نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
مختصری از سوانح شهید یاسر تقبله الله
انقلاب افغانستان، با آهوناله و دردهای عمیق مادران و ریختهشدن خون جوانان و نوجوانان به ثمره رسیده است. این امنیت و آرامشی که ما و ملت عزیز افغان امروز در کشور خود شاهد آن هستیم و این عزتی که الله متعال با شکست ابرقدرت دنیا؛ آمریکای اشغالگر به ملت افغان داده، ثمرهٔ شهادتطلبیهای هزاران جوان فدایی و استشهادی بوده که با خداحافظی با خانوادههایشان و یا بی وداع رهسپار تکهتکهکردن بدن نازنین خود برای رفع اشغال و تحکیم شریعت اسلامی شدند.
سال ۱۳۷۰ هـ.ش، در کلبهای فقیرانه در کوهپایههای منطقهای دوردست از شهرهای دیار هجرت ایران، جوانی شجاع و دلیر در خانهای گلی و خانوادهای فقیر دیده به جهان میگشاید.
خانوادهاش ایمانی قوی اما ساده دارند. شاید الفبای کتابهای عقیده را یاد نداشته باشند، اما در وجود این خانواده و امثالشان و در عمق دلهایشان که در کوهها و دشتها در سادگی تمام زندگی میکنند، ایمانی وجود دارد که علامه فخر رازی؛ امام فلسفه و منطق و دانای دلایل عقلانی به داشتن مثل ایمانشان فخر میکند.
مدتی از تولد شهید باذن الله یاسر میگذرد که پدرش وفات میکند و مجبور به ترک زندگی در قریهجات میشوند و قریه را به مقصد شهر در دیار هجرت ترک میکنند.
شهید یاسر چند سالی مکتب میخواند و سپس در مدرسهای دینی مشغول تحصیل علوم دینی میشود.
ایشان در همین مدرسهٔ دینی و بخاطر همراهی و دوستی با انسانهای صالح شوق جهاد پیدا میکند. با وجود سن کم، اما با آنهایی نشست و برخواست میکند که میداند رابطهای با مسیر سخت اما میمون و با برکت جهاد دارند، از آنان درس و پند میگیرد و روزبهروز شوق جهاد در وجودش شعلهور میزند.
هربار که دوستانش آخر سال تحصیلی روانهٔ جهاد میشوند، شهید یاسر از آنان تقاضا میکند که اورا ببرند، اما موانعی در مقابل رفتن او به جهاد وجود دارند، اولین و بزرگترین مانع راه او سن کم و نوجوانی اوست، یعنی او هنوز نوجوان است و بر مسیر جوانی قدم ننهاده تا برای جهاد آماده شود، اما عجیب است که با وجود این سن کم باز هم، اشتیاقش از صدها و هزاران جوان تنومند به جهاد بیشتر است و بدون شک این فضل و رحمت الهی است که هر که را بخواهد با آن مورد عنایت قرار میدهد.
شهید عازم سفر جهاد میشود
از دوستان دوران مدرسه و جهاد این شهید شجاع همرکابشدن شهید را با مجاهدین چنین حکایت میکند: یادم هست همیشه هر جایی که میرفتم همراهم بود به خصوص وقتی به خانهٔ مجاهدین میرفتیم.
روزی به من گفت: من امسال تعطیلات با تو میآیم به میدان جهاد، من قبول نکردم به علت نداشتن ریشش و سن کمش و گفتم امسال باید چهل روز به جماعت تبلیغ تشکیل شوی، سال آینده میبرمت، این سال با تبلیغیها تشکیل شد و سال آینده زیاد اصرار میکرد تا اورا با خود به میدان جهاد ببرم، اما بازهم سن او کم بود و من بخاطر اصرار زیادش در جوابش میگفتم: امسال هم باید چهل روز دیگر با تبلیغیها تشکیل شوی و او جواب مثبت داد، اما همان روز رفته بود پیش یکی از مجاهدین که در دیار هجرت دکانی داشت و از طریق او عازم میدان جهاد در منطقهٔ براپچه (بهرامچه؛ از پایگاههای قدیمی مجاهدین در ولایت هلمند است که اخیرا تبدیل به ولسوالی شده است) شد.
شهید، دروس تاسیسی معسکرات را در برابچه تمام کرد بعد از چهارماه به خانه برگشت، اما عشق جهاد چنان آتشی در سینهاش شعلهور کرده بود که نتوانست زیاد بماند، چند روزی نماند و دوباره به براپچه آمد و نام خود را در لیست فداییها نوشت، یکی از مجاهدین پیشنهاد دیگری به او داد و چنین گفت: بنده چندین دفعه به شهید پیشنهاد دادم که تو فعلا استشهادی نکن و تعلیمهای مختلف نظامی را در معسکرات حاصل کن تا استاد زبردستی شوی و سبب تعلیم صدها استشهادی دیگر بشوی و در ثواب همه شریک باشی چون فعلا به وجودت بیشتر نیاز است، اما شهید با خنده و اخلاق استثنایی خود میگفت مرا به حال خودم رها کن، گویا زبان حالش چنین میگفت:
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار/
که دل نمیرود ای ساربان ازین منزل
همین مجاهد در ادامه میگوید: باری دیگر اورا در بازار شهر زرنج؛ مرکز ولایت نیمروز دیدم، در حالی که با موترسایکل در بازار میگشت تا راهها را یاد بگیرد و برای انجام عملیات استشهادی آمادگی میگرفت، به او گفتم: برگرد برابچه بازار تعلیم خوب گرم است، تعلیم کن و صدها استشهادی را تقدیم اسلام کن، شهید نگاهی عجیب به من کرد، چشمانش پر از اشک شده بود و با صدای آرام گفت: کسی را که الله جلجلاله به بهشت برین خودش دعوت کرده تو چرا جلویش را میگیری، از آنجا دیگر سکوت کردم و جوابی برای حرفانش نداشتم، دستش را در دستانم گرفتم و بوسیدم و گفتم در جنت سلام من را هم به رسول الله -صلیاللهعلیهوسلم- برسان و از هم جدا شدیم تا اینکه چند روز بعد خبر شهادتش به ما رسید.
