نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده: شهید محمدعمر منیب تقبلهالله ترجمه: محمدصادق طارق خداوند متعال نعمتهای بیشمار و گرانبهای خویش را بر رسول الله صلی الله علیه و سلم ارزانی بخشیده است اما تمام آنها را ذکر نکرده است؛ فقط موارد مهم و نعمتهای بس ارزشناک را یادآوری میکند. خداوند متعال راجع به یک نعمتاش میفرماید: وَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ […]
نویسنده: شهید محمدعمر منیب تقبلهالله
ترجمه: محمدصادق طارق
خداوند متعال نعمتهای بیشمار و گرانبهای خویش را بر رسول الله صلی الله علیه و سلم ارزانی بخشیده است اما تمام آنها را ذکر نکرده است؛ فقط موارد مهم و نعمتهای بس ارزشناک را یادآوری میکند. خداوند متعال راجع به یک نعمتاش میفرماید:
وَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ ۚ لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِى الْأَرْضِ جَمِيعًا مَّآ أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلٰكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ.
یعنی: خداوند متعال میان قلبهای مؤمنان محبت انداخت، اگر شما تمام خزانههای روی زمین را مصرف میکردید باز هم در بین شان محبت قایم کرده نمیتوانستید اما خدواند متعال رشته محبت در بین قلبهای شان را قوت بخشید.
از این آیه به وضوح فهمیده میشود که خداوند محبت را نعمت بس گرانبها قلمداد نموده است. صحبت محبت از آنجا به ذهنم خطور کرد که ما فعلاً هفت نفر در مرکز به خاطر راهاندازی عملیات شهادتطلبانه خود به سر میبریم ولی چرا این اندازه صمیمی و عاشق همدیگر هستیم؟
سال گذشته یک تن از دوستان استشهادیام شعری سروده بود که:
زموږ د محبت لپاره دغه ژوندون کم دى
حيران يم چې نفرت ته وزګاريږي خلک څنګه؟
(یعنی: این زندگی، وسعت هدیه محبت ما را به همدیگر ندارد من در تعجبم که بقیه مردم به نفرت از کجا وقت پیدا میکنند؟!)
من به راستی در حیرتم که چند نفر ناشناس و غریبه چگونه میتوانند همچین محبت قوی و مستحکمی داشته باشند؟! اما وقتی این آیه خداوند متعال به یادم میآید با خود میگویم بدون شک رشته محبت را خداوند متعال در میان قلبهای ما بر قرار کرده است.
اینجا در جمع دوستان چنان محبتی وجود دارد که خانهام را از من فراموش کرده است. من نسبت به برادرانم کوچکترین فرزند پدرم هستم خیلی دوستم دارد. مادر که هر فرزندش را دوست دارد. برادران همیشه خرج و مصرفم را میدادند و پدر حتماً غمِ جیب خرجیام را میخورد، گاه و بیگاه از طرف خانه لباسهای جدید برایم میفرستادند، بادام و میوههای خشک گاهی اوقات داستان اعتبارم را بیشتر و معیار محبتم را با خانواده افزونتر جلوه میداد که با اطمینان میتوانستم بگویم ” از خانه برایم فرستادهاند ” اما با وجود تمام این موارد، محبت و علاقه دیوانهگان مرکز، تمام خانوادهام را از من فراموش کرده بود حتی به ثبت نمودن یادداشتها فرصت نمییافتم.
امروز عصر رهبر، بنده را پیش خود خواسته بود. سفرم بسیار طولانی شد، مغرب وقتی کارم به پایان رسید دوست داشتم خودم را به مرکز برسانم اما راه پرپیچ و خم بسیار دراز بود از همینرو مجلس یاران را از دست دادم. از مغرب تا این دم با خود تصور میکنم که معاذ چطور خواهد بود؟ گاهی با خود میگویم شیخ چه خواهد گفت؟ و گاهی در فکر فرو میروم که امشب ترنم هِق هِق گریههای نوجوانان را از کجا بشنوم؟.
