افغانستانِ نوین!/ بخش دوم

ملا محمدیعقوب، وزیر دفاع افغانستان ترجیح داد در منزلش که در وسط کابل موقعیت داشت از ما پذیرایی کند. او به‌سوی من شتافت و مثل رسم افغان‌ها مرا در آغوش گرفت و افزود که من ترجیح دادم شما را در خانهٔ خودمان ببینم؛ زیرا شما از معدود چهره‌های رسانه‌ای هستید که پدرم -رحمه‌الله- با آن‌ها دیدار داشته است.

پسر ملا عمر -رحمه‌الله- از پدرش می‌گوید

 

در قسمت دوم سفرم به افغانستان، یک قسمت مهم از تاریخ گذشتهٔ طالبان را باز می‌کنم که دوره غیبت ملا محمدعمر -رحمه‌الله- بنیان‌گذار جنبش طالبان است. هدف من ملاقات با پسرش ملا محمدیعقوب، وزیر دفاع امارت اسلامی افغانستان بود و قبل از شروع گفتگوی تاریخی، لذت‌بخش و جالب با ملا محمدیعقوب، لازم است تحسین خود را از مترجم شخصی ایشان، یک جوان منظم، مؤدب، فرهیخته و تلاش‌گر؛ روح‌الله افغانی ابراز کنم که زبان عربی او فوق‌العاده با کیفیت و زیبا بود. هنگامی که به زبان عربی صحبت می‌کرد، بسان رودخانه‌ای روان، با حروف عربی واضح سخن می‌گفت، و یک مقام عرب حین انجام نقشش به عنوان مترجم سخنان ملا یعقوب، او را تشبیه به کسی می‌کند که گیتار می‌نوازد.

 

ملا محمدیعقوب، وزیر دفاع افغانستان ترجیح داد در منزلش که در وسط کابل موقعیت داشت از ما پذیرایی کند. او به‌سوی من شتافت و مثل رسم افغان‌ها مرا در آغوش گرفت و افزود که من ترجیح دادم شما را در خانهٔ خودمان ببینم؛ زیرا شما از معدود چهره‌های رسانه‌ای هستید که پدرم -رحمه‌الله- با آن‌ها دیدار داشته است.

 

ما درست مثل روزی که پدرش را در سال ۱۹۹۵ میلادی، زیر درخت بزرگ در قصر بنیان‌گذار دولت مدرن افغانستان؛ احمدشاه ابدالی (۱۷۲۴ – ۱۷۷۴) در پایتخت معنوی طالبان، قندهار ملاقات کرده بودم، روی زمین نشستیم. آن روز، ملا محمدعمر -رحمه‌الله- چادر افغانیش را روی زمین پهن نمود تا به‌طور مساوی روی آن بنشینیم.

 

به نظر می‌رسد از دیروز تا امروز، تحولات زیادی آمده باشد؛ اما واقعیت چیز دیگری است، زیرا در افغانستان زمانه تغییر زیادی نکرده است. طالبان مثل روز پیدایش خود دوباره برگشته‌اند و رهبران‌شان همچون حاکمان جدید روی کار آمده‌اند و مخالفان‌شان درست مثل سال ۱۹۹۶ میلادی، به دولت‌های مجاور پناهنده شده‌اند، فقط با این فرق که در آن روزگار، رهبران مخالفین در دره پنجشیر و سپس بدخشان پناه گرفته بودند.

 

دو ساعت گفتگوی لذت‌بخش و جالبی با ملا محمدیعقوب داشتیم که مانند برق سپری شد. گفتگوی ما شامل شرایط داخلی امارت اسلامی افغانستان و دست‌آوردهای آن در سه‌سال گذشته و همچنین صحبت در مورد روابط با کشورهای همسایه، به ویژه با پاکستان و وضعیت تنش در مورد حضور جنگجویان طالبان پاکستانی در افغانستان بود؛ اما قطب‌نمای این گفتگو را می‌خواهم به سمت رازی هدایت کنم که همچنان من و همه کسانی را که جنبش طالبان افغانستان را دنبال کرده و می‌کنند گیج می‌کند. چگونه ملا محمدعمر با پسرش و رهبران طالبان در طول دوره ناپدیدشدنش ارتباط برقرار می‌کرد؟

 

من به طور مستقیم و واضح در مورد آن دوره از ایشان پرسیدم و به‌ طور شوخی از عبدالخالق محجوب؛ رئیس حزب کمونیست سودان، زمانی که سال‌ها از چشم دولت سودان ناپدید شد، یاد کردم. هنگامی که از محل اختفای خود بیرون آمد از او درباره تجربه‌اش پرسیده شد. او در پاسخ گفت: در این مورد صحبت نمی‌کنم، زیرا من به آن نیاز دارم. ملا محمدیعقوب خندید و سخنان خود را با این جمله آغاز کرد: «جزئیاتی که قبلاً در مورد آن صحبت نکرده بودیم و از ارتباط پدر با ما و چگونگی اطلاع از مرگ ایشان را برای شما می‌گویم».

 

ملا محمدیعقوب به گونه‌ای که در محضر پدرش نشسته است راست نشست، سپس سخنان خود را آغاز کرد و گفت: «وقتی در سال ۲۰۰۱ میلادی، کشورم افغانستان توسط آمریکا اشغال شد، من فقط هشت‌سال داشتم. من معارف اسلامی را نزد مولوی محمدجمعه، عموی پدرم که معلم او نیز بود، تعلیم گرفتم. طبق برنامه‌های درسی افغانستان علوم شرعی را فراگرفتم، و سپس در دورهٔ جهاد افغانستان علیه آمریکایی‌ها در مدرسه‌ای در کویته ثبت‌نام کردم.

 

به دلایل امنیتی، هر چند ماه یک‌بار خانهٔ خود را عوض می‌کردیم. هم‌کلاسی‌هایم نمی‌دانستند که من فرزند ملا محمدعمر هستم. مادرم همواره به ما توصیه می‌کرد که مخفی بمانیم و با توجه به اینکه در منطقه‌ای پر از مهاجران افغانستانی زندگی می‌کردیم که از ولایت‌های مختلف کشور می‌آمدند، کار مخفی‌ماندن را برای ما آسان کرده بود؛ می‌توانستیم راحت ناپدید شده و در میان آن‌ها ذوب شویم، بدون این‌که در معرض سؤالات زیادی در مورد خود باشیم».

 

ملا محمدیعقوب برای یادآوری چند خاطره و شاید برای یادآوری لحظاتی از کودکی که با پدرش گذرانده بود، لحظه‌ای توقف نمود و من از سکوت او استفاده کرده و به اصل ماجرا شتافتم و گفتم: «پس در دوران غیبت پدر که سال‌ها طول کشید، ارتباط شما با ایشان چگونه انجام می‌شد؟

 

او دوباره خود را جمع‌و‌جور نمود و راست نشست و ادامه داد: «ارتباط پدرم از طریق نوار کاست بود. همان‌طور که پیام‌های فراوان خود را از این طریق برای سران و مقامات مختلف می‌فرستاد، و گاه ارتباط ما از طریق ارسال پیام‌های شفاهی انجام می‌شد و نخستین‌بار، سه‌ماه پس از ناپدیشدنش از طریق تلفن ماهواره‌ای وقتی با من صحبت می‌کرد صدایش راشنیدم، آن لحظه، شادیم وصف‌نشدنی بود».