نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
برگی از خاطرات جهادی/ بخش ششم صارم محمود بخش اول: حکایت اولین تشکیل دهروزهام در ولایت فراه بخش دوم: از سنگرهای خاشرود تا معسکرهای برابچه بخش سوم: شوق وصال و رنج فصال بخش چهارم: فصل جدیدی در زندگی جهادیام بخش پنجم: گریه های عاشقانه یک مجاهد شهادت طلب نمیدانم از مردانِ تاریخساز این دیار بنویسم […]
برگی از خاطرات جهادی/ بخش ششم
صارم محمود
بخش اول: حکایت اولین تشکیل دهروزهام در ولایت فراه بخش دوم: از سنگرهای خاشرود تا معسکرهای برابچه بخش سوم: شوق وصال و رنج فصال بخش چهارم: فصل جدیدی در زندگی جهادیام بخش پنجم: گریه های عاشقانه یک مجاهد شهادت طلب
نمیدانم از مردانِ تاریخساز این دیار بنویسم یا از تاریخ و شاهکارهایی که این مردان بجا گذاشتهاند؛ زیرا بدون سرد وقایع نمیتوان تاریخ نوشت و بدون معرفی رجال نمیتوان به نقش برجسته این سلاح به دستان کفنپوش پَی برد.
زید رحمهالله، اولین فردی بود که اسماش را میشنیدم و از دلاوریها و سلاحشوریهایش اطلاعاتی محدودی در چنته داشتم.
او کسی بود که از سنین نوجوانی سلاح به دوش گرفته بود. او همانند موریانهای داشت ستون فقرات نظام را از داخل میخورد و پایههای به ظاهر مستحکماش را متزلزل مینمود، بدون اینکه کسی به او توجهای کند یا نسبت به او شکی به دل راه دهد؛ زیرا او جز یک پسر بچه دوازده سالهای بیش نبود که روح دو فرزند تاریخساز سیدتنا عفراء رضیاللهعنها؛ معاذ و معوذ در وجودش دمیده شده بود. هدفگرفتن قومندانان مقیمِ در شهر و از پا در آوردن هستههای مهم دولتی، با ترفندهای گوناگون چریکی، کار همیشگیِ زید تقبلهالله بود. زید یک اسطوره به تمام معنا بود، و یک نمادی از بزرگمردان کوچک، امثال محمد فاتح در سنین نوجوانیاش بود، هنگامی که ایشان شهید شدند، یادداشت کوتاهی نوشتم و در سایت رسمی امارت اسلامی به نشر رسید که خالی از فایده نیست که این یادداشت را دوباره اینجا نقل کنم تا خوانندگان بیشتر بتوانند با زید تقبلهالله آشنا شوند.
زید! چه می دانی که زید کی بود؛ مردی بود که نه مکتب رفته بود و نه می خانه نشسته بود؛ نه کیمیای سعادت خوانده بود و نه از اربعین امام غزالی خبری داشت، نه جلوی محدثی زانو زده بود و نه هم از دانشگاهی فارغ شده بود.
ولی انسانی بود که نظیرش را نه در مکتب دیده بودم و نه در مَی خانه، ترجمه زنده اربعین امام ابوحامد غزالی و تفسیر بسیاری از آیات قرآنی و احادیث نبوی بود. اخلاق، عزم و اراده، جدیت و تلاش، اعمال وخشوع در نماز، اندیشه ناب و کارهای گسترده فکری و فرهنگی در کنار فعالیتهای نظامی، شجاعت و جسارت و دهها صفت نیکو و فعالیتهای دیگر شهید زید، انسان را وا میداشت تا به او با چشم اجلال و اعزاز نگاه کند.
برای دومین بار که می خواستیم به فراه تشکیل شویم، تقریبا سه سال قبل بود (از نشر مقاله) امیرمان گفت شما پیش مولوی خالد – رفعه الله درجاته فی شهدائه – و زید خواهید رفت، وشروع کرد از اوصاف زید میگفت: او کسی است که از خوردسالی (دقیق بیاد ندارم از سنین دهسالگی یا هم دوازده سالهگی) کار چریکی را در شهر فراه آغاز کرده است. با سن کماش خواب را از چشمان قومندانهای دشمن ربوده و ادامه داد : زید عالِم نیست؛ ولی از علما کمی ندارد، اخلاقش خیلی خوب وتاکتیکهایِ رزمیاش زبان زد عام وخاص است، پس سعی کنید در این چند مدت از وی استفاده کامل ببرید.
به فراه رسیدیم و در قرارگاه مولوی خالد رحمهالله مستقر شدیم. دوستان مجاهد با زبان پشتو از زید میگفتند، از عملیاتهایی که تازه رفته بود، از اربکیهایی که از دم تیغ گذرانده بود، از غنایم جنگیای که به دست آورده بود؛ خلاصه اینکه از مولوی خالد و زید و از رشادتها وشاهکارهایشان می شنیدیم ولحظه شماری میکردیم تا چشمانمان را با دیدن زید، این قهرمانی که اسطوره شده بود و نامش بر زبانها و آوازهاش در شهرها پیچیده است، سرمه کنیم.
