نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
برگی از خاطرات جهادی/ ۱۴ ابوعامر اگر بگویم در بعضی از خانوادههای افغانی بیش از ده فرزند یتیم است، افراط نکردهام. و اگر بگویم هر فرزند یتیمی لاجرم سلاح پدرش را به دوش گرفته است، یا عزم دارد تا بزرگ شد، راه پدرش را ادامه بدهد، بازهم گزافهگویی نکردهام. این طبیعت جهاد است، اگر یکی […]
برگی از خاطرات جهادی/ ۱۴
ابوعامر
اگر بگویم در بعضی از خانوادههای افغانی بیش از ده فرزند یتیم است، افراط نکردهام. و اگر بگویم هر فرزند یتیمی لاجرم سلاح پدرش را به دوش گرفته است، یا عزم دارد تا بزرگ شد، راه پدرش را ادامه بدهد، بازهم گزافهگویی نکردهام. این طبیعت جهاد است، اگر یکی بروَد دَه نفر دیگر افزوده میشود و اگر یک سنگر تخریب بشوَد، دَه سنگر دیگر بنا میشود و اگر ضربهای که کمر را نشکند، حتما قویترش میکند و اینگونه این امت مجاهد، پویا و بر پا خواهد ماند و هرگز طعم مرگ را نخواهد چشید.
آنچه که میگویم، خود دیدهام و نوشتههایم متکی بر دلایل میدانی است. جالب اینجاست که اکثر یتیمان را خانوادههای امیرانِ کلان بعضی از مناطق مجاهدنشین تشکیل میدهد. وقتی در پشترود بودیم، یک امیر ما شهید شد، بعد از مدتی برادر بزرگش شهید شد و قبل از چند سالی برادر کوچکترشان شهید شده بود؛ هر یکی از این پهلوانانِ ایثارگر، فرزندان و یتیمانی از خود بجا گذاشته بودند که هر یکی، راه مدرسه و دین را در پیش گرفته بود؛ یکی حافظ شده بود و دیگری بخشی از قرآن عظیمالشان را حفظ نموده بود. خلاصهِ سخن اینکه هر یکی با قرآن و آموزههای دینی سر و کارشان بود. روزهای پنجشنبه و جمعه که از مدرسه میآمدند، به ما سری میزدند و از اسلحههای موجود در اتاق بازدید میکردند و اکثرا باز و بسته کردن و فنوپوت این سلاحها را یادداشتند و با شوق و شعف خاصی به این اسلحهها نگاه میکردند وبرایشان در دل، برنامهها میریختند؛ انگار زبان حالی هر یکی از آنها میگفت: کی شود روزی که بزرگ بشوَم و با شما به مصاف دشمن بروم و انتقام پدر شهیدم را از آنها بگیرم، انتقام لحظه لحظهای را که بیپدر گذراندهام؛ انتقام تمام دردهایی را که چشیدهام، انتقام آغوش گرم پدری را که از آن محروم بودهام؛ انتقام تمام بیمهریها و بیمحلیها را؛ انتقام تمام جفاها ونگاهها را؛ انتقام حسرتها و آرزوها را؛ انتقام ترس و وحشتهای روزهای بیپدری را و…
یکی از این نونهالان دلیر، نقاشیای رسم کرده و در اتاق نصب نموده بود؛ یک سلاح امشانزده نوشته بود و بر او دوربین لیزری نصب کرده بود و با چند جمله کوتاه که سوادش به همان اندازه قَد میداد، ابراز عواطف کرده بود. این تصویر کوتاه، در قالب خود دنیایی از سخنها را گنجانیده بود!
راستی! این فقط داستان یک خانواده افغانی بود؛ بگذارید واضحتر بگویم: این فقط داستان یک بیشه شیر بود که چنین نرّه شیرانی داشت در آن پرورش پیدا میکرد؛ اگر به خانوادههای شهدای دیگر سر بزنیم و سراغ خانه خانه افغان را بگیریم، متوجه میشویم که نسلهای مجاهد زیادی داریم و هنوز دشمنان ما “اندر خم یک کوچهاند”.
هر اشغالگری میخواهد راه جنگ را با ما در پیش بگیرد، باید با نسلهای زیادی بجنگد و باید سالهایِ سال را در این بیشه سپری کند و تابوتهای زیادی بیاورد و نعشهای گندیده زیادی ببرد.
بخش چهاردهم (بخش گذشته): رمضانی در هیاهوی بی پیلوت ها/۲
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.