نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
سلسله خاطرات میدان جهاد/ بخش۱۷ محمد داود مهاجر شبهای سنگر، لحظات تلخ و شیرین زیادی دارد. شبهایی متفاوت از شبهای دیگر؛ شبهایی که هر کدامش در دل خود دنیایی سخن دارد. شبهایی که از حمله بر دشمن و کوبیدن لانههای وحشت و ستم سخن میگوید و شبهایی که زیر بمب و آتش صبح میشود؛ شبهایی […]
سلسله خاطرات میدان جهاد/ بخش۱۷
محمد داود مهاجر
شبهای سنگر، لحظات تلخ و شیرین زیادی دارد. شبهایی متفاوت از شبهای دیگر؛ شبهایی که هر کدامش در دل خود دنیایی سخن دارد. شبهایی که از حمله بر دشمن و کوبیدن لانههای وحشت و ستم سخن میگوید و شبهایی که زیر بمب و آتش صبح میشود؛ شبهایی که مجاهدان بین ترس و امید، مرگ و زندگی دست و پا میزنند؛ شبهایی خیلی سخت!
با چندی از دوستان مجاهدم در ناحیهای از مناطق مفتوحه، داخل اتاقی، قرارگاهی موقت ایجاد کرده بودیم. برای ما مخابره (بیسیم) آوردند و بنده میباید به مانند دیگر مجاهدانِ مخابرهدار، اسمی برای شبکه و مخابرهام انتخاب میکردم؛ ناخودآگاه در ذهنم آمد که نام مخابرهٔ اتاق ما «شهید» باشد.
شهادت نامی آشنا برای مجاهدان است و هرلحظه از حیاتشان با شهادت انس دارد. این نام اما یک شبانهروزِ کامل نگذشت که با مسمی مطابق آمد و بیشتر دوستان اتاق ما در همانشب شهید شدند.
عصر همان روز، با هم خوشوبش میکردیم؛ سرود میخواندیم و مذاکرهای از شهادت به میان آمد. هر یکی از مجاهدان بهگونهای نسبت به شهادت اظهار شوق و خورسندی میکرد و بعضی از دوستان، حتی وصیت میکردند. فضای مجلس ما خودبهخود به طرف شهادت رفته بود و آکنده از عشق به آخرت بود؛ گویا خداوند متعال میخواست تا قبل از بردنشان، نیتهایشان را نیز مجدّدا پاک و خالص بگرداند.
یادم است، ما همه برای رفتن به منطقهٔ عملیاتی در (……) آمادگی میگرفتیم و در عین حال، بیشتر برادران، عمامههای سیاهرنگی به سرهای خود بسته بودند و خود را با سنت پیامبر اکرم، صلیاللهعلیهوآلهوسلم، تشابه بیشتری داده بودند.
شگفتا! الله متعال اینها را چقدر دوست داشت! قبل از بردنشان نزد خود، از هر نظر آنها را تصفیه کرده بود!
منطقهٔ مذکور، هر از گاهی مورد تهاجم هوایی آمریکائیان قرار میگرفت. چند روزی بود که اوضاع منطقه، بحرانی و نگرانکننده بهنظر میرسید؛ زیرا هواپیماهای بدونسرنشین، درحال گشتزنی بر فراز آن بودند.
شب فرا رسید و امکان حملهٔ دشمن بیشتر شده بود. با خود گفتم، بروم و به دو سنگری که در نزدیکی ما قرار دارند نگاهی بیندازنم و کمازکم اگر اتفاقی افتاد، بدانم دوروبَر ما کیها هستند.
مجاهدانی تازهآموزشدیده، از معسکر آمده بودند و طبق روال گذشتهٔ معسکر، میخواستند شب را در سنگرها (جهت آموزش خودشان) سپری کنند و این جزو برنامههای آنان بود. اما در دلم واهمه بود که اوضاع، نسبت به شبهای دیگر، کمی وخیم است و این نوآموزهای تازهوارد به میدان جنگ، بدون تجربهای عملی، نمیتوانند سدّی کافی باشند و دوما اینکه همهشان مسلح نبودند؛ غیر از دو یا سه نفر شان؛ پس چاره ندیدم غیر از اینکه جای آنها را با جای خود و همراهانم بدل نمایم.
با دوستانم داخل سنگرها جابجا شدیم. لحظاتی نگذشته بود که دشمن بر ناحیهای، شروع به بمبار کرد و نیروهای دشمن پیاده شدند. چند تا از برادران مجاهد، با پرتاب چند عدد توغندی/موشک بر محل نیروهای پیادهٔ آمریکائیان، آنها را از ادامهٔ عملیات بر آن منطقه منصرف کردند. اما چیزی نه گذشته بود که صدای مهیب بم، در کنار آن دو مجاهد فرود آمد. دراین لحظه، صدای آن مجاهد در مخابره بلند شد که الحمدلله هنوز زندهایم و بم از ما خطا خورده است؛ لحظهای نگذشت که موشک بعدی بر محل اختفای آنان اصابت کرد و تا ابد صدای نازنینشان خاموش گشت. انالله واناالیه راجعون.