یکروز گذشت و از زید خبری نشد و ما بر داغتر از اخگری در انتظار زید نشسته بودیم تا اینکه عصر روز دوم، زید با لبانی پرخنده و چهرهگشادهی با جمعی از مجاهدان وارد اتاق شد. چنان صمیمی برخورد میکرد و چنان شوخطبع بود که تا دقایقی مانده بودیم که زید کدام یکی در این جمع است.
دوستان مجاهد صدا میزدند زید، زید! ما نگاه میکردیم که کدام یکی است زید! تا اینکه زید آمد و ما را به آغوش گرفت. چنان با ما برخورد میکرد که انگار سالیان سال است که با هم دوست بودهایم.
این روز خیلی روز پر خاطرهی بود و خیلی احساس خوش بختی میکردیم از اینکه با زید آشنا شدهایم واو را از نزدیک دیدهایم. واقعا آنچه را که از زید شنیده بودیم کاملا درست بود و زبان حالمان در لحظات دیدارش می نواخت:
کانت مسائله الرکبان یخبرنا عن أحمد بن سعید اطیب الخبری حتى التقینا فلا والله ما سمعت اذنی باحسن مما قد رئا بصری
زید واقعا همانگونه که شنیده بودیم اسطوره بود، عینا مثل قهرمان رمانها، در شهر سخن از زید بود، در روستاها سخن از شاهکارهای وی، وحتی وقتی از کوچهی میگذشتیم بچهها صف میبستند و شروع به زید، زید، میکردند.
زید کسی بود که از دوران کودکی اش با شجاعت و دلیری اش خواب را از سر دشمنان ربوده بود؛ کودک دوازده سالهی بیش نبود؛ ولی چنان کارهایی کرده بود که بزرگترین قومندانها نمیتوانست با خاطرِ آسوده داخل شهر پرسه زنند. تا چندین مدتی مثل نوجوانان شهر لباس کهنه پوشیده و در کمین سران نفاق بود؛ دهها تن از قومندانهای بزرگ شهر را از پا درآورده بود، و دهها تن از اجیر استخباراتی و سربازان اردو را از تیغ خشم خود گذرانده بود، تا اینکه آوازهاش در شهر پخش میشود که چنین نوجوانی پهلوانی دست به چنین کارهایی میزند و مجبور میشود به منطقههای امن مجاهدین پناهنده شود، چندین مرتبه از زبان خودش شنیدم که میگفت :
در منطقهی که ما زندگی می کردیم و دور بر آن، خیلی اربکیها زیاد بودند، ما سر چند شب بر خانه یکی شبیخون می زدیم و او را از پا در میآوردیم. وقتی صبح خبر در روستا می پیچید در دامنمان از خرسندی جای نمیگرفتیم.
عجیب اینکه میگفت فرزندان همان ظالمان اربکی و همان کسانی که برای خون مجاهدین تشنه بودند، بعد از فتح آن مناطق از بزرگ ترین طرفداران مجاهدان شدند. زید میگفت ما در منطقه خود مدرسههای دینی زیادی را تاسیس کردیم وقتی که به این مدرسه ها سر میزدیم بچه های همین اربکیها قرآن به دست داشتند و صف میکشیدند و با تمام افتخار صدا می زدند زید آمد، زید آمد، امارت اسلامی زنده باد، و حتی نماینده من در منطقه خودمان فرزند یک قومندان اربکی است و چنان با من محبت دارد و چنان زحمت میکشد که انگار بجز بر پایی شریعت برای چیزی دیگری خلق نشده است.
زید یک فرد نظامیِ خبرهی بود که سالیان سال را در معسکرهای برابچه گذرانده بود. از آنجایی که نیاز مبرم به تعلیم میدید، خیلی زحمت کشیده بود و خیلی مشکلات هجرت را بخاطر تعلیم سلاحهای سبک وسنگین برداشت کرده بود. یک شبی از سرگذشت خودش میگفت: من در بهرامچه بودم وقتی مربیان و مسوولان از من طلب صادقانه و تلاشهای زیادی دیده بودند واینکه کاملا من خود را وقف تعلیم کردهام، من را به استادهای بزرگ بهرامچه معرفی میکردند و من با کمال صبر وشکیبایی چندین مدت در یک اتاق، پیش یک استادی، یک نوع سلاح را تعلیم میدیدم تا اینکه کاملا در این سلاح استاد میشدم و پیش استاد دیگری میرفتم؛ حتی گاهی یک سال، یک ونیمسال میگذشت ومن از این اتاق به اتاق دیگری رفتوشد داشتم. تعلیم اسلحههای سبک وسنگین را به اتمام رساندم و تعلیم متفجرات را آموختم ولی چون انگلیسی یاد نداشتم در تعلیم جیپیاس، نقشه ومتفجرات وبعضی از سلاحهای سنگین مواجه با مشکلاتی میشدم و عزم کردم رحل اقامت در کشوری دور دستتر بیندازم و انگلیسی بیاموزم. نزدیک به دو سال رفتم پاکستان و انگلیسی آموختم تا اینکه در انگلیسی نیز قبایی بلندی به تن کردم و به افغانستان بازگشتم و شروع کردم به یادگیری نقشه.
