پشت میله‌های زندان/بخش نهم

وضعیت خانه بعد از رفتن شما بد شد؛ قرض‌داران شروع به مطالبه‌ی قرض‌های شان کردند، اما خدا را شکر که دوکان بود و دستم به دهانم می‌رسید. من‌ مکتب را تمام کردم اما به خاطر کار پوهنتون را گذاشتم.

در راه یکی دیگر از زندانی‌های بلاک خود را دیدم که سرباز داخلی به او می‌گفت: “ببین! دست‌ها و پاهای خود را همین‌طور پنهان نگه دار که خانواده‌‌ات زنجیرها و زخم‌ها را نبیند؛ به آن‌ها یک حرف خلاف هم نمی‌گویی و گر نه کسی نمی‌تواند تو را از بعداً از دست من نجات دهد!”

 

نامه‌ای را که برادر به من داده بود، باز کردم. در آن نوشته بود:

“سلام برادر عزیزم! از خداوند می‌خواهم که تندرست باشید، اگرچه کسی در زندان سالم نمی‌ماند اما ما همه در هر نماز، برای سلامتی و آزادی زودهنگام شما دعا می‌کنیم. حالا جلال و رابعه هم آن‌قدر بزرگ شده‌اند که در پایان دعاهای ما آمین بگویند؛ این تصاویر متعلق به آن‌هاست.

 

وضعیت خانه بعد از رفتن شما بد شد؛ قرض‌داران شروع به مطالبه‌ی قرض‌های شان کردند، اما خدا را شکر که دوکان بود و دستم به دهانم می‌رسید. من‌ مکتب را تمام کردم اما به خاطر کار پوهنتون را گذاشتم.

 

مادر همیشه در یادتان گریه می‌کند و زن‌برادر نیز شما را یاد می‌کند. به‌همین دلیل می‌خواهم هر دو را پیش شما بیاورم. اگر اجازه بدهند برادرزاده‌های خود را هم با خودم می‌آورم. اما همسایه‌ها می‌گویند که در بگرام اجازه نمی‌دهند اقوام زیادی برای ملاقات بیایند. اگر این سخن حقیقت داشته باشد، یک‌ بار من و مادر و بار دیگر زن‌برادر و بچه‌ها می‌آیند.

 

والسلام!

برادر شما”

 

تاریخ: ۱۳۹۸/۶/۱

ساعت: ۱۲ شب

“دیروز برای اولین بار همسرم به زندان آمد. رابعۀ کوچک و جلال هم او را همراهی می‌کردند. هر دو را در آغوش گرفته و به شیشۀ ملاقات بالا کرد. آن‌ها چون من را دیدند به گریه افتادند و با “آغا آغا” صدایم می‌کردند.

 

خیلی دلم می‌خواست فرزندان خود را در آغوش بگیرم و چهره‌های شان را ببوسم اما چگونه ممکن بود؟ دست و پاهایم بسته بود و میان ما شیشه‌ای بزرگ قرار داشت. همسرم خیلی رنج‌ کشیده بود؛ استخوان‌های چهره‌اش بیرون آمده و بدنش خشک و لاغر شده بود. کاملاً شبیه مرده‌ها به نظر می‌رسید.

 

به او گفتم: دخترک! در چه حالی؟

با چشمانی پر از اشک و صدایی گرفته و لرزان گفت: بعد از دستگیری شما حامله شدم. مردم حرف‌های مختلفی پشت سرم می‌زدند؛ عده‌ای مرا ناپاک می‌خواندند و بعضی می‌گفتند که فرزند جدید سر شوهر تو را خورده است. طفل مرده به دنیا آمد. تا امروز خودم را گناهکار می‌دانم، چون روز تولدش در قریه شایعۀ مرگ شما منتشر شده بود و من به سبب بالا رفتن فشار بیهوش شده بودم.

 

حرف‌هایش من را به شدت دگرگون کرد. به حماقت مردم خشمگین شدم و دلم گرفت. چطور ممکن است کودکی که هنوز به دنیا نیامده، بدبخت محسوب شود؟ در حال صحبت با همسرم بودم که سربازان من را کشیدند و گفتند: وقت تمام شده است. آن‌ها همه به گریه افتادند اما در من واقعاً حتی قدرت گریه هم نمانده بود.”

