سلسله هم‌رکاب سپاهیان راه جهاد/ بخش شانزدهم

به وی گفتم: «من هم خیلی اشتیاق دارم تا به جهاد بروم؛ اما مجاهدین هرات را نمی‌شناسم. اگر شما دوباره راهی میدان جهاد شدید، بدون ون نروید». ایشان نیز خیلی خوش‌حال شده و وعده دادند که دفعهٔ بعد حتما شما را نیز با خود به جهاد می‌برم.

در سال ۱۳۹۵ ه‍.ش، در ولایت هرات مشغول تحصیل بودم و خیلی آرزو داشتم تا با مجاهدین آن ولایت ارتباط برقرار کنم و در تعطیلات مدارس به میدان جهاد بروم، تا اینکه روزی طالبی به اسم «محمدعالم» مشهور به «قاری جانان» را ملاقات کردم که تازه از نزد مجاهدین به مدرسه آمده بود و از صحبت‌هایش معلوم بود که یک مجاهد واقعی و شخصی است که مدت زیادی را با مجاهدین گذرانده است.

 

به وی گفتم: «من هم خیلی اشتیاق دارم تا به جهاد بروم؛ اما مجاهدین هرات را نمی‌شناسم. اگر شما دوباره راهی میدان جهاد شدید، بدون ون نروید». ایشان نیز خیلی خوش‌حال شده و وعده دادند که دفعهٔ بعد حتما شما را نیز با خود به جهاد می‌برم.

 

چند روزی گذشت و قاری جانان به من گفت: بنده با مجاهدین ولسوالی پشتون زرغون ولایت هرات ارتباط برقرار کردم و قصد سفر به آن‌جا را دارم، چنان‌چه شما نیز پشت تصمیم قبلی خود ایستاده‌ای، آماده باش تا راهی میدان جهاد شویم. بنده با شوق فراوانی از خبر وی استقبال کرده و گفتم:

 

چرا که نه، حتماً می‌روم. برای رفتن به جهاد لحظه‌شماری می‌کردم و منتظر بودم کسی پیدا شود که بنده را همراهی کرده و به مجاهدین معرفی کند. حالا که این فرصت برایم میسر شده لحظه‌ای هم تأخیر نخواهم کرد. قاری جانان گفت: پس تا دیر نشده به ایستگاه موترها برویم، تا با موترهای اول سوار شده و زودتر به ساحهٔ مجاهدین برسیم.

 

بنابراین راهی ایستگاه ولسوالی پشتون زرغون شدیم و قاری جانان در وسط راه گفت: بنده داخل گاراج نمی‌روم؛ چون با مجاهدین در ولسوالی پشتون زرغون زیاد بودم و مردم آن‌جا مرا می‌شناسند. شما بروید و برای دونفر تکت بگیرید، بنده بیرون منتظر می‌مانم. به محض اینکه راه افتادید، با من تماس بگیرید تا حاضر شوم. بنده نیز. طبق گفتهٔ ایشان عمل کردم و راهی ولسوالی پشتون زرغون شدیم.

 

وقتی به پوسته‌های رژیم اجیرشده می‌رسیدیم موتر را متوقف نموده، و داخل موترها را با دقت نگاه می‌کردند، و فقط از ما دو نفر تذکره می‌خواستند و بسیار با لهجهٔ تند و تلخ از هدف سفر ما به ولسوالی پشتون زرغون می‌پرسیدند که برای چی به آن‌جا می‌روید؟

ما در جواب می‌گفتیم: برای درس‌خواندن می‌رویم. می‌گفتند: شما را در شهر نمی‌توانند درس بدهند که به ولسوالی می‌روید؟ یا اینکه طالب کوهی هستید و به کوه پیش رفیق‌های‌تان می‌روید؟ و ما در جواب می‌گفتیم: نه، ما محصل هستیم، درس می‌خوانیم و در این مورد چیزی نمی‌دانیم. بعد از آن اجازه می‌دادند تا موتر راه بیفتد.

 

به هر پوسته که می‌رسیدیم بعد از توقف موتر، وقتی چشم عسکرهای وحشی و اربکی‌های کرایه‌شده به ما دو نفر می‌افتاد، همان پرسش و پاسخ‌های بالا شروع می‌شد و به سختی از پوسته‌ها می‌گذشتیم، و همه همراهان ما نیز به‌خاطر وجود ما دونفر، در دردسر افتاده بودند؛ تا اینکه در بازار «ماورا» نرسیده به منطقه «بوریاباف» از موتر پیاده شدیم. خواستیم با مجاهدین تماس بگیریم که متأسفانه آنتن قطع شده بود. در آن‌جا فیصله مجاهدین بر این شده بود که شبانه آنتن باید قطع باشد، بنابراین از عصر به بعد، آنتن‌ها قطع می‌شد و تا صبح آنتنی وجود نداشت.

 

با هم مشوره کردیم که حالا چه باید کرد؟ اگر سوی قریه‌های پادامن برویم، هم پیاده هستیم، هم راه دور است و هم غروب نزدیک، و نصف شب به آن‌جا می‌رسیم. بالآخره تصمیم بر آن شد که به «بوریاباف» برویم و شب را به همراه طلاب حجره‌ای بگذرانیم، و اگر کسی هم از ما پرسید می‌گوییم طالب‌العلم هستیم، و چنان‌چه در مدارس و حجره‌های این منطقه جای خالی باشد، داخله گرفته و درس می‌خوانیم. سپس رفتیم و آن شب را در یک حجره با طلاب علم، سپری نمودیم.

 

ادامه دارد…