از آنطرف که آمده بودم کاملا در یک اتاق خودم را وقف کرده بودم و روی فرمولهای متفجرات و مینکاری متمرکز بودم، عصرها از خانه بیرون میزدم و ورزش بدنی میکردم. در این مدت کم پیش میآمد که با کسی صحبت کرده باشم، تا اینکه در میان مردم پیچیده بود که زید دیوانه شده ولی من دیوانه نبودم میدانستم که علم چندانی ندارم و باید در بخش نظامی به وطنم خدمت کنم. همیشه میگفت که کسی ادعای خدمت صادقانه دارد باید تلاش کند اگر واقعا صادق باشد صداقتش در کارها وتلاشهایش نمایان میشود ورنه مدعیان صداقت زیاد اند.
در چند مدتی که با زید بودم می دیدم که واقعا زحمت میکشد، زیر دستان او همه انسان های تعلیم دیده، خبره، زحمتکش و از همه پر تلاشتر بودند. هر دوستی از دوستان زید به مثابه رهبری بود، و همیشه در تعارضات دوستان زید مقدم بودند و در کارهای چریکی در داخل شهر هم دوستان زید گوی سبقت را ربوده بودند.
وقتی که به ما ماین و سلاح لیزری شب را تعلیم می داد، همیشه بعد از نمازهای عشا شروع به سخنرانی می کرد. چنان صحبتهای دلسوزانهی داشت و چنان پرجوش وخروش صحبت میکرد که تا حال تاثیرات سخنانش را در وجودم حس میکنم. یک روزی یکی از شاگردانش به نام ولید که تک فرزند مادرش بود، در حمله چریکی، در شهر فراه شهید شده بود و شب شروع به سخنرانی کرد از بیتوجهی بعضی از دوستان جدید نسبت به تعلیمات شاکی بود و میگفت به پروردگار ولید قسم : وقتی من می بینم مجاهدی مشغول به لهو و لعب است، یا فوتبالی نگاه میکند یا فیلمی می بیند، من گمان میکنم این با پاهای نجسش روی سینه آغشته با خون ولید راه می رود، بخدا من یک خنده ولید را به دنیا عوض نمیکردم، ولی این کشور با خونهای ولیدها از لوث اشغالگران پاک خواهد شد.
زید برادر از کدام خاطرهات بگویم، از کدام گوشه زندگیات برای خوانندهها بنویسم! از خشوع در نمازت که ما قشر طلبه و علما حسرت می خوردیم از آن خشوع و تواضعی که تو داشتی. دوستمان مولوی عمر (زرقاوی) می گفت :
زید، داشت نماز میخواند، من زل زده بودم به او، بخدا از دیدن او خسته نمیشدم، خیلی لذت میبردم ومیگفت، بخدا منِ ملا به حال خودم حسرت میخورم.
از سلاحشوریات ! از شجاعتت، از بدن تکه پارهات! به و الله هیچ قسمتی از بدنش خالی از زخم نبود؛
دست، پا، صورت، کمر کاملا تکه تکه بود ولی بازهم در خطهای مقدم و جزوِ افراد تعرضی بود و روزی از تعرض عقب نکشیده بود!
از خنده های شیرینت بگویم برادر! که برای تسلای خاطرِ ما میآمدی و مایان را به آغوش می گرفتی وسخنان طنز آمیزی میگفتی تا درد هجرت را حس نکنیم.
زید برادر! طیف پر خندهات تا حال جلوی چشمانم مجسم است، کلمات حماسیات که از قلب پر دردت ببرون میشد تا حال گوشهایم را نوازش میدهد.
این کلماتت را هرگز فراموش نخواهم کرد برادر! ونباید هیچ مجاهدی فراموش کند :
انسانی که برای جهاد آمده است و واقعا میخواهد در جهاد خدمت کند باید تلاش کند و صداقتش را در تلاشهایش نشان بدهد ورنه انسانهای صادق نما زیاد هستند.
زید؛ مسوول استخبارات شهر فراه، روز جمعه در ششم محرم سال ۱۴۴۱/ در هجوم گستردهای که مجاهدین بر ولایت فراه تشکیل داشته بودند، مورد حمله هوایی دشمنان قرار گرفت و این دار فانی را وداع گفت، وصدایش برای همیشه افسانه شد ویادش در میان مردم ماند.
جالب اینجاست که امسال جنازه پاک شهید زید تقبلهالله را بنابر دلایلی میخواستند انتقال دهند، که بعد از باز کردن قبر دیدند که جنازه شهید بعد از گذشتن یکسال تا حالا سالم است، انگار که امروز به خاک سپرده شده است.
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.