خاطرات زندان

برگی از خاطرات زندانم/ بخش چهارم

شخصی از پکتیا برایم حکایت کرده و گفت: «سه‌روز قبل، سه‌ فرزندم در مقابل چشمانم زیر شکنجهٔ این ظالم‌ها، به شهادت رسیدند». مؤظفین ریاست مذکور، همانند فرعون و نمرود ظالم بودند و نه از انسانیت چیزی می‌دانستند و نه‌هم از اسلام، و هیچ‌گونه ظلم و جنایتی علیه زندانیان دریغ نمی‌کردند.

بعد از اینکه به ریاست ۹۰ تحویلم دادند، مرا وارد زیرزمینی‌ای که آن‌جا وجود داشتند، نمودند. با ورود به زیرزمین مذکور، محشر ثانی را مشاهده کردم؛ زیرا برخی از زندانیان از یک دست و بعضی دیگر از دو دست، در پنجره‌ها آویزان بودند و بعضی دیگر از آن‌ها، میان پنجره‌های آهنی، به صورت واژگون قرار داشتند. عده‌ای هق‌هق‌کنان می‌نالیدند، و برخی خون استفراغ می‌کردند. گروهی از این زندانیان بی‌چاره، بیهوش افتاده بودند و برخی دیگر، وزنه‌های سنگینی بر آلت تناسلی‌شان آویزان بود.

 

شخصی از پکتیا برایم حکایت کرده و گفت: «سه‌روز قبل، سه‌ فرزندم در مقابل چشمانم زیر شکنجهٔ این ظالم‌ها، به شهادت رسیدند». مؤظفین ریاست مذکور، همانند فرعون و نمرود ظالم بودند و نه از انسانیت چیزی می‌دانستند و نه‌هم از اسلام، و هیچ‌گونه ظلم و جنایتی علیه زندانیان دریغ نمی‌کردند.

 

بعد از اینکه وارد زیرزمینی ریاست ۹۰ شدم، باری‌دیگر همانند گرگ‌های وحشی، بر من حمله برده و آن‌قدر مورد لت‌و‌کوبم‌ قرار دادند که از دهان و بینی‌ام خون جاری شد. در ریاست مذکور، ۱۳ شبانه‌روز تحت تحقیق قرار داشتم. شب‌ها را دست‌بسته با زنجیر، در زیرزمین می‌گذارندم، و قبل از اذان صبح، سربازی می‌آمد و مرا از زیرزمین بیرون کرده و به بالا می‌برد، تا از سوی حقوق بشر بر آن‌ها اعتراضی وارد نشود.

 

در ریاست ۹۰ اجازهٔ تشناب‌رفتن نداشتیم، و اگر هم می‌خواستیم به تشناب بریم، انگشت خود را بلند می‌کردیم تا شاید به ما اجازه دهند؛ اما سربازهای اجیر، به ما هیچ‌گونه توجهی نمی‌کردند، مگر اینکه خیلی اصرار می‌کردیم، آنگاه اجازه می‌دادند. آن‌جا دوتا تشناب وجود داشت و بدین ترتیب، هر بار، فقط دو زندانی می‌توانست جهت قضای حاجت اقدام بکند؛ اما قبل از اینکه رفع حاجت بکنیم، سرباز با لگد دروازه را می‌کوبید و می‌گفت که شما آن‌جا چیکار می‌کنید؟ گاهی مجبور می‌شدیم قبل از رفع حاجت، بیرون شویم.

 

سرهای ما را داخل کیسه‌های سیاهی می‌کردند و جلوی چشمان‌مان را با آن می‌بستند و روی ما را به طرف دیوار می‌کردند. حق نداشتیم که آن خریطه و کیسه را از سر خود دور کنیم، و همواره سربازی مراقب ما بود تا این کار را نکنیم. بعد از صرف چای صبح، برخی را برای تحقیق می‌بردند، آن عده‌ای که تحقیق‌شان تکمیل می‌شد، سرشان را داخل خریطهٔ سیاه می‌انداختند و رو به دیوارشان می‌کردند و تا ساعت ۱۲:۰۰ شب در همین حالت بودند. از شدت درد، کمر انسان سیخ می‌شد و بی‌اختیار به یک‌طرف می‌افتاد، اما توسط سربازها با ضرب چند لگد دوباره نشانده می‌شد.

 

خلاصه اینکه به مدت ۱۳ شبانه‌روز، کاملا تحت شکنجهٔ روحی و فیزیکی قرار داشتم.

 

ادامه دارد…