برگی از خاطرات زندانم/بخش دوم

بعد از این‌که به هوش آمدم، کاملا از هر نوع جوابی در مقابل پرسش‌های‌شان، عاجز و ناتوان بودم. فردای آن روز، تقریبا ساعت ۱۰:۰۰ قبل‌از‌ظهر بود که با بی‌رحمی و بی‌عزتی تمام، با پای برهنه دوباره مرا به همان اتاق کثیف انتقال دادند و دروزاه را بستند و خود‌شان به جوی آب رفتند، تا چهره‌های کثیف خودشان را بشویند.

پس از آن، قومندان زمریالی برای خواب رفت و سربازان جیره‌خوار وی بر ما حمله کردند. آن‌ها جیب‌های‌مان را تلاشی کردند، ولی چیزی در آن‌ها وجود نداشت؛ چون همهٔ آن‌ها را عسکر قبلی گرفته بود -ولی با این‌ها تقسیم نکرده بود-. سربازان از من پرسیدند که چه‌قدر پول همرایت بود؟ من‌هم از آن‌جایی که فکر می‌کردم اگر جواب مثبت بدهم، از سوی سرباز قبلی، مورد شکنجه و لت‌و‌کوب قرار می‌گیرم، جواب منفی دادم؛ اما باز هم مورد لت‌و‌کوب قرار گرفتم، و تا جایی مرا شکنجه کردند که بی‌هوش شدم.

 

بعد از این‌که به هوش آمدم، کاملا از هر نوع جوابی در مقابل پرسش‌های‌شان، عاجز و ناتوان بودم. فردای آن روز، تقریبا ساعت ۱۰:۰۰ قبل‌از‌ظهر بود که با بی‌رحمی و بی‌عزتی تمام، با پای برهنه دوباره مرا به همان اتاق کثیف انتقال دادند و دروزاه را بستند و خود‌شان به جوی آب رفتند، تا چهره‌های کثیف خودشان را بشویند.

 

تقریباً ساعت ۱۲:۰۰ ظهر بود که خوان‌خواران امنیت ملی -خیانت ملی- از ولایت لغمان و دیگر خون‌آشام‌ها آمدند و شروع کردند به شکنجهٔ‌مان. آن‌ها چشمانم را محکم بسته و با بی‌رحمی تمام مرا داخل موتر انداختند و به طرف مرکز ولایت لغمان حرکت کردند. از ولسوالی علی‌شنگ تا مرکز ولایت لغمان، قدم‌به‌قدم امنیت ملی ایستاد بود. این سربازان بی‌رحم، حتی در داخل موتر نیز مرا مورد لت‌و‌کوب و شکنجه قرار دادند. سرانجام پس از طی‌نمودن مسیر طولانی، مرا وارد جهنم دوم -ریاست امنیت ملی لغمان- نموده و به مؤظفین این‌جا تحویل دادند.

 

از امنیت ملی لغمان، تا ریاست ۴۰

 

بعد از این‌که به ریاست امنیت ملی لغمان تحویل داده شدم، به مدت ۱۷ روز، با نهایت بی‌رحمی و سنگ‌دلی، تحت تحقیق قرار داشتم. مستنطقین این ریاست، چیزی به نام انسانیت و اسلام نمی‌شناختند، و قلب‌های‌شان گوشت نه، بلکه همانند سنگ بود.

 

دین اسلام، الله و رسول برای آن‌ها یک چیز خنده‌آور بود، و روزانه به‌خاطر زجر و شکنجهٔ روحی من، چندین‌بار دین اسلام، الله و رسولش را مورد دشنام و بدگویی قرار می‌دادند. ظلم.هایی که آن‌ها انجام می‌دادند، قلب انسان را به لرزه درمی‌آورد. بنده توان نوشتن ظلم و جنایت‌های‌شان را ندارم، زیرا جنایات آن‌ها، فراتر از تصور هستند، و بیان‌شان از توان قلمم نیز خارج است، اما به‌طور خلاصه ذکر می‌کنم!

 

بنده، در ریاست لغمان، ۱۷ روز کاملا تحت انواع شکنجه‌ها قرار داشته و با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کردم. پاهایم را با ریسمانی می‌بستند و بعد از آن تکه‌پارچهٔ کثیفی را در دهانم می‌کردند، و پس از آن، سه یا چهار نفر، این ریسمان بسته‌شده‌ را محکم می‌گرفتند، و در آخ شروع می‌کردند به شکنجه‌کردن بنده!

 

آن‌ها روزانه به بنده تعداد ۶۰۰ چوب می‌زدند، و هر روز وجود خونینم را، خونین‌تر می‌کردند. این شکنجه‌ها تا جایی ادامه داشت که کلا بی‌هوش می‌شدم، و معلوم نیست که بعد از بی‌هوش‌شدن چه شکنجه‌های دیگری به بنده می‌دادند! تمام وجودم بر اثر شکنجه سبز گشته بود. با پاهایم نمی‌توانستم به تشناب برم، لذا هنگام رفتن برای قضای حاجت، مجبور می‌شدم بسان طفل کوچک، بر زانوها و دست‌هایم راهی تشناب شوم.