 

 

 

تاریخ: ۱۳۹۸/۱۰/۸

ساعت: ۵ صبح

“امروز صلیب سرخ و آمریکایی‌ها آمده بودند و گفتند: این هفته آزاد خواهی شد. احساسی به من دست داد که گویی تمام بدنم شفا یافته و هر غمی از من رخت بسته است. هزار نوع شادی در دلم عبور کرد.

 

آمریکایی‌ها می‌گفتند که این هفته عید (کرسمس) ما است و به همین مناسبت برخی زندانیان آزاد خواهند شد. با وجود اینکه آن‌ها مجرم هستند اما از روی دوستی و همدردی آن‌ها را رها می‌کنیم.

 

حرف‌هایشان برای من خنده‌دار بود؛ شکنجه‌های سخت هفته‌های گذشته و سه سال آزار وحشیانه‌‌ی شان به یادم آمد که حالا به خاطر آن‌ها قرص اعصاب می‌خورم و در کمرم زخمی متورم شده است. حتی در زمان رفع حاجت، به من سوزاک پیدا شده است. بی‌خوابی که چیز عادی به حساب می‌آید.

پوست بدنم مثل پوست دوم مار شده بود؛ چون‌ که یک‌ بار در اثر زدن شان از بین رفته بود. سه دندان جلوی‌ام را سربازها شکسته بودند و دست راستم طوری شده بود که نمی‌توانستم حتی چیز سنگینی را بلند کنم.”

 

 

تاریخ: ۱۳۹۸/۱۰/۱۰

ساعت: ۸:۴۰ عشاء

“امروز خانواده‌ام به دروازۀ بگرام خواهد آمد و من آزاد خواهم شد.”

 

دفترچۀ یادداشت را ورق زدم! لبخندی از شادی بر لبانم نقش بست. کاملاً احساس می‌کردم که برادر شقیقی‌ام آزاد شده است. هنوز چشمانم در کتابچه دوخته شده بود که سمسور آمد و گفت: مولوی صاحب! جلوتر می‌رویم؟

گفتم: بله!

 

کتاب‌چه را در قفسه‌ی کنارم گذاشتم که ورقی از آن افتاد. ورق را برداشتم. هنوز فکر می‌کنم کاش آن را نمی‌خواندم تا گمان من از راجع به خوشحالی دست نخورده می‌ماند و از کتاب‌ها با چشمان اشک‌آلود بیرون نمی‌آمدم.

 

ورق را برداشتم. در آن نوشته بود:

“همدم شب‌های تاریک و رفیق بلاک ما (لالی) شهید شد!”

 

آهی سردی از دهانم بیرون آمد. گمان کردم شاید جمله را اشتباه خوانده‌ام. دوباره خواندم: “همدم شب‌های تاریک و رفیق بلاک ما (لالی) شهید شد!”

 

فهمیدم که کلمات درست‌اند، فقط باور من نمی‌شود. زیر خط اول چند سطر دیگر با خطی نسبتاً متفاوت نوشته شده بودند:

 

“لالی اخیراً در بلاک چارلی با ما یک‌جا بود. بیشتر اوقات او را هنگام نماز و درس می‌دیدیم. انسان بیدار و نمازخوانی بود. با من رازهای زیادی داشت و همیشه از برنامه‌های آینده‌اش برای خانواده‌‌ی خود می‌گفت و اظهار می‌کرد که دلتنگ پسر و دخترش است.

 

در ابتدای سال جدید میلادی او را با چند زندانی دیگر از بلاک ما بردند تا خوراکی‌های بهتری به آن‌ها بدهند و به دنیا نشان دهند که در بگرام شکنجه نشده است.

 

اما در جشن کرسمس سربازان آمریکایی به دلیل نوشیدن شراب بیش‌ از حد، مست شده بودند. یکی از آن‌ها در همان مستی به زندانیانی که قرار بود آزاد شوند، تیراندازی کرد و پنج زندانی را به‌شمول لالی به شهادت رساند. اجسادشان قرار است امروز به خانواده‌هایشان تحویل داده شود، یا شاید این خبر مخفی بماند.

نظام‌الدین، دوست لالی در بلاک چارلی”

 

بعد از خواندن خطوط پایانی، چشمانم را از درد بستم. سپس اشک‌هایم را به زور با دست‌های خود پاک کردم. چند لحظه‌ای ساکت ماندم. دوستانم متوجه شدند که حالم خوب نیست. یکی به من خیلی زود گفت که باید جلوتر به بلاک چارلی برویم.