سلسله

سلسلهٔ هم‌رکاب سپاهیان راه جهاد/ بخش ششم

در اتاق نشسته بودیم و بنده به چهره‌های نورانی و سیمای منور مجاهد استشهادی و شهید مولوی جندالله خیره شده بودم و از نظرکردن به چهره‌های نورانی ایشان سیر نمی‌شدم که شهید مولوی جندالله خطاب به پدرم گفت: «این مجاهد استشهادی را باید به زودترین فرصت و به هر ترتیبی که شده به مرکز ولایت غور برسانیم

باران نم‌نم می‌بارید و زمین را سیراب می‌نمود. در اتاق نشسته بودم و از پنجره بیرون را می‌نگریستم و از تماشای باران لذت می‌بردم که صدای موترسایکل به گوشم رسید. از اتاق بیرون شدم و دیدم دو مجاهد سوار بر موترسایکل جلوی خانه ایستاده‌اند، به محض اینکه چشمم به ایشان افتاد، یکی از آن دو مجاهد که شهید «مولوی محمدیوسف جندالله» بود را شناختم و نزدیک رفتم تا از ایشان استقبال و پذیرایی نمایم. بعد از احوال‌پرسی و خوش‌آمدگویی با ایشان وارد مهمان‌خانه شدیم.

 

در اتاق نشسته بودیم و بنده به چهره‌های نورانی و سیمای منور مجاهد استشهادی و شهید مولوی جندالله خیره شده بودم و از نظرکردن به چهره‌های نورانی ایشان سیر نمی‌شدم که شهید مولوی جندالله خطاب به پدرم گفت: «این مجاهد استشهادی را باید به زودترین فرصت و به هر ترتیبی که شده به مرکز ولایت غور برسانیم تا بر PRT پایگاه نظامی متجاوزین خارجی عملیات استشهادی نماید». پدرم گفت: «با آن‌چه در توان داریم در خدمتیم و چنین خدمت بزرگی را با افتخار انجام خواهیم داد -إن‌شاءالله-». سپس شهید مولوی جندالله فرمود: «حالا این استشهادی در خانهٔ شما باشد تا ترتیب‌های لازم را آماده سازیم و واسکت استشهادی که در مسیر راه است، برسد».

 

شهید مولوی جندالله و مجاهد استشهادی دو روز را در خانهٔ ما سپری نمودند، بدون اینکه کسی از مهمان‌داشتن ما مطلع شود. سپس پدرم عبدالظاهر هاشمی را با ایشان همراه نمود تا مجاهد استشهادی را به مقصد برساند، و متصل بعد از ادای نماز صبح هر سه نفرشان سوار بر موترسایکل شده و راهی مرکز ولایت شدند.

 

«عبدالظاهر هاشمی» مجاهدی که بعد از بندی‌شدن برادرش «شهید قاری احمدشاه مخلص» بیشتر با «شهید مولوی جندالله» در عملیات‌ها سهم داشت، از این هم‌سفری با آن مجاهد استشهادی و «شهید مولوی جندالله» چنین حکایت می‌کند: «به‌سوی مقصد در حرکت بودیم و از قریهٔ «کاسی» گذشته و نزدیک به شهر رسیده بودیم، در حالی که من رانندهٔ موترسایکل بودم، «شهید مولوی جندالله» به من گفت: «موترسایکل را متوقف کن، من به فراموشی، تلفن ثریای خودم را با خود آوردم، باید آن را پنهان کنیم؛ بنابراین موترسایکل را توقف داده و از آن پایین شدیم و مشوره کردیم که «تلفن ثریا» را در چراغ جلوی موترسایکل پنهان کنیم و سپس وارد شهر فیروزکوه شویم.

 

وقتی که از پنهان‌کردن «تلفن ثریا» مطمئن شدیم، به راه ادامه دادیم تا وارد شهر فیروزکوه شدیم و به اتاق برادرم «گل‌احمد قتیبه» که آن زمان محصل بود رفتیم و وی که از قبل در جریان بود که ما با استشهادی به اتاق او می‌رویم، چشم‌انتظار ما بود، و به محض رسیدن ما خیلی خوش‌حال شد و هر کدام ما را با خوش‌حالی در آغوش گرفت و خوش آمد گفت.

 

تصمیم بر آن شدیم که تا رسیدن واسکت، مجاهد استشهادی در اتاق شهید «گل‌احمد قتیبه» بماند، چون اتاق مذکور، برای وی بهترین و امن‌ترین جا بود؛ زیرا شهید گل‌احمد در آن زمان در مکتب مشغول تحصیل بود، و مردم در موردش حتی شک هم نمی‌کردند که چنین مجاهد پُرتلاشی باشد. مجاهد استشهادی سه‌شب در اتاق وی منتظر بود. بنده در این مدت خدمتش را انجام می‌دادم و بیشتر اوقات وی را مشغول دعا و تلاوت قرآن می‌دیدم.

 

شهید «مولوی جندالله» به من دستور داد تا بروم واسکت استشهادی را از «غلمین» بیاورم، بنابراین فوراً سوار موترسایکل خود شدم و طرف غلمین حرکت نمودم، همین‌که از قریهٔ کاسی گذشته بودم، ناگهان موترسایکل واژگون شد و پایم شکست و موترسایکل نیز زیاد آسیب دید، لذا با شهید «مولوی جندالله» تماس گرفتم و وی را در جریان گذاشتم، او نیز خود را به من رساند و من را نزد شکسته‌بند برد.

 

ادامه دارد…