نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده: احمدالله مهاجر شروع زمینلرزه: قبل از ظهر، ساعت ۱۱:۲۰ بود. مردم به صورت عادی مشغول زندگی بودند. مادر در حال آمادهسازی غذا، پدر روان بهطرف کار، پدربزرگ در حال نگریستن بازی اطفال، مادربزرگ در حال تلاوت، اطفال مشغول بازی و چوپانها درحال برگشت بهسوی خانه، بهخاطر میل غذا، خسته و درمانده حرکت کرده بودند […]
نویسنده: احمدالله مهاجر
شروع زمینلرزه:
قبل از ظهر، ساعت ۱۱:۲۰ بود. مردم به صورت عادی مشغول زندگی بودند. مادر در حال آمادهسازی غذا، پدر روان بهطرف کار، پدربزرگ در حال نگریستن بازی اطفال، مادربزرگ در حال تلاوت، اطفال مشغول بازی و چوپانها درحال برگشت بهسوی خانه، بهخاطر میل غذا، خسته و درمانده حرکت کرده بودند که ناگاه زمین خود را تکان داد؛ بهشدت هم تکان خورد، هر لحظه بیشتر میشد، چنان شدت گرفت که دیوارها از زمین، سقف خانه از دیوار و تمام خشتها از یکدیگر بیزاری میجوییدند، جدا میشدند و ریز ریز بر زمین میریختند. دیوارهای بزرگ بر زمین محکم خوردند. گردوغبار همه جا را فرا گرفت. باد به وزیدن شروع کرد تا اینکه دهکدهها خالی از خانه ماندند. چندین قریه، در یک لحظه با خاک یکسان شد. زیر این خانهها انسانها بودند که تا چند لحظه پیش، امید به آینده داشتند، امید به دیدار پدر و مادر، فرزند و اولاد، دوستان و خویشاوندان داشتند؛ اما الآن از زیر خاک صداهایشان بیرون میشود و بس. کسی باقی نمانده تا آنان را نجات دهد. از یک طرف خانههای دِه، صدای «بابا، بابا؛ پدر، پدر» از طرف دیگر آن «مادر، مادر» از یکسو پدر میگفت: «پسرم کجایی؟» و پسر میگفت: «بابا، بابا!» از سوی دیگر مادر با آواز شیرین و دل سوزان میگفت: «دخترم، پسرم، چه شدید، کجا هستید!؟» آوازهای فغان و ناله بلند بود، اما کسی جز «خدای قهار» نبود که این صداها را بشنود؛ اما این صداها تا آخر دوام نکرد، چند لحظه بعد همه جا را فراموشی فرا گرفت، دیگر کسی نبود سروصدا کند، همه زیر خاک شدند و آوازها خاموش شد.
در مدرسه:
بلی! ما هم در مدرسه بودیم، در حال درس «هدایه، جـ۳، با تدریس مفتی صاحب محمدعثمان، در دورهالصغریٰ» زنگ پنجم بود که از ساعت ۱۰:۴۵ آغاز و ساعت ۱۱:۳۰ قبل از ظهر به انتها میرسد که نرسید، تکان زمین ما را از جا بلند کرد و دوان دوان به بیرون رفتیم، وحشتِ زمینلرزه ما را نگذاشت درس را ادامه دهیم و میبایست توقف میدادیم. در آنجا هم کسی، یکدیگر را نمیشناخت و هر که در این حال بود که خویشتن را نجات دهد و بیرون برود، طلبهها پراکنده بودند. استاد و شاگرد از هم تفکیک نمیشدند و هر که در غم جان خود بود. در چهرهٔ هر کدام نشان غمگینی بود، حتّی که از غم زیاد میخندیدند و رنگ اصلی چهرهٔشان تغییر خورده بود. زمینلرزه ادامه داشت؛ پس از بار اول ما داخل رفتیم، گویا تمام شد اما نه، باز هم با تکانش ما را از خود رانده و بیرون شدیم؛ این سلسله ادامه داشت و هر لحظه و ساعت تکان میخورد و تا امروز (سهشنبه، ۲۵ میزان) ادامه دارد.
تعطیل دروس:
درسها تعطیل شد و کل طلبهها به ساحهای سرسبز مدرسه، تشریف بردند و در آنجا به دعا، نیایش، نماز، حمد و ثنا و استغفار مصروف گردیدند. زمین آرام نبود، هر لحظه تکان میخورد. از طرف ادارهٔ مدرسه نسخههای «سورهٔ یاسین» توزیع شد و پس از آن دعا صورت گرفت.
هر که با خانواده و دوستان خود تماس میگرفت تا از احوالشان آگاه شود، اما گوشی بنده بهجهت تسلیمی به مدرسه، که از قوانین آن میباشد، نزدم نبود و از همان جهت با گوشی «عبدالوهاب؛ بچه کاکایم» به برادرم، در کابل، زنگ زدم که در آنجا گپی نبود.
روز دوم:
روز اول با چنین ترس و خوف گذشت. روز بعد، پس از نماز صبح «مفتی صاحب محمد سرور «رسولی» مدیریت دارالعلوم هرات» ارشاد فرمودند که چند نفر را با خود میبَرد و آماده باشند؛ تا اینکه چهار نفر انتخاب شد که یکی آن بنده «احمداللّٰه مهاجر» بود.
حرکت بهطرف ولسوالی زندهجان:
بالآخره در موتر یکی از خیّرین مدرسه سوار شدیم و بهسوی هدف حرکت کردیم. در راه همه چیز بهمخورده بهنظر میرسید. هیچکس با اطمینان کامل به کار نمیرفت. دروازهٔ دوکانهای زیادی بسته بود. ویرانیهای زیادی بهنظر میرسید، اما من به هر طرف نظر میانداختم و بر هر جا گمان میکردم که شاید همین قریه باشد. بعد از سفر طولانی به «زندهجان» ولسوالیِ که مرکز این زمینلرزه بود، رسیدیم.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.