امید، امید داشت/بخش اول

نویسنده: عبدالمالک عزیزی   امید کودک هفت ساله‌ای بود که در کنار پدر و مادر خود روزهای خوبی را سپری می‌کردند پدر امید از راه کشاورزی و با عرق جبین تکه‌نانی را بر دسترخوان می‌آورد و زندگی طبق میل‌شان بود (تره‌وپیاز داشتند پینک باز داشتند) روزها به همین منوال تیر می‌شد که ناگهان صدای مهیبی […]

نویسنده: عبدالمالک عزیزی

 

امید کودک هفت ساله‌ای بود که در کنار پدر و مادر خود روزهای خوبی را سپری می‌کردند پدر امید از راه کشاورزی و با عرق جبین تکه‌نانی را بر دسترخوان می‌آورد و زندگی طبق میل‌شان بود (تره‌وپیاز داشتند پینک باز داشتند) روزها به همین منوال تیر می‌شد که ناگهان صدای مهیبی نگاه‌ها را به طرف خود متوجه کرد طیاره‌های ناتو با پیلوت‌های کر، کور و سنگدل خودشان آسمان منطقه را آلوده کرده بودند.

با سرعت ما فوق صوت از بالای سر امید گذشتند و کمی آن طرف‌تر بمب‌های چند تنی خود را بالای مردم از همه چیز بی‌خبر قریه خالی کردند و رفتند، لحظه‌ای نگذشت که بچه‌های هم‌سن‌وسال امید، خبر شهادت پدر امید را به او رساندند و در بین شهدا اسم پدر امید را هم می‌گرفتند. این وقت بود که دنیا جلوی دیدگان امید تیره‌و‌تار شد و پاهایش دیگر توان نگه‌داشتن او را نداشتند. بغض، گلویش را فشار می‌داد و اشک در چشمانش حلقه زده بودند.

خبری که هضم آن برای امید سخت بود و نمی‌توانست باور بکند که پدر جانش شهید شده است در همین گیر‌ودار بود و به خودش دل تسلی می‌داد که اشتباه متوجه شده و شاید پدرش هنوز زنده باشد؛ اما وقتی ناله‌های مادر ضعیف خودش، که هر وجدان خفته‌ای را بیدار می‌کرد، را شنید یقین حاصل کرد که دیگر بابا در میان آن‌ها نیست و روزهای خوبی که با پدر سپری کرده بود یکی بعد از دیگری در ذهنش تداعی می‌شدند و اما دیگر باید آن‌ها را در خاطرات خود جستجو کند.

در یک چشم به هم زدن عزیزترین فرد زندگی‌اش، پرپر شده و به سرای ابدی رفت.

خبرهای داخلی تابع دولت به جای مرهم نهادن، بر زخم‌های بازماندگان نمک می‌پاشیدند و فورا اعلان کردند که نیروهای قهرمان ضدتروریستِ ناتو، چند تن از تروریست‌های درجۀ اول را از پا در آوردند.

این‌جا بود که امید به خود آمد و متوجه شد که کشور عزیزش به دست چه انسان‌های گرگ‌صفتی افتاده که حاضر هستند برای باقی ماندن در چوکی قدرت دست به هر جنایتی بزنند و از کشتن مردم بی‌گناه باکی ندارند.