نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده: احمدالله مهاجر اندکی به مشخصات این ولسوالی میپردازیم: ولسوالى زندهجان مربوط ولایت هرات میباشد که بین ۶١ درجه و ۴۴ دقیقه طولالبلد شرقى و ٣۴ درجه و ٢٠ دقیقه عرضالبلد شمالى واقع است. مساحت این ولسوالى حدود «١٨٢٨» کیلو متر مربع است و ارتفاع آن از سطح بحر حدود «٨۴٠» متر است. در […]
نویسنده: احمدالله مهاجر
اندکی به مشخصات این ولسوالی میپردازیم:
ولسوالى زندهجان مربوط ولایت هرات میباشد که بین ۶١ درجه و ۴۴ دقیقه طولالبلد شرقى و ٣۴ درجه و ٢٠ دقیقه عرضالبلد شمالى واقع است. مساحت این ولسوالى حدود «١٨٢٨» کیلو متر مربع است و ارتفاع آن از سطح بحر حدود «٨۴٠» متر است. در مربوطات ولسوالى زندهجان حدود ۵٠ قریه است که مهمترین آن قرار ذیل میباشد: فیض آباد، چشمه یوسف آباد، شکیبان تاجکى، ده پده، شاده، رود سنجاب، رباط پریان، قلعه اوغه، معموره، ده سرخ، کوپک و ماهیان، مرشد آباد، رباط افغانان شاه میر آباد، محل لنگر، محل خواجه، قلعۀ نو، شکیبان مروى، سنگ بست، غال ماران، کبوتر خان، خیر آباد دوست محمد خان، سیاهآب، چاهک، گلران، رباط سنگی، پهره، قناعت سرخه، چنگ طلاغ، جگده، قلعه ریگ، کدو خان، قناعت خواجه عبدالرحیم، قلعۀ عزت، قناعت حاجى محمد عظیم، پوپل زائى، قلعه ریگ، ممیزک، شورابک، ترکه، چاه بلبل، چاه نیله گون، چاه شور، چاه چشمه وغیره…
نام قدیمى زنده جان فوشنج است. قرار معلوم، نام فوشنبح در قرن هشتم و نهم هجرى به آن اطلاق میشد.
از آنجا که این ولسوالی در بیابان بزرگی واقع است، قریهجات آن طوریست که در جا جای این بیابان، سیخانه، پنجاهخانه و یا بیشتر ساخته شده که هر کدام آن یک قریه را تشکیل میدهد.
خانههای آن از لحاظ استحکام، بسیار ضعیف هستند، طوری که تمام خانه از خشت ساخته شده و هیچ گادر و چوبی بهکار نرفته بود که توسط آن محکم شده باشد. در این ولایت یک عادت است که سقف خانه را مانند گنبد میسازند و در آن گنبد نیز بهجز خشت چیزی کار گرفته نشده است. -که یکی از علت تلفات بیشتر در آنجا میتواند همین باشد-
در قرن هشتم هجرى، شهر پوشنگ ( زندهجان کنونى ) در هرات آباد و مستحکم و داراى مدرسه و مسجد بود که علوم دینى اسلامى در آن تدریس میشد.
بالآخره با رسیدن به این ولسوالی، از سرک قیر، به سرک خامه راه افتادیم. در راه با دو قریهای که ویران نشده بود، روبرو شدیم و خدا را سپاس گفتم.
دهِ ناویران:
بعد از پیمودن مسیر طولانی، به دهی رسیدیم که بهجز دیوارهای اندکی تخریب نبود، اما مردم آنجا مصروف کَندن قبر بودند. مفتی صاحب گفت که به آنجا یک بار میرویم، موتر را نزد آنان ایستاد کرد و پایین شدیم. بعد از سلام و کلام پرسیدیم که چه گپ است؟ گفتند: در اینجا تلفاتی صورت نگرفته، بلکه این قبر را برای آن عده خویشاوندان خود که در روستای دیگر شهید شده اند، حفر میکنیم.
ناگفته پیداست که در زمینلرزهٔ اول (روز شنبه) این قریه تخریب نشده بود اما در بار دوم که روز چهارشنبه ساعت۰۵:۱۰ قبل از نماز صبح، رخ داد این قریه نیز ویران شده بود.
بهسوی مرکز این زمینلرزه:
به هرحال حرکت کردیم، پس از گذشتن از فرازونشیبهای این بیابان، به محل اصلی رسیدیم، این محله، در میان درختان سبز، از دور مانند انبار خاک و خشت معلوم میشد که هیچ اثری از آن باقی نمانده بود؛ این قریهای سیاهآب بلوچها (سیاه اَو بلوچا) بود.
نزدیک آن موتر را ایستاد کرده، پایین شدیم. باد بسیار سخت میوزید، طوری که اگر در سهمتری نفر، عادی صحبت میکرد، درست فهمیده نمیشد. حالات دگرگون بود. مردم کم بودند. بعضیها مصروف کندن خانهها، بعضیها خانهٔ خود را جستجو مینمودند و بعضیها بر جنازههایشان ایستاده بودند. چند بلدوزر کار میکرد و مشغول بیرون آوردن اجساد بود.
از طرف برخی خیّرین نان و غذا آورده شده بود.
سوز دل:
کمی پیشتر رفتیم، در میان خانهها میگشتیم، شخصی سرگردان بود، گفتم: «کاکا چه شده؟ در جستجوی چه هستی؟» با چشمان قرمز، رنگ سفید، لب خشکیده، وارخطا و سردرگم گفت: «ملا صاحب! خانهام را گم کرده ام نمیدانم کدام بود و چه شد، تمام عیالم زیر خاک هستند، نمیدانم چه قسم آنان را بیرون کنم، کجا هستند!!!» و دوان دوان از پیش ما رفت.
در جایی چند جنازه افتاده بود، ما رفتیم و دعا کردیم؛ ناگاه جوانی به سرعت آمد و جنازهها را میدید، دو مرد را دید، اما زمانی به جنازهٔ دیگری که در کمپل قرمز و خاکآلود و با چند خشت که جهت آشکار نشدن بر آن گذاشته بودند، رفت و میخواست آن را بیبیند، کسی ممانعت کرد که این خانم است. او با لحن عاجزانه گفت: «بگذار بیبینم کیست، من مادرم را از دست داده ام و هنوز او را نیافتم، شاید همین باشد.» این سخن، دلها را شکست؛ اما دید که مادرش نیست، نا امید بلند شد.
به او گفتم : «چه شده برار؟ که را گم کردی؟»
گفت: «مادرم هنوز زیر خاک است، مادرم را از دست دادم، لطفاً با من بیایید تا او را بکشیم.» ما که رفتیم چند تن دیگر در حال بیرون آوردنش بودند، تلاش کردیم، وسایل کَندن نبود، با چوبهای دراز، پخسه را از بین بردیم، زیاد محکم بود حتّی که چند نفر دستان و انگشتان خود را زخمی کردند، بالآخره پس از تلاشهای زیاد یک دستش بیرون آمد، طرف معلوم شد تا اینکه کار تمام شد و با گریه و نالان در کمپل انداخته شده و به قطار شهدا متصل گردید. واقعاً دردناک بود. کسی نبود اشک نریزاند. دلها را درد و گلوها را بغض گرفته بود.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.