پیش به سوی سعادت و شهادت
شهید یاسر در روزهایی که انتظار شهادت را میکشد با یکی از مجاهدین مخفی که استاد یکی از مدارس اطراف شهر زرنج و از افراد قدیمی که فداییها را به شهر زرنج انتقال میداد و تا هنگام فتح در کنار مجاهدین به همراه یک عالم دیگر جانانه ایستادند و از هیچ نوع خدمتی برای مجاهدین و خصوصا برای فداییها دریغ نورزیدند. نویسنده) وارد مدرسه قاری صاحب میشود و عجیب این است که همان روزهای اول اکثر طلاب چنان انسی با وی میگیرند که قاری صاحب به او میگوید: با طلاب زیاد انس نگیر که خبر شهادتت طلاب را پریشان میکند.
شهید چندین روز در خانه همین قاری صاحب میگذراند، قاری صاحب دربارهٔ ایشان میگوید: بعد از شهادت شهید یاسر، اهل بیت ما متاثر شدند، بخصوص مادر من که انگار جگر گوشهٔ خودش را از دست داده است.
قاری صاحب در ادامه میگوید: شخصی که مسئولیت رساندین فداییان به مقصدشان در شهر را داشت، برایم تعریف میکرد که من فداییهای زیادی را به اهدافشان رساندم، اما از شجاعت این شهید بسیار تعجب کردم، مولوی صاحب میگوید: وقتی که موعد عملیات نزدیک شد، شهید را سوار سه چرخ (زرنج) خود کردم، در حالی که واسکت انفجاری را بسته بود و داشتیم به هدف نزدیک میشدیم که به من گفت گرسنهام، برایم یک چیزی بگیر، من در جواب گفتم الان در این وقت اضطراری؟! گفت: بله، من حیران ماندم، بالاخره غذای آمادهای برایش گرفتم و جایی منتظر ماندیم تا غذا را تمام کند، شهید در حالی که هیچ گونه اضطرابی نداشت بعد از اتمام غذا گفت الان عملیات میچسپد، بعد از آن حرکت کرده و رفتیم تا اینکه پیاده اش کردم، هدفش معاون والی شهر زرنج؛ ملنگ رسولی (ماککی) بود که سوار بر ماشین میخواسته از خانهاش بیرون شود که قبل از خودش بادیگاردهایش پیاده بیرون میآیند و متوجه شهید میشوند که با سرعت میخواهد به هدف خود برسد، در این زمان با صداهای بلند بادیگاردها، رانندهٔ معاون والی موتر را به داخل خانه عقب میکشد در این زمان هم شهید خود را به موتر میرساند و با زدن دکمهٔ انفجار پرپر میشود، تقدیر الهی برآن شد که در این عملیات استشهادی یک عسکر کشته شده و معاون والی زخمی میشود.
شهادت، در کنار اهداف والایی همچون اعلاء کلمهالله، میتواند هدفی برای هر مسلمان باشد، چون رسیدن به رضایت الهی و پرپرکردن بدن نازنین خود در راه الله به نوعی هدفی از اهداف بعضی از صحابهٔ کرام شناخته شده است.
و بدون شک، خون شهید انقلابهایی در وجود و قلوب انسانها و در نظامها و حکومتها خواهد آورد.
شهید یاسر در سن ۱۷ سالگی، در سال ۱۳۸۷ هـ.ش به شهادت رسید و راه را برای آیندگان روشن کرد، به گونهای که برادرش بعد از شهادت او به صف مجاهدین پیوست و تا حال در این صف مبارک حضور دارد، بدون ادعا و یا تواضع کامل و بدون چشمداشتی جهاد خالصانهٔ خود را ادامه میدهد و در این راه چند بار هم زخمی شده است.
همچنین بعد از شهادت ایشان، بیش از ده نفر از نزدیکان شهید رهسپار میدان جهاد شدند، که یکی از آنها شهید جوان عبدالحق تقبله الله بود که او هم با وجود سن کم در دشتهای مارجه و کوههای براپچه شجاعت بینظیری از خود نشان داد، زندگینامهٔ شهید عبدالحق تقبله الله به زبان عربی توسط مولوی سعدالله بلوچی به رشتهٔ تحریر درآمده و در کتاب گرانسنگ ایشان(من نجوم الإسلام فی بلاد الأفغان) وجود دارد.
خداوند منان به ما توفیق تحقق اهداف و آرمانهای شهدا را بدهد.
دیدگاهها بسته است.