نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
سهیل مبارز پلهها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم و پایین میآمدم. ذهنم غرق در عالم کتاب و درگیر کلماتی بود که به هنگام مطالعه با آنها بر خورده بودم. پس از اتمام پلهها، جمع بزرگی را در صحن مدرسه میدیدم که مشغول صحبتکردن بودند؛ بعضیها میگفتند و میخندیدند، بعضی در عالم تنهایی […]
سهیل مبارز
پلهها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم و پایین میآمدم. ذهنم غرق در عالم کتاب و درگیر کلماتی بود که به هنگام مطالعه با آنها بر خورده بودم. پس از اتمام پلهها، جمع بزرگی را در صحن مدرسه میدیدم که مشغول صحبتکردن بودند؛ بعضیها میگفتند و میخندیدند، بعضی در عالم تنهایی بهسر میبردند و از تماشای فضای مدرسه بهنحوی لذت میبردند. در میان آندسته از انسانها، در دل آن هیاهو و ازدحام، متوجه دوست کوچکم شدم که آرام و سربهزیر، وسط این هیاهو نشسته و سرش را پایین آورده است. این کارش برایم تازگی نداشت؛ هرگاه اندوهی روح و روانش را میآزرد، این مکان را برای رفع آن انتخاب میکرد. کنارش نشسته و چندین مرتبه صدایش کردم، اما جوابی عایدم نشد، تا آنکه پس از اصرارهای پیاپی، سرش را بلند کرده و با صدایی بغضآلود و لرزان، با چشمانی خونین و اشکبار توانست این مفهوم را به من برساند که «مولوی سعد شهید شده» شهادت مولوی سعد تقبلهالله او را از خود بیخود کرده و او را ناچار به گریه در جمعی اینچنینی قرار داده بود.
آن شب شاید سعی میکردم او را به جای خلوتی برسانم و جلوگیری گریههایش شوم، اما دوست داشتم پس از طلاعیافتن از شهادت شهید مولوی سعد تقبلهالله؛ آن رادمرد و دعوتگر زیباسخن، خود نیز نالهها سر دهم و گریه کنم.
در آن روزها، این کلمات جان و تنم را لرزاند، در حالیکه هیچگونه نسبتی میان من و مسیر جهاد نبود، هیچگونه ارتباط عمیقی میان من و شهید مولوی سعد تقبلهالله، وجود نداشت.
روز بعد، استاد پس از خبر شهادت شاگردانش در چخانسور و کمربند، با صدایی لرزان و گرفته، برای قبولیتشان دعا میکند و از خداوند متعال میخواهد ما را نیز رهروی آنان قرار دهد و همه با صدای بلند آمین میگویند.
آن روزهای تلخ گذشتند، روزها میگذشتند و در فضای مجازی بیشتر از شهید مولوی سعد تقبلهالله میشنیدم، از خدمات، از شوق شهادت، از ایمان و عقیدهشان، تا آنکه نقش مولوی سعد تقبلهالله و شهدای کمربند، بسان نمادی از شجاعت برایم جلوه مینماید. نقش مولوی سعد تقبلهالله و مجاهدین امارت اسلامی در ذهنم چنان نقش میبندد که هر روز آرزو میکردم که تا خدایم مرا به سرزمین گلگونکفن خاشرود برساند.
به گفتهٔ نویسندهٔ یکی از نویسندگان چیره دست امارتی: زمانیکه آوازهٔ شهادت مولوی سعد رحمهالله در میان مردم پیچید، تاثیر خاصی بجا گذاشت.
زبانها شروع به نثار کردند، قلبها گواهی به وفا دادند، دستها بالا به دعا شدند و چشمها مانند ابرهای غمیده شروع به باریدن کردند. چه خوش گفته ملک الشعراء: وأنت الیوم أوعظ منک حیا؛ از وقتی که زنده بودی، امروز واعظتری.
حقا که شهادت شهید مولوی سعد تقبلهالله و شهدای کمربند، اینگونه جرقهای شد برای تعداد بزرگی از مجاهدین که اکنون جای بر نقش قدمهای شهید مولوی سعد تقبلهالله گذاشتهاند و بیباکانه به آغوش مرگ میروند، حقا که جایجای سنگرهای افغانستان شاهد مجاهدینی هست که مولوی سعد تقبلهالله آنها را مستقیما دعوت به جهاد نداده است، اما تاثیر خون پاک و تصاویر بدن پرپرشدهٔ شهید مولوی سعد تقبلهالله آنها را تا آنسوی سنگرها کشانده است بهنحویکه بیتاب دیدن حتی مرقد شهید تقبلهالله هستند و خاشرود را ترک نخواهند کرد، مگر اینکه محسن بزرگوار خود را یاد کرده و مرقد ایشان را ملاقات خواهند کرد.
آری!
خادم بینظیر امارت اسلامی و شریعت ناب اسلامی، شهید مولوی سعد امروز در میان مجاهدین زنده است و گویا نفس میکشد، نهضت وی ادامه دارد و جایجای سنگرهای نیمروز از او گفتهها دارند.
شاید بعضیها این مردان توانمند را در دلها ملامت کرده و دعوت به قعود میدادند، و با پیشنهادهای کلان مواجه میساختند و شاید هم برچسب دیوانگی میچسباندند، اما پشتپازدن به تمام موقعیتها و پُستها، رمزی داشت که اکنون سنگرهای جهادی آن را پاسخ میدهد و اینگونه است حال شهیدان، نزد پروردگارشان زنده، نزد مومنان عزیز و نهضتشان نیز، پایدار و پاینده.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.