نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
امید و جشن استقلال روز جدید شروع شد و امید مثل همیشه با نشاط فراوان شادانوخرامان اول وقت به مکتب حاضر شد ولی در مکتب همهمهای افتاده بود و شاگردان از همدیگر میپرسیدند که آیا مکتب فردا رخصت است یا نه؟ او حیران مانده بود که به چه مناسبتی باید رخصت باشیم نه عید آمده و نه هم ماه مبارک رمضان رسیده است زنگ مکتب به صدا درآمد، شاگردان لین شدند.
سرمعلم هم مثل همیشه با حالت عصبانی و شلاق به دست جلوی لین ایستاد شد، همه از ترس ساکت شده و متوجه سرمعلم بودند که می خواهد چه بگوید.
سرمعلم با عرض سلام و خسته نباشید به خدمت شاگردان، برای آنها دربارهی (۲۶ دلو) معلومات داد و گفت: سربازان شوروی سابق که در ششم جدی سال ۱۳۵۸هجری شمسی، خاک کشور را مورد تجاوز قرار داده بودند، بالاخره در ۲۶دلو سال ۱۳۶۷خورشیدی از کشور اخراج شدند و در آخر گفت که فردا هم به مناسبت شکست و اخراج شوروی سابق رخصت هستید.
شاگردها با شنیدن این خوشخبری از ته دل خوشحال شدند. امید هم خوش شد چون میتوانست یک روز کامل کار بکند و بعد از مدتها بتواند چیز خوبی به خانه ببرد و از فرط خوشحالی اصلا متوجه نشدند که این روز درسی چطور گذشت. روز بعد امید صبح زود بعد از صرف صبحانه و خداحافظی با مادرجانش، وسایل کار خودش را برداشت و بسماللهگویان به طرف بازار روان شد.
به محض این که کنار سرک رسید متوجه شد که شهر به خودش رنگ امنیتی گرفته است و با تعجب دید که همه جا سرباز ایستاده است.
به محض اینکه چشم سربازها به امید افتاد از دور به امید اشاره کردند که همانجا ایستاد باش! امید سر جایش ایستاد شد. چند نفر از آنها با حالت آماده باش به طرف امید آمدند در حالی که لولۀ تفنگ خودشان را به طرف امید نشانه گرفته بودند ترس تمام وجود امید را در برگرفته بود و میلرزید.
یکی از آنها که کلانشان بود با صدای بلند فریاد زد: بوجی را بینداز و دستهایت را بالا بگیر و برو به دیوار بچسب. امید تمام دستورات آنها را موبهمو انجام داد نزدیکتر آمدند و ابتدا با پا و لولۀ تفنگشان وسایلهای امید را ریختوپاش کرده و تلّاشی کرده و خودش را هم تلاشی بدنی کردند و آخر هم یکی از سربازها وسایلش را با پا به طرف امید هول داد و گفت زود از این جا دور شو.
امید که خیلی ترسیده بود وسایلش را برداشت با عجله از آن جا دور شد و با خودش میگفت اینها را چه شده بود. هر طرف هیاهو بود و گروههای مختلفی در حال گشتوگذار بودند پرچمهای بزرگ سه رنگ را تکان میدادند و امید به محل کار خودش رسید بساط خودش را پهن کرد. چند دقیقهای نگذشت که یک شخص مسن و محاسن سفید آمد و کنار امید نشست و گفت که همین کفشهای مرا واکسی بزن.
امید با خونسردی مشغول کار خودش بود که پیرمرد دانا سر صحبت را با او باز کرد و کارهای عجیبوغریب دولت جمهوریت افغانستان را برای امید تحلیل میکرد. میگفت که کل کشورهای عضو ناتو در افغانستان نیرو دارند و هر کسی را که دلشان بخواهد بدون هیچ ترسوواهمهای به خاکوخون میکشند و یا به زندانهای جهنمی میاندازند و به هر خانهای که دلشان بخواهد وارد میشوند و دولت و ملت هیچ اختیاری ندارند و هر کسی را که اینها بخواهند بر چوکی قدرت مینشانند.
ولی این دیوانهها هر ساله در این روزها جشن گرفته و پایکوبی میکنند و پولهای هنگفتی را در همین مسیر به باد هوا می دهند در حالی که فقر در کشور عزیزمان بیداد میکند. جشن استقلال وقتی معنا دارد که تمام اختیارات وطن به دست خودمان باشد و خودمان برای آن تصمیم بگیریم. امید سر خودش را تکان داد و گفت کاملا درست فرمودید. ما که هیچ استقلالی در این کشور نمیبینیم همین چند سال قبل پدر مرا ناحق شهید کردند و هیچکسی هم جوابگو نبود (مگر غلام اجازه دارد که به ارباب خودش چیزی بگوید)
امید در آخر از آن پیرمرد دانا تشکر کرد و گفت: إنشاءالله روزی برسد که اختیارات وطن عزیزمان به دست فرزندان نازنین خودش رقم بخورد و آنها برای آبادانی آن آستین همت بالا بزنند.
دیدگاهها بسته است.