سختیها باز هم خداوند ناراض باشد پس چهکار کنیم؟ من شبیه جسد بیروح در مقابلش قرار گرفته بودم.
صدای اذان بهگوش رسید هر دو همزمان جهت ادای نماز عصر برخواستیم. پس از ادای نماز فرد دیگری به بهانه تسلی دادنم پیش آمد و گفت: پریشان نشوید! من نیز به ۱۶ سال قید محکوم شدهام اصلاً نگران نیستم خداوند آسان میکند. تا حالا ۸ سال را گذراندهام. عقیدهام نسبت به گذشته خیلی قویتر شده است. روز چاپه خانهام را بمباران کردند، مادرم با خمپاره تکه تکه شد، نه او را در زندگی دیدم و نه پس از مرگ؛ حتی نماز جنازهاش را نخواندم. آرزوها، امیدها و شیرینی زندگیام را از من گرفتند. آه سردی کشیدم و گفتم: مشکلی ندارد خداوند مادرتان را مهمان جنت فردوس کند. از آنها جدا و به تلاوت قرآن كريم مصروف شدم. حدود ربع ساعت تلاوت نکرده بودم که مجاهد ديگری از ولایت غزنی كنارم نشست و گفت: قاری صاحب تشویش نکنید! قرآن کریم را بستم و گفتم: نه برادر! وقتی در کنار دوستانی مثل شما هستم چرا باید تشویش داشته باشم؟ به من گفت: قرآن کریم را بگذارید بعد از عصر ورزش میکنیم. با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. تا حدی دوستم بود نسبت به سایر اسیران با او بیشتر رابطه داشتم. گفت جهت تسلی شما داستانی تعریف میکنم؛ دین مفت به دست نمیآید زندان بگرام را برای خود افتخار بدانید. وقتی من را دستگیر کردند مادر و خواهر جوانم را نیز با من گرفتند؛ تازه خبر شدهام که مادرم آزاد شده است اما خواهرم تا هنوز در ریاست چهل زندان است. گلویم کاملاً خشک شد. مچ دستم را گرفت گریه کرد و گفت: خدا میداند خواهرم فعلاً در چه حالتی باشد! واقعاً که جای امتحان بود در فکر فرو رفته و با خود میگفتم: کدام وحشتی که بر این ملت روا داشته نشده است!؟ دستم را گرفت و گفت: برخیز که ورزش کنیم.
ادامه دارد …
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
لید بند دی.