در مرکز بعد از ادای نماز عشا تلاوت میشد و پس از تلاوت، دستهای نیابت و تضرع با اشکهای پرسوز درد و گریههای عاشقانه به سوی درگاه محبوب بینیاز بلند میشدند؛ از او فقط لقا، رضا، ثبات، استقامت، محبت و عملیات را آرزو میکردیم و بعد از آن میخوابیدیم. هر یک تلاش میکرد توس (پتوی) بهتر را به دوست دیگرش هدیه کند، دیشب هوا خیلی سرد بود یک تن از دوستان به تب مبتلا شد، نیمهشب آه و ناله میکرد، دیدم میرویس قبل از من بیدار شده به او قرص داد و توس خود را رویش انداخت. بعد از تهجد وقتی به میرویس متوجه شدم هیچ چیزی به خود نگذاشته بود همه را روی مریض انداخته بود تا گرم شود.
امشب ناوقت شده است، ساعت حدود ۱۱ شب میباشد اما دوستان از حریم دیدگانم هیچگاه فاصله نمیگیرند هر لحظه با خود میگویم که خداوند در آخرت ما را از هم جدا نکند. دیروز یک نفری به معاذ گفته بود که شاید آمار مجاهدین تعرضی به پنج نفر کاهش پیدا کند و یک نفر لغو شود، امروز صبح برایم گفت اگر من را لغو میکرد باید اصرار کنید که لغوم نکند. گفتم: معاذ! به محض اینکه تو گفتی من را لغو میکنند با خود تصمیم قطعی گرفتم که در مورد شما باید چنان پافشاری کنم که در مورد خود میکردم خاطرجمع باشید.
حالا به فکر عملیات افتادهام، تقریباً تمام وسائل مورد نیاز مهیّا شدهاند، باید عملیات ما از یک هفته بیشتر به تاخیر نیافتد. همین الآن با رهبر صحبت میکردم او گفت به یک عراده موتر نیاز است که فعلاً نداریم من بعد از شنیدن صحبتش حتی وقتی چشمم به موترِ روی سرک میافتد تمنا میکنم که کاش این موتر از ما میبود، در دربار بزرگ خداوند متعال فعلاً فقط به یک عراده موتر نیاز داریم چون کار ما معطّل است. یا الله! خیر است کار این موتر را زودتر برابر کن اگر کاری دیگر نمیشود حداقل به رهبر ما در خواب راه و چاره را نشان بده. پروردگارا ! ما هفت نفر میخواهیم به دیدار تو مشرف شویم ما را منتظر مگذار! سبب انتظار ما فقط یک عراده موتر است خداوندا ! هر چه زودتر این مشکل را حل کن که خدای ناخواسته سبب ایجاد مشکلات دیگر نشود.
زنگ هشدار موبایل را به خاطر تهجد تنظیم کردم اما بر باور ندارم که امشب بیدار شوم، مرکز تاثیر خاص خودش را داشت. من خیلی علاقه داشتم محبت دنیا از قلبم بیرون شود اما نمیشد. از روزی که به دوستان استشهادیام پیوستهام این هدف را نیز به دست آوردهام. واسکتم در اتاق دیگر فراموش شده بود، حدود ۹ هزار افغانی در آن مانده بود که هیچ اهمیتی نمیدادم، تا هنوز پولم را بر نداشتهام.
همچنان همیشه لباسها، چادر، کفش و کلاه خود را منظم و پاک نگه میداشتم قبلاً خیلی سخت میگذشت اگر دوست دیگری از کفشم استفاده میکرد و یا لباس من را میپوشید اما در مرکز گمان میکنم تمام وسائلم از دوستانم هستند، همین حالا وقتی به خود توجه کردم دیدم کفش یک دوست دیگر را به پا کردهام با وجود اینکه کفشهای خودم جدید بودند.
از کجا برایت بگویم! مقاله را طوری شروع کردهام انگار به کسی داستان تعریف میکنم؛ اصول نویسندگی را اصلاً توجه نکردهام، رخ سخن گاهی به این سو و گاهی به آن سو میرود اما خیر است! اندکی شما رنج تحمل را به دوش بگیرید. خداوند محبت راستین استشهاد را در قلب من جایگزین کند، خداوند من را در دنیا و آخرت از این صف مقدس جدا نکند.
ساعت حدود ۱۱ شب است، نعت زیبایی در وصف رسول اکرم صلی الله علیه و سلم گوش میکنم شاید در خواب ملاقاتش کنم. فعلاً رفتم …
ادامه دارد.
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
لید بند دی.