نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده: عبدالمالک عزیزی شامل شدن به مکتب امید به سبب اخلاق خوب و عملکرد مناسبی که داشت توانسته بود مشتریهای زیادی را به خود جذب بکند و کارش خوب رونق پیدا کرده بود به نان و نوایی رسیده بود و با شرایط زورمندان روزگار را سپری میکرد. در برابر همۀ ناجوانیهایی که دیده و خاطرات […]
نویسنده: عبدالمالک عزیزی
شامل شدن به مکتب امید به سبب اخلاق خوب و عملکرد مناسبی که داشت توانسته بود مشتریهای زیادی را به خود جذب بکند و کارش خوب رونق پیدا کرده بود به نان و نوایی رسیده بود و با شرایط زورمندان روزگار را سپری میکرد. در برابر همۀ ناجوانیهایی که دیده و خاطرات تلخی که در ذهن کوچکش نقش بسته بود؛ اما مردم وطن ویژگیهای خودشان را داشتند. از مردم این وطن خوش بود و خاطرات خوب زیادی از آنها داشت. همسایههایشان آدمهای نیک و صالحی بودند که همیشه به خانههای آنها سر میزدند و حالواحوالشان را جویا میشدند. اگر امید یا مادرش مریض میشدند هر چند وقت به عیادتشان میآمدند. امید بنابر مشوره و اصرار همسایگان بالاخره خودش را به مکتب شامل کرد. اول روز، مکتب میرفت و تایم دوم به بازار رفته و کار میکرد و شبها هم به کمک مادرش هر چند که مادرش چندان سوادی نداشت، درسهای خودش را برای روز بعد آماده میکرد. وضعیت درسیاش خوب بود تعریف و آوازهاش در مکتب پیچیده بود و همه از درس عالی و خُلقِ خوش امید صحبت میکردند در امتحانات رقابتی مکتب بالاترین نمرات را داشت با شاگردان ضعیف مثل یک برادر دلسوز همکاری میکرد و میکوشید تا آنها از درس نمانند. به همه احترام میگذاشت به خصوص به استادها و هیچ وقت جلوی آنها از امید بیادبیای دیده نشده بود درعوض بقیه هم برای او احترام میگذاشتند از وضعیت فعلی خوش بود و همیشه شکر خدا را بر لب داشت. وقت کار اگر مشتری داشت به کار او رسیدگی کرده و جواب مشتریها را میداد و به محض این که سرش مقداری خلوت میشد شروع میکرد به کتاب خواندن و مطالعه کردن، انجام دادن تکالیف و مواردی را که حفظی بودند هم حفظ میکرد. آیندۀ خودش را خیلی روشن میدید گاهی خودش را در لباس داکتر تصور میکرد که در حال خدمت رسانی به مردم عزیز وطن است چونکه خودش سختی کشیده بود و فکرهای بزرگی را در سر میپروراند و برای مردم غریب برنامهها داشت و با خود و خدای خود عهد بسته بود که تا حد ممکن انسانهای مظلوم را دستگیری خواهد کرد و یار و یاورشان خواهد بود. در همین خیالات بود که خواب به سراغش آمد. خمیازهای کشیده و سر به بالین گذاشته و خوابید.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.