امید، امید داشت/بخش دوازدهم

مادر و پسر در حال گفتگو بودند که گوشی امید زنگ خورد. گوشی را جواب داد. از طرف ادارۀ تذکره‌های الکترونیکی زنگ زده بودند و به امید خبر دادند که نوبت بایومتریک او رسیده است

امید، امید داشت

این قسمت:

امید ناامید می‌شود

با تغییر حکومت افغانستان و فرار چوکی‌داران و تبدیل حکومت از جمهوریت به امارت اسلامی گویا روزنه‌های امید به روی امید گشوده شدند و صحنه‌های بمباردمان‌های بی‌امان، قتل‌های زنجیره‌ای، دزدی‌ها، خفت‌گیری‌ها، رشوت‌دهی‌ها و رشوت‌ستانی‌های دوران جمهوریت که امان هر افغان را بریده بودند یکی بعد از دیگری از جلوی دیدگان امید می‌گذشتند.
امید با عجله خودش را به پیش مادر، یار و هم‌دم همیشگی‌اش رساند و پرسید مادرجان آیا امکان دارد با آمدن امارت اسلامی به صحنۀ قدرت، باروبساط فساد و تباهی‌های دوران تلخ و سیاه جمهوریت بدنام جمع بشوند؟
مادر امید که غم‌ و اندوه‌های آن دوران او را به پیرزنی صدساله تبدیل کرده بود در حالی که برق شادی را می‌شد در چشمانش دید با امیدواری زیاد گفت بله فرزند عزیزم إن‌شاءالله همه چیز جور خواهد شد و در آینده‌ای نه چندان کشوری آباد و خرم خواهیم داشت چون دیگر افغان‌ها خودشان برای این مملکت تصمیم خواهند گرفت آن هم بعد از سال‌ها دربه‌دری و آوارگی.
مادر و پسر در حال گفتگو بودند که گوشی امید زنگ خورد. گوشی را جواب داد. از طرف ادارۀ تذکره‌های الکترونیکی زنگ زده بودند و به امید خبر دادند که نوبت بایومتریک او رسیده است و باید هر چه عاجل خودش را به ادارۀ مذکور برساند.
امید عجله‌عجله خودش را به آن‌جا رساند؛ اما بخش بایومتریک مثل همیشه خیلی شلوغ بود و هر کسی که می‌آمد در صف ایستاد می‌شد و منتظر می‌ماند، امید هم مانند بقیه در صف بایومتریک ایستاد شد و منتظر بود تا نوبتش برسد و آرام آرام صف پیش می‌رفت که در همین اثنا یک شخص با ظاهری شبیه علما وارد سالن شد و بدون توجه به مردمی که در صف نشسته‌اند رفت جلو و بالای کارمند اداره صدا زد که زود باش کارهای مرا پیش ببر که عجله دارم حاضرین در سالن با تعجب به هم‌دیگر نگاه می‌کردند . امید از آخر صدای خودش را بلند کرد که برادر تو تازه آمده‌ای باید بیایی مانند ما در صف ایستاد بشی! مگر شما چه برتری‌ای دارید که بی‌نوبتی می‌کنید. شخصی که می‌خواست بی‌نوبتی بکنه امید را تهدید کرد که ساکت شو یا دستور می‌دهم تو را بندی بکنند! امید ادامه داد هر کاری که می‌خواهی بکن ولی به تو اجازه نمی‌دهم که حق ما را تلف بکنی. شخصی که امید با او درگیری لفظی داشت دو نفر مثل بادیگارد همراه او بودند. به آن دو دستور داد که امید را گرفته، دست‌بند زده به حوزه بیاورند تا جواب گستاخی او را بدهد. آن‌ها هم آمده به دست‌های امید دست‌بند زده و امید را با خود به حوزه بردند.