نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده: أخو الشهید سعیدبنعامر -رضیاللهعنه- آن روز را با همین پریشانی به پایان رساند. خیلی با خود کلنجار میرفت و دنبال راهحلی میگشت تا همسرش را با خود هماهنگ کند. این پول میتوانست زندگیشان را سامان دهد و کمبودهایشان را تامین کند و ابزارهای رفاهی را برایشان فراهم کند. سعید -رضیاللهعنه- آن شب به خانه […]
نویسنده: أخو الشهید
سعیدبنعامر -رضیاللهعنه- آن روز را با همین پریشانی به پایان رساند. خیلی با خود کلنجار میرفت و دنبال راهحلی میگشت تا همسرش را با خود هماهنگ کند. این پول میتوانست زندگیشان را سامان دهد و کمبودهایشان را تامین کند و ابزارهای رفاهی را برایشان فراهم کند.
سعید -رضیاللهعنه- آن شب به خانه آمد ولی با چهرهای گرفته و بدنی خسته که اصلاً نای حرفزدن و حوصلهی شوخیکردن نداشت، سر سفرههم با بیمیلی چند لقمه برداشت و دست از غذا کشید. این رفتار سعید -رضیاللهعنه- برای همسرش عجیب و شگفتآور بود. همسرش این خستگی و بیحوصلگی سعید را به حساب سختی کار گذاشت.
سعید مثل همیشه پس از نماز عشا زود به رختخواب رفت تا راحتتر بتواند برای تهجد بیدار شود. پس از خواندن اذکار و اوراد سر بر بالین گذاشت تا بخوابد؛ اما ذهن پریشان و قلب متردد به پلکهای او اجازه جمعشدن و به ذهنش اجازه خوابیدن و استراحتکردن نمیداد.
سعید بارها پهلوهای خود را عوض کرد و بالشت خود را جابهجا کرد، اما انگار خبری از خواب نبود و ظاهراً باید با همین پریشانی و دودلی شب را به پایان میرساند. هر چه به چشمان خود فشار میآورد تا بلکه به خواب برود اما اصلاً سودی در پی نداشت.
در همین گیرودار و تقلّا بود که همسرش پرسید:
– سعید! تو را امشب چه شده است، همانند یک انسان درمانده، تقلا میکنی و دست و پا میزنی؟!
– ذهنم پریشان است و خواب انگار با من قهر کرده است! – باز چه شده است، این بار چه چیزی ذهنت را گرفتار و فکرت را مشغول کرده است؟ انگار پس از والیشدن تو، آرامش و آسایش از این خانه رخت سفر بربسته است. انگار همه پریشانی و نگرانی و کمبودهای مردم این شهر تقصیر تو است و تو باید در سریعترین زمان ممکن آنها را حل کنی؟! – – نه، خانم جان! امشب ماجرایی مربوط به شخص خودم است که ذهنم را پریشان کرده و آرامش را از من گرفته است. – چه مشکلی؟! – به شرطی به تو میگویم که هر کمکی از دست تو بر میآید، دریغ نکنی؟! – امروز متاسفانه یک اتفاق ناگواری رخ داد که به شدت ناراحتم کرده و ذهنم را پریشان ساخته است. – نکند که خدای ناکرده امیرالمومنین وفات کرده است ؟! – آه… همسر خوبم، کاش امیرالمومنین وفات میکرد؛ اما این اتفاق تلخ نمیافتاد. – چه شده است مَرد؟ زودتر بگو ببینم چه شده است، جانم را به لبم رساندی!! – هیچکس همانند تو من را نمیشناسد، تو بهتر از همه میدانی که تمام تلاشم آن بوده است که گرفتار زرق و برق دنیا نشوم و فتنههای دنیا و اسباب و متاع دنیا آلودهام نکنند.
– نه تنها من؛ بلکه هر کسی که با تو رفتوآمد داشته است از این عادت نیک تو آگاه است. – ولی با این وجود هر چه بیشتر از دنیا میگریزم بیشتر سر راهم قرار میگیرد.
– این بار دیگر چگونه دنیا ذهنت را پریشان کرده است؟! – امیرالمومنین به دست نمایندگان شهر برای من هزار دینار فرستاده است، این یعنی رویآوردن دنیا به دامان من و آلودهشدن من به محبت گردآوردن پول و سرمایه. – خب حالا چه کسی تو را وادار میکند که خود را با آنها آلوده کنی، اختیار دست خودت است! – خب چکار کنم؟! – آنها را صدقه کن و به نیازمندان بده… – اگر من چنین کنم آیا ناراحت و پریشان نمیشوی؟! – چرا پریشان شوم؟! – آخر این همه کمبود در خانه داری، نه خادمی داری که به تو کمک کند و نه هم وسایل کافی داری. نه لباس آبرومندانه و نه کفش مناسب. – سعید، همسر خوبم؛ بزرگترین خواستهٔ من آرامشیافتن و اطمینانداشتن تو است. هنگامی که تو راضی و خرسند باشی من هم راضی خواهم شد. چهرهی آرام و لبهای متبسم و خندان تو را با دنیا عوض نمیکنم چه برسد به هزار دینار؟! – خداوند جزای خیرت دهد و از فتنهها حفاظتت کند، واقعاً به چنین حمایتی نیاز داشتم. آن شب سعیدبنعامر -رضیاللهعنه- با آرامش و اطمینان شب را سپری کرد و روز بعد همهٔ هزار دینار را بین نیازمندان تقسیم کرد تا خیالش راحت شود که اینبار هم گرفتار دنیا و جذابیتهای دنیا نشده است. سعید -رضیاللهعنه- وقتی این فداکاری همسرش را دید که حاضر شد به خاطر او از هزار دینار به راحتی بگذرد و پای روی احساسات زنانهاش بگذارد؛ تصمیم گرفت که بیشتر از گذشته در کارهای خانه به همسرش کمک کند بلکه او هم از کمبودهای موجود کمتر رنج ببرد. ادامه دارد به امید خدا
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.