نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
افغانستانِ قرنبوق امید مثل همیشه از مکتب آمد. دست مادر جانش را بوسید و احوالش را پرسیده و عجلهعجله چند لقمه نان خورده و باروبساط خودش را برداشت و سر کار خودش رفت. چند دقیقهای نگذشت که مشتریهای خاصش از راه رسیدند، امید با پیشانی باز از آنها استقبال کرده و یک رنگ درستوحسابیای به کفشهایشان زد و آنها هم هر کدام به نوبۀ خود، پیسۀ عرقریزی امید را داده و رفتند. بالای امید، مقداری خلوت شد. دستانش را زیر چانهاش گذاشته بود و به عکسی که روبروی او به دروازۀ شرکت سیاحتی چسبیده، خیره شده بود. زیباییهای تصویر، امید را محو تماشای خودش کرده بود. عکس چسبیده روی دروازۀ شرکت، تصاویر ساختمانها و سازههای کشورهای مختلفی را نشان میداد؛ یکی برج خلیفۀ دبی را و دیگری برج ایفل فرانسه را نشان میداد. تصویر دیگری، ساختمانهای آسمان خراش نیویورک را به یدک میکشید، همین طور به تصویرها نگاه میکرد و کمکم سرخ میشد و رگهای گردنش باد میکردند. یکی از همصنفیهایش که برای دیدن امید آمده بود وقتی امید را در آن حالت دید تعجب کرد! آمد کنارش نشست و او را صدا زد ولی امید نشنید دوباره بلندتر صدا کرد، یک لحظه امید به خودش آمد، معذرت خواهی کرده و گفت که ببخشید متوجه آمدن شما نشدم رفیقش خندهای زد و گفت اشکالی ندارد حالا بگو کجا رفته و در چه فکری غرق شده بودی؟ امید جواب داد مگر این کشورهای مدرن چه چیزی دارند که ما نداریم! چرا ما این اندازه عقب افتاده هستیم مگر صاحبان همین کشورهایی که از لحاظ مادی این اندازه پیشرفت کردند در کشور ما حکمرانی نمیکنند؟! مگر حکومت فعلی دست نشاندۀ همینها نیست؟! مگر اینها ادعا نداشتند و نمیگفتند که ما افغانستان را از نو میسازیم پس چرا بعد از گذشت نزدیک به بیست سال، هنوز ما در قرنبوق به سر میبریم. مگر سالانه هزاران هزار دالر به کشور ما وارد نمیشود؟! پس عاقبت این پولها چه میشود و در کجاها هزینه می شوند؟ چرا وضعیت کشورمان این گونه نابسامان است، نه سرک درست و حسابی و نه پارکهای آنچنانیای دارد. ساختوسازهای کشورمان هم که خیلی عقبمانده و فرسوده هستند. همصنفیاش آه سردی کشید و گفت راست میگویی وقتی که به بعضی از ولایتها نگاه می کنی آدم فکر می کند که به چند سال عقب برگشته است. جوانی ما در همین اوضاع نابسامان به سر رسید و هر روز و هر وقت فقطوفقط شاهد دروغ و چپاول هستیم و هیچ روزنۀ امیدی جلوی خودمان نمیبینیم. بغض گلویش را فشار میداد و اشک در چشمانش حلقه زده بود. امید رشتۀ کلام را به دست خودش گرفت و گفت که نباید ناامید باشیم حتما خداوند متعال دیر یا زود فرجی خواهد آورد و مردمان این مرزوبوم روزگار خوشی را تجربه خواهند کرد. إنشاءالله
دیدگاهها بسته است.