بمبار شدیدی شروع شد. صدای بمها از هر طرف، پردهٔ گوشها را میخراشید و تکههای سنگ و خاک بر سر ما پراکنده میشد. یکی از برادران مسئول، در مخابره صدایم زد: «شهید، انصاری، شهید!» جواب دادم: «بله، میشنوم» فرمودند: «مواظب باش! از جهت شما نیروهای پیادهٔ دشمن وارد منطقه نشوند!».
بعد از دستور امیر، لازم دیدم تا دیدبانی خود را محکمتر کنیم؛ لذا به ذهنم رسید تا با یکی از برادران، از سنگر بیرون شویم (چونکه دیدبانی از داخل سنگری که زیر زمین درست کرده بودیم، مشکل بود) و از نزدیکیِ سنگر، از جایی که همهٔ منطقه را زیر دیدبانی داشته باشد، اوضاع را تحت نظر بگیریم.
به مولوی یوسف (از همراهان داخل سنگرم) گفتم، من که بیرون رفتم، شما نیز بدون وقفهای بهدنبالم بیایید. او نیز قبول کرد. من حرکت کردم -لازم به یادآوری است، از محلی که من در نظر داشتم آنجا بروم، تا سنگر ما، یک دیواری امتداد دشت-؛ با بیرون شدن از سنگر، خود را زود به پناهِ دیوار گرفتم و با حالتی خمیده خمیده در حال حرکت بودم که مولوی یوسف نیز به دنبالم آمد.
صدای شلیکشدن موشک یا چیزی دیگر به گوشم نشست؛ نمیدانم چه بود؛ اما امداد الهی بود؛ در همان حال، خود را به زمین انداختم که انفجار شد!
انفجاری قوی در چند متری ما رخ داد. یک لحظه فکر کردم شهید شدم؛ چشمهایم غلاف گرفتند؛ چیزی نمیدیدم؛ پردهٔ قرمزرنگی بر چشمانم سایه افکنده بود و صدای ترکیدن بمهای کوچک (مثلیکه خوشهای بود) در اطرافم به گوش میرسید.
بعد از کمی انتظار، دوباره بینائیم برگشت و همه جا را میتوانستم ببینم، فهمیدم هنوز زندهام؛ دستی به بدنم کشیدم، دیدم -الحمدلله- سالم هستم، فقط روی یکی از پاهایم احساس رطوبت کردم، متوجه شدم که زخمی شدهام؛ اما چون به طرف مولوی یوسف نگاه کردم، به زمین افتاده بود؛ پایش از قسمت ران کاملا قطع شده بود و رمقهای آخرش را میکشید. الله تعالی رحمتش کند.
یکی از مسئولین در مخابره صداداد:«شهید! چه خبر است؟ جواب بده؟» گفتم:«من زخمیام و مثلیکه یکی از برادران نیز شهید شده است» و بعدش مخابره را خاموش کردم؛ چون هیلیکوپترها بر فراز ما گشت میزدند و محل کشف مخابره برای آنها ممکن بود. بعدش خود را به آخر همین دیوار، جایی که برای دیدبانی درنظر گرفته بودم، رساندم و منتظر شدم چه وقت نیروهای پیاده میآیند.
تا صبح این بمباریها ادامه داشت. سپیدهٔ صبح بالا آمد و دشمنان تا حدی از تهاجم خود کاستند و هواپیماها آهسته آهسته داشتند عقبنشینی میکردند. دوستان سنگری که من از آن بیرون شدم، درحال نقل وحرکت بودند. چند تایی آمدند و ما نماز صبح را با تیمم و بدنی خونآلود در اتاقی بهجا آوردیم. چون احتمال حملهٔ بعدی و غافلگیرشدن بود؛ لذا نتوانستیم وضو بگیریم و یا لباسی عوض کنیم و چانتهها را از سینه بیرون کنیم.
مولوی یوسف را که شهید شده بود با خود گرفتیم و در اتاقی گذاشتیم. خواستم بروم و برادران سنگر دوم را هشداری بدهم تا از سنگر خود بیرون نیایند و همانجا نماز را با تیمم ادا کنند؛ اما هرچه نزدیکتر میشدم سنگری به چشم نمیخورد مگر زمینی هموار!
سبحان الله! من فکر میکردم که حتما این بم را در نزدیکی ما دونفر انداخته اند و فقط مولوی یوسف شهید شده است؛ اما چون خوب نزدیک شدم، موهای بلند یکی از برادران مجاهدم، که از سنگر بیرون زده بود، چشمانم را خیره کرد! و تمامی دوستانم در سنگر دوم، مورد اصابت مستقیم موشک قرار گرفته و به آسمانها پر کشیده بودند. انا لله وانا الیه راجعون
بله، آنان سنگر را انتخاب کردند و در سنگر خوابیدند و با سنگر در روز قیامت حشر خواهند شد، ان شاءالله.
هر کسی که از الله تعالی شهادت را با صدق دل بخواهد، خداوند او را به منزل شهدا خواهد رساند.
اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک، خالصه لوجهک، مقبلا غیرَ مدبرٍ یارب العالمین
بخش شانزدهم (بخش گذشته): بعضیها گمنام میمانند
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.