سلسله هم‌رکاب سپاهیان راه جهاد/ بخش هجدهم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

اوایل پیوستنم به صفوف مجاهدین بود که امیر مجاهدین «شهید ملا حسن مسعود» خطاب به من گفت: تصمیم دارم یک وظیفه را به خودت بسپارم که با آن هم بتوانی درس‌هایت را ادامه دهی و هم در جهاد سهیم باشی، و می‌دانم که این مسئولیت را تنها از طریق شما می‌شود به انجام رساند؛ زیرا مردم این مناطق تو را می‌شناسند و نمی‌دانند که از مجاهدین هستی، و اگر به‌جای تو کسی دیگر از رفقا را به این امر بگماریم، یقینا زودتر شناسایی می‌شود.

 

گفتم: من برای جهاد آمده‌ام هر امری باشد اطاعت می‌کنم. حالا این مسئولیتی که می‌گویید چیست؟ آیا من از عهدهٔ آن برمی‌آیم یا خیر؟ گفت: در جریان هستی که مجاهدین مرکز و قرارگاه ندارند و همیشه به شکل سیار و گشت، شب‌وروز را سپری می‌کنند و همچنان وسایط نقلیه کم داریم، و بیشتر مجاهدین وقت رفتن از یک قریه به قریهٔ دیگر، پیاده می‌روند و انتقال مواد انفجاری، ماین‌ها، مزایل و دیگر مهمات با نبود وسایط نقلیه برای مجاهدین خسته‌کننده است. به این فکر افتادیم تا جایی پیدا کنیم و مواردی را که در بالا ذکر شد، در آن‌جا نگهداری کنیم و در صورت نیاز به آن‌ها دسترسی داشته باشیم.

 

حجرهٔ مسجد قریهٔ ثور طلبه ندارد، تو رفته و با ملاامام مسجد صحبت کن و بگو: من می‌خواهم نزد شما درس بخوانم. اگر موافقت کرد، درس‌های خود را هم نزد آن شروع کن و مسؤلیتی را که در موردش گفتگو کردیم نیز پیش ببر. بنابراین رفتم نزد ملاامام مسجد و هدفم را از رفتن به آن‌جا ابراز نمودم. ملاامام مسجد گفت: من خیلی دوست دارم همیشه طالب داشته باشم و مصروف تدریس باشم؛ ولی باید با مقتدی‌ها مشوره کنم که آیا با داشتن طالب موافق هستند یا خیر؟

 

وقتی ملاامام با مقتدی‌های خود مشوره کرد همه بر این موافقت نمودند که به یک طالب جهت اذان‌دادن و آبادی مسجد راضی هستیم. وقتی موافقت مردم را دریافتم، رفتم نزد امیر صاحب «شهید ملا حسن مسعود» و به وی گفتم: ترتیب حجره درست شد، هم ملاامام موافقت نمود و هم مردم، و خوش‌بختانه تنها طالب آن حجره من هستم و با تنهایی، راز مسؤلیت نیز حفظ می‌گردد.

 

بلآخره درس‌هایم را در آن حجره شروع کردم و به دنبال فرصتی بودم که رفت‌وآمد مقتدی‌ها از اطراف حجره کم‌تر گردد و به مجاهدین خبر بدهم تا مهماتِ اضافی خود را بیاورند تا در حجره پنهان کرده و از آن‌ها نگهداری نمایم. تا این که فرصت میسر شد و «استاد یاسر» با موترسایکل آمد و چند حلقه ماین با یک مزایل و تعدادی مهمات را آورد و در جایی که از قبل برای آن‌ها در نظر گرفته بودم جابه‌جا و پنهان کردیم، طوری که هیچ‌کس شک نکند و در صورت بازرسی نیز نتواند سرنخی پیدا کند.

 

به مدت سه برج این مسؤلیت را به صورت راز پیش بردم، تا اینکه روزی «استاد یاسر» با موترسایکل آمد تا مقداری از مهمات مورد نیاز را با خود ببرد. مهمات را از مخفی‌گاه بیرون آوردم و به «استاد یاسر» تسلیم دادم، و در همین هنگام متوجه شدم که یکی از مقتدی‌ها از راز من و مجاهدین کاملاً آگاه شده است.

 

وقتی این مطلب را با امیر صاحب «شهید ملا حسن» در میان گذاشتم، وی در پاسخ فرمود: دیگر ماندن شما در آن‌جا مصلحت نیست، حالا وقت آن است که به صورت علنی وارد صفوف مجاهدین شوی؛ چون در هر قریه جاسوس‌های زیادی وجود دارد، وقتی بدانند در این مدت با مجاهدین چه همکاری‌هایی داشتی یا نابودت می‌کنند و یا هم به رژیم اجیر تحویلت می‌دهند.

 

ادامه دارد…