رمان

امید امید داشت/ بخش هفدهم

امید از صحبت‌های داکتر امیدوار شد و شرط‌هایش را قبول کرد و بعد از ظهر همان روز مادر امید را به اتاق عمل بردند و او بیرون از اتاق چشم‌انتظار بود و قلبش تندتند می‌زد و نگران سلامتی مادرش بود ولی تسبیح هم در دستش بود و یک لحظه هم از یاد خدا غافل نبود و سلامتی مادرش را از خدا طلب کرده و از او تعالی کمک می‌خواست.

 

این قسمت: داکتر‌های خوش‌اخلاق و مهربان

نویسنده: عبدالمالک عزیزی

امید و مادرش بعد از دیدن منظره و چهرۀ تازه رنگ‌ورو گرفتۀ شهر کابل خودشان را به شفاخانه رساندند.

شفاخانه بزرگ ولایتی هم مانند شهر، رنگ تازه‌ای به خود گرفته بود بعد از پرس‌وجوی اندک محل پذیرش را پیدا کردند در بخش پذیرش جوان خوش‌سیمایی به نام عبدالله نشسته بود. عبدالله به محض دیدن امید متوجه شد که ایشان مسافر هستند بنابر این خودش پیش‌دستی کرده و مشکل امید را پرسید.

امید جواب داد که از ولایتی دیگر برای معالجه مادرم به اینجا آمده‌ایم چون شنیده بودیم که این شفاخانه ولایتی، داکتران و متخصصان خوبی دارد.

عبدالله نسخه‌ها‌یی که را در دست امید بودند گرفت و مورد بررسی قرار داد و گفت: بله آدرس را درست آمده‌اید، نسبت به این مریضی داکترهای خوبی در این شفاخانه فعالیت می‌کنند و امید و مادرش را راهنمایی کرده و به پیش داکتر مورد نظر رساند. داکتر هم نسخه‌ها را از دست امید گرفته و خوب مورد مطالعه قرار داد و بدون اینکه امید و مادرش را به مطب خصوصی خودش راهنمایی بکند در همین شفاخانه دولتی برای آن‌ها دوسیه جور کرد و گفت: إن شاء الله تداوی این مریضی در همین جا صورت خواهد گرفت و مریض چند روزی باید تحت تداوی باشد.

امید از صحبت‌های داکتر امیدوار شد و شرط‌هایش را قبول کرد و بعد از ظهر همان روز مادر امید را به اتاق عمل بردند و او بیرون از اتاق چشم‌انتظار بود و قلبش تندتند می‌زد و نگران سلامتی مادرش بود ولی تسبیح هم در دستش بود و یک لحظه هم از یاد خدا غافل نبود و سلامتی مادرش را از خدا طلب کرده و از او تعالی کمک می‌خواست.

ساعتی بعد دروازۀ اتاق باز شد و مادر امید را از اتاق بیرون آوردند و امید با سرعت خودش را پیش مادرش رساند اما مادرش بیهوش بود و او از داکتر حال مادرش را پرسید. داکتر جواب داد که الحمدلله همه چیز به خیر گذشت و إن شاء الله مریض چند دقیقه بعد به هوش خواهد آمد. با شنیدن صحبت‌های داکتر، اشک شادی از چشمان امید جاری شدند و خودش را در بغل داکتر انداخته و دستانش را بوسید و گفت بزرگترین سرمایۀ من در این دنیا مادرم است.

امید کنار مادر خودش روی دو پا ایستاده بود و لحظه‌شماری می‌کرد و منتظر بود تا مادرش به هوش بیاید تا این‌که بعد از لحظه‌ای مادرش چشمانش را باز کرد و به هوش آمد و امید از فرط خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید.

کم‌کم حال مادر امید بهتر و بهتر می‌شد و حالت گیجی‌اش تمام شد و امید دست مادرش را محکم گرفته بود و حال او را می‌پرسید. مادرش می‌گفت که حالم خوب است و فقط کمی احساس درد دارم.

امید بنابر تجویز داکتر مقداری دوا به مادرش داد و مادر و پسر مثل دو دوست سر صحبت را با هم باز کردند و از این و آن طرف برای هم‌دیگر می‌گفتند در همین اثنا یک لحظه مادر امید از او پرسید که پسرم آیا پول‌هایی که با خود برداشته بودی کفایت کردند یا قرض‌دار شدی؟ امید با تعجب پرسید مگر قرار بوده پول خرج بکنم؟ مادرش جواب داد بله مادر جان دوران جمهوریت هیچ چیزی را از طرف شفاخانه نمی‌دادند و یک نسخۀ طولانی نوشته و دست آدم می‌دادند که برو این‌ها را از دواخانه‌های بیرون تهیه بکن.

امید جواب داد: نه چندان اقلام زیادی از من نخواستند فقط چند مورد را به من گفتند که از بیرون تهیه بکنم و اکثر اقلام را از طرف شفاخانه تکمیل کردند.

مادر امید ادامه داد: این‌ها همه به برکت امارت اسلامی هستند که همه چیز نظم گرفته‌ است در دوران جمهوریت این اقلام، بیشتر از امروز به شفاخانه‌ها سرازیر بودند؛ اما کسی پیدا نمی‌شد که از آن‌ها خبری بگیرد.

در آن دوران اولا که بعضی از داکتر‌ها به خوبی جواب کسی را نمی‌دادند مگر این‌که کدام زورمند سفارش تو را می‌کرد و اکثر داکترها سعی می‌کردند مریض‌ها را به مطب‌های خصوصی خودشان بفرستند و باز اگر کسی را در شفاخانه دولتی جراحی می‌کردند پول‌های مختلفی را تحت عناوین شیرینی از او می‌گرفتند.

امید که سختی‌های دوران جمهوریت را باربار تجربه کرده بود، اینک شکر خدا را بر زبان خویش داشت و برای سرفرازی بزرگان امارت اسلامی دعای خیر می‌کرد.