نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
در پایان برج حوت زمستان ۱۳۹۲ ه.ش، در مدرسهٔ شورابه واقع در ولسوالی مرغاب مشغول درس بودیم، و سال تحصیلی رو به اتمام بود. روزی از یکی از طلاب مدرسه خبری بینهایت خوشحالکننده دریافت کردم. طلبهٔ مذکور، «عبدالستار» فرزند شهید «غلامغوث» از قریهٔ وعظ ولسوالی مرغاب بود. او و بنده خیلی با هم مینشستیم و در مورد جهاد و… صحبت میکردیم.
در آن روز در لابهلای سخنانش، ناگهان خوشخبری مذکور را به من داد، و گفت: قاری احمدشاه مخلص را از غلمین میشناسی؟ گفتم: بلی، پسر کاکای من است. گفت: دیروز از کاکایم انجینر «عبدالغفار ابوذر» شنیدم که میگفت: «قاری احمدشاه مخلص» از زندان آزاد شده است.
آن نویدِ مسرتبخش جرقهای بود برای آغاز رویاها و اهداف جهادی؛ چون در نبود «قاری احمدشاه مخلص» مجاهدین ما یتیم و کاروان جهادی «مخلص» بیسرپرست مانده بود. مجاهدین در مدت هشتونیم سالی که ایشان حضور نداشتند، سنگر جهاد را داغ نگه داشته بودند، تا اینکه وی با نصرت و یاری پروردگار بعد از پشت سر گذاشتن زندانهای: غور، هرات و پلچرخی آزاد گشت، و دوباره با مجاهدین یکجا شده و به پیکار ادامه داد. زندان نه تنها مانع پیشبرد اهدافش نشد، بلکه جذبه و انگیزهٔ جهادیاش را به مراتب بیشتر ساخت. وی به محض بیرونشدن از زندان، دیگر در خانه ننشست، بلکه کمر را از قبل محکمتر بست و به جبههٔ جهادی و مجاهدین خود سروسامانِ بهتری بخشید.
وقتی از آزادی آن مرد بینظیر مطلع شدم، لحظهشماری میکردم تا از مدرسه بهسوی خانه رفته، و چشمانم را با دیدارِ آن شیرِ تازهآزادشده، خنک سازم.
روزی نماز عصر را در مسجد جامع شورابه ادا نمودم و بعد از عصر که معمولاً در همهٔ مدارس طلاب تفریح دارند، فرصت را غنیمت شمرده و وارد بازار شدم، که ناگهان چشمم به موتری افتاد که در آنجا ایستاده بود. به ماشین که نزدیک شدم، با دیدن رانندهٔ آن وی را شناختم، از اهالی منطقهٔ ما بود. بعد از با وی احوالپرسی کردم و او نیز مژدهٔ آزادی قاری احمدشاه را به من داد و تبریک گفت. بنده به وی گفتم: دوباره کی به غلمین میروی؟ گفت: فردا. گفتم: من هم میروم. گفت: فردا ساعت: ۸:۳٠ تا ۹:٠٠ در بازار حاضر باش، من از اسبرف برمیگردم و میرویم. گفتم: باشد.
بنابراین به مدرسه برگشته و آمادهٔ سفر شدم. از آنجایی که فردا قرار بود از آنجا بروم، آنشب هر طلبه و رفیقی را که میدیدم، از وی معافی خواسته و خداحافظی میکردم. آخرین شب را در مدرسهٔ شورابه با دوستان فراموشنشدنیام سپری نمودم؛ طلابی که برخی از آنها را انقلاب بیستساله از ما گرفت و برخی هم هنوز یادگار آن روزهای به یادماندنی هستند. از یکطرف دوری رفیقها ناراحتم میکرد و از طرفی دیگر، آزادی رهبرم برایم امید به زندگی بود.
شب سپری شد و موعد سفر رسید. با استاد، رفقا و مدرسه وداع نمودم و یک رفیقم به نام «ملا محمدسردار خبیب» تا پیش موتر بنده را همرایی کرد، و وقتی که سوار موتر شدم و راه افتادیم، او نیز خداحافظی کرده و به مدرسه برگشت.
مسیر مرغاب – غلمین صعبالعبور و پُرپیچوخم بود، و در عین زمستان بود و هوا نیز سرد. بنابراین تا وقت نماز ظهر، به سختی توانستیم خود را به قریهٔ سیاب برسانیم.
در آنجا برای ادای نماز ظهر چند لحظه توقف نمودیم و سپس به راه خود ادامه دادیم، تا اینکه به قریهٔ سرتگابِ غلمین رسیدیم، و آنجا از موتر پیاده شدم؛ چون موتر طرف مرکز ولایت غور «فیروزکوه» میرفت.
بعد از آن، پیاده سمت پایین تگاب غلمین روان شدم. چند گامی برداشتم که موتری از طرف فیروزکوه آمد و کنارم توقف کرد. با نگاه در داخل موتر، متوجه شدم که همهٔشان محصل و بچههای محل هستند، بنابراین سوار موتر شدن و با همه احوالپرسی کردم. آنها وقتی که موهای بلندم را دیدند، گفتند: کاملا القاعدهای شدهای!. گفتم: «مگر شک دارید؟. یادتان است وقتی که مکتب بودم، مرا طالب و القاعدهای خطاب میکردید؟ امروز میبینید که از مدرسه، همانی برگشتم که میگفتید». با هم میگفتیم و میخندیدیم، تا اینکه به خانه رسیدیم.
موتر جلوی کوچه توقف کرد و بنده پیاده شدم. اطفال محل وقتی من را دیدند، از هر طرف دواندوان آمده و با من دست میدادند و خوشآمد میگفتند. خوشحالی را در چهرههای معصوم کودکها میخواندم؛ چون آزادی «شهید قاری احمدشاه مخلص» به همه -خورد و بزرگ- حس آزادی بخشیده بود و همه شاد بودند.
شهید مخلص تنها یک شخصیت نبود بلکه امید مستضعان و وجودش برای هر مسلمان آزاده افتخار بود. با جمعی از همسایهها و خانواده در مهمانخانه نشستیم و به نوبت با همه احوالپرسی نمودم و بدون معطلی پرسیدم: قاری صاحب کجا تشریف دارد؟ یکی از افراد مجلس گفت: قاری صاحب مخلص جهت تدوای مریضی خود به پاکستان رفتند، -انشاءالله- به زودی برمیگردد.
چند روزی گذشت و من دلتنگ دیدار رهبرم بودم، که ناگهان از کوچه صدای موترسایکل به گوشم رسید. از خانه بیرون شدم دیدم که دو نفر سوار موترسایکل هستند، و رفتند طرف خانهٔ کاکایم «حاجی غلامولی». دنبالشان رفتم تا ببینم کی هستند، اما پیاده شده و وارد مهمانخانه شدند. از بچههایی که جلوتر از من رسیده بودند پرسیدم که آنها چه کسانی بودند؟ و آنها در جوابم گفتند: قاری مخلص صاحب بودند.
بعد از آن بنده در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، وارد اتاق شدم و چشمانم با دیدار رهبرم خنک شدند و یکدیگر را در آغوش گرفته و احوالپرسی کردیم، و بنده آزادیاش را به خودش، همسنگران و خانوادهاش تبریک گفتم.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.