نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده: زبیر آشنا زندانیان این پنجره، اکثرا از سه ولایت لوگر، میدانوردک و پروان بودند. بنده مردم میدانوردک را بهخاطر مجاهدبودنشان خیلی دوست داشتم. در این مکان، آنقدر بر زندانیها ظلم میشد که در حیرت افتادم و هنوز خاطرات بدی از آنجا دارم. روزی خواب بودم که سربازی آمد و نمبرم را صدا زد. من […]
نویسنده: زبیر آشنا
زندانیان این پنجره، اکثرا از سه ولایت لوگر، میدانوردک و پروان بودند. بنده مردم میدانوردک را بهخاطر مجاهدبودنشان خیلی دوست داشتم. در این مکان، آنقدر بر زندانیها ظلم میشد که در حیرت افتادم و هنوز خاطرات بدی از آنجا دارم. روزی خواب بودم که سربازی آمد و نمبرم را صدا زد. من نیز از جای خود بلند شده و به طرف سرباز رفتم. آن سرباز دستهایم را از سوراخ پنجره ولچک نمود و بعد مرا از پنجره بیرون کرد. پس از آن، دستان و پاهایم را با زنجیر بسته و عینک سیاه به چشمم دادند و نمیدانستم که قرار است کجایم ببرند.
پس از آن در حالیکه بهخاطر عینکهای سیاه، هیچ جایی را نمیدیدم، از بلاک بیرون شدیم و بعدا متوجه شدم که همانند من خیلی از زندانیان دیگر را نیز از پنجرههایشان بیرون کردهاند. یک لحظه با خود فکر کردم که شاید دوباره به زندان ریاست نود منتقل شویم، و خیلی نگران شدم؛ اما وقتیکه از دیگر زندانیان پرسیدم، گفتند که به طرف محکمه میرویم.
پس از آن به مکان بایومتریک و بعد از آن سوار موترهای کاستر شده و راهی مکانی دیگر شدیم. بعد از پنج دقیقه، به اتاقهای انتظار محکمه برده شدیم. در اینجا با دیگر زندانیان مصرف گفتوگو شدیم و فکر میکردیم که قرار است آزاد شویم و از زندانیانی که در پنجرهٔ آنها تلیفون بود، جویای احوال بیرون شدم.
بعد از ملاقات با وکیل مدافع خویش، به طرف محکمه رفتیم و محکمه نیز صورت گرفت؛ اما از نتیجهٔ آن آگاهی نداشتم. چون از محکمه بیرون شدم، سربازی نمبرم را صدا زده و گفت: بیا که چند نفر از فامیلت، برای ملاقاتت آمدند. با شنیدن این سخن، از خوشحالی زیاد در لباسم نمیگنجیدم؛ بنابراین با دست و پاهای بسته راهی اتاق ملاقات شدم. مادرم که از دور صداز زنجیر را شنیده بود، قبل از اینکه وارد اتاق ملاقات شوم، شروع به گریه کرده بود.
بعد از ورود به اتاق ملاقات، مادر و دو برادرم را دیدم که در گوشهٔ اتاق نشستهاند. با دیدنشان خود را شجاع گرفتم تا مبادا گریه کنم؛ اما من نیز نتوانستم خودم را کنترل کنم و من نیز همراه مادرم شروع کردم به گریه. دیدن من در حال دست و پا بسته، برای مادرم خیلی سخت بود و چندینبار از من پرسید: همیشه در همین حالت بسر میبری؟ همیشه پاهایت با زنجیر بستهاند؟
من گفتم: نه مادر. حالا بهخاطر اینکه به محکمه آمده بودم، دست و پایم را بستند. تقریبا ۱۰ دقیقه وقت ملاقات بود و با تمامشدن آن با چشمانی اشکبار از خانوادهام خداحافظی کردم. از چشمان برادر کلانم که همیشه مدیون خوبیهای وی هستم، نیز اشک جاری بود. پس از پایان این ملاقات، درد تازهای در وجودم پیدا شد، و آن اشکهای مادر و دو برادرم بودند.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.