من ماندم و این سلاح و این سنگر

برگی از خاطرات جهادی/ ۱۵ صارم محمود در میدان جهاد صحنه‌هایی می‌بینیم که واقعا عجیب و خارق‌العاده هستند؛ صحنه‌هایی از خود گذشتگی، از عشق، از ایثار و مواقفی که فقط می‌توان گفت: فقط می‌توان از یک مومنِ دارای عقیده راستین بروز کرد. اگر عقیده مومن نمی‌بود، اگر امید به جنت و ترس از آتش جهنم […]

برگی از خاطرات جهادی/ ۱۵

صارم محمود

در میدان جهاد صحنه‌هایی می‌بینیم که واقعا عجیب و خارق‌العاده هستند؛ صحنه‌هایی از خود گذشتگی، از عشق، از ایثار و مواقفی که فقط می‌توان گفت: فقط می‌توان از یک مومنِ دارای عقیده راستین بروز کرد. اگر عقیده مومن نمی‌بود، اگر امید به جنت و ترس از آتش جهنم نمی‌بود و اگر عشق ملاقات خداوند در قلب و رگ‌ یک مجاهد موج نمی‌زد و اگر غیرت اسلامی یک مجاهد او را بر انگیخته نمی‌کرد، هرگز و هرگز این جوانان نازنین که از گل زیباتر و از برگ گل نازک‌تر اند را در سنگرهای پر خطر میدان جهاد با این حجم گسترده، نمی‌دیدی. این‌که بیش از هزار و اندی مجاهد فقط در لیست فدایی‌ها در انتظار جرعه‌ای از شراب عشق باشند، این نه تنها یک حقیقت؛ بلکه یک معجزه است، که فقط می‌توان از یک نسل مومن و صاحب عقیده راستین بروز کند.

بگذارید داستانی را که از پدر یک استشهادی نوجوان شنیدم، برای شما بازگو کنم.

شبی از شب‌های بهاری فراه بود. چند روزی برای ماه‌مبارک رمضان باقی مانده بود. داشتیم طرفای مرکز شهر فراه با جمع انبوهی از سربازان اسلام بخاطر عملیاتی می‌رفتیم، در میان راه با یک مجاهد کهن‌سال هم‌صحبت شدم. این پدر بزرگوار از روی تجربه و خیرخواهی داشت به من توصیه می‌کرد که خدای ناکرده راه را گم نکنم و ناخواسته در شرایط اضطراری جنگ، اسیر دشمنان نگردم، می‌گفت: شما با مرکز شهر آشنا نیستید و راه‌ بازگشت را هم نمی‌دانید‌. در چنین تشکیلات گسترده‌ای حتما شرایط اضطراری‌ای طاری می‌شود؛ از این‌رو نباید از امیران جدا شوید و افرادی که بعنوان راه بلد برای شما معرفی می‌شوند را، نباید گم کنید و افزود: چند نفر مجاهد، سال قبل در یک عملیاتی مثل شما راهی را بلد نبودند، وقتی فضا خراب شد و مجاهدین انتشار کردند، این‌ها به خانه‌های چند اربکی پناه بردند که متاسفانه بعضی‌ها را شهید کردند و بعضی‌ها را هم اسیر. داشت صحبت می‌کرد که نا خودآگاه رشته سخن به طرف فرزند استشهادی‌اش رفت و گفت: فرزندی داشتم نوجوان، دقیقا هم‌سن‌وسال شما. خیلی هم دوستش داشتم و اصلا طاقت جدایی‌اش را حتی برای چند لحظه نداشتم. این فرزندم تصمیم گرفت تا فدایی کند، با وجود اینکه می‌دانستم چقدر استشهادی اجر و پاداش دارد، ولی دلم نشد به او اجازه بدهم و بخل پدری‌ام مانع این عملیات شد. به فرزندم گفتم پدر جان! برای تو سلاح لیزری ( سلاح دید در شب) می‌خرم با همان بجنگ و در تشکیلات عمومی شرکت کن، ولی فدایی نکن. اما فرزندم متقاعد نشد و پا می‌فشرد تا این عملیات را انجام بدهد، تا اینکه بجای او، من متقاعد شدم و به او اجازه دادم تا فدایی کند. بعد از فقدان این جگر گوشه‌ام، چند مدتی بعد، فرزند دیگرم سلاح برداشت تا راه برادرش را ادامه بدهد. این فرزندم نیز در یک عملیاتی، شب‌هنگام پر کشید و جام شیرین شهادت را نوش کرد و من ماندم و این سلاح و این سنگر، امید است که خداوند من را نیز قبول کند تا پیش فرزندانم شرمنده نروم.

با شنیدن این نغمه‌های جان‌سوز این پدر جگر سوخته، بیشتر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشک‌هایم سرازیر شد. در آن لحظه چقدر بر این خانواده سعادت‌مند رشک خوردم. خوش‌بحال‌شان. عجب پدر سعادت‌مندی! و چه پسران خوش‌بختی!

این یک نمونه از کَرده‌های عقیده بود، واقعا عقیده چه‌ها که نمی‌کند و عشق انسان را به ناکجاگاه که نمی‌کشاند.

بخش چهاردهم (بخش گذشته): نمود یک نسل مجاهد، در یک خانواده افغانی