به یاد خودگذشتگی‌های شهید مولوی مقداد

دوازده روز در میان کوه‌های قلعه‌مزار/۴ – برگی از خاطرات جهادی/ ۱۹ صارم محمود نوت:  این مقاله دو سال قبل  دوم ذی‌الحجه ۱۴۴۰ ه‌ق)  روز شهادت شهید مقداد تقبله‌الله نوشته شد و همان روز از سایت دری الاماره به نشر رسید. چون مقاله حاوی بسیاری از خاطرات نگارنده با شهید مقداد، در میان کوه‌های قلعه‌مزار […]

دوازده روز در میان کوه‌های قلعه‌مزار/۴ – برگی از خاطرات جهادی/ ۱۹

صارم محمود

نوت:  این مقاله دو سال قبل  دوم ذی‌الحجه ۱۴۴۰ ه‌ق)  روز شهادت شهید مقداد تقبله‌الله نوشته شد و همان روز از سایت دری الاماره به نشر رسید. چون مقاله حاوی بسیاری از خاطرات نگارنده با شهید مقداد، در میان کوه‌های قلعه‌مزار است، لذا این مقاله را اینجا باز نشر می‌کنیم تا باشد گذری داشته باشیم بر شخصیت بی‌نظیر شهید مولوی مقداد و خاطرات زیبای‌ ایشان در میان کوه‌های قلعه‌مزار.

——————

گمان نمی‌‌کردم برادر مقداد به این زودی‌‌ها قلم بردارم و از شهادت تو بنویسم. چطور باور کنم این گل پرپر شده و آغشته با خون، جسد پاک تو باشد!

همین دو روز قبل برای تو پیام دادم و گفتم: برادر مقداد شهید نشده‌ای؟ گفتی ما شوربختان را چنین چانسی نیست، ولی شما دعا کنید از درگاه او نا امید نیستیم. گفتم، برادر مقداد! شما خانه و کاشانه، نامزد، پدر و برادران و حتی سال مهم دوره حدیث را بخاطر جهاد گذاشته‌اید، خداوند حتما قبول‌‌تان خواهد کرد. گفتید صارم برادر، نا امید نیستیم وافزودید : یکی از دوستان‌مان (غیرت) شهید شده است. چند کتاب را به شکل متفرقه شروع کرده‌ام و اندکی مشغول هستم، اما چند روز بعد حتما تاثراتی از او می ‌نویسم و برای‌ شما می‌فرستم. خبر نداشتم برادر مقداد! این من هستم که چند روز بعد، باید از تو بنویسم.

مولوی مقداد، یکی از صمیمی‌ترین دوستان دوران تحصیل من بود. انسانی پارسا، پر تلاش، خادم و فروتن.

او در ولایت بغلانِ افغانستان چشم به جهان گشود و دوران خوردسالی ونوجوانی‌اش را در همین دیار، زیر سرپرستی و تربیت پدر و مادراش گذراند، ولی بعد از چند سالی بخاطر مشکلات اقتصادی وتنگناهای معیشتی به ایران پناهنده شد‌.

او در کنار اینکه در شهر غربت مشغول به کارهای سنگینی از قبیل بتن‌ریزی، جدول‌کنی و کارهای مشقت‌باری دیگر برای درآورد رزق حلال شد، همچنان در کنار این‌ کارها، شروع به فراگیری تعلیمات روح‌بخش دینی، در حجره‌ی از حجره‌های آن منطقه نمود.

او چنان سختی برداشت کرده بود و چنان زحمت و مشقت دیده بود که دست‌هایش همانند فولاد محکم و قوی شده بودند. به یاد دارم هنگامی که در میدان با سختی‌ای متوجه می‌شدیم، مولوی مقداد را می‌گفتم خسته که نشدی برادر؟ می‌گفت صارم برادر ما با این دست‌ها سنگ‌ها را آب می‌کردیم، این‌ها که چیزی نیست.

اولین باری که با او آشنا شدم، او را خیلی فروتن وخاکسار یافتم. مقداد در روزهای اولی‌‌اش که از ایران به کشور پدری‌اش باز گشته بود، خیلی احساس عقب ‌ماندگی می‌کرد و به یک نوعی گمان می‌برد که من از فضای علمی و اصلاحی مناسب، عقب مانده‌ است و همانگونه که باید تربیت می‌شد، تربیت نشده‌ است. به همین خاطر همیشه حس ناچیزی که همان تواضع باشد را با خود داشت و دایما خجالت زده و پریشان بود.

از این‌رو مردانه‌وار مشت‌هایش را گره زده بود و با عزم فولادینی شروع به جلو رفتن کرد و چنان تلاش می‌کرد و چنان از خود طلب نشان می‌داد که زبان زد عام و خاص، در طلب صادقانه قرار گرفته بود.

در دوران تحصیل انسانی مودب، نرم‌خو، پر تلاش، عابد، خادم و غمخوار به تمام معنی بود. به یاد دارم شب‌‌ها را تا پاسی از آن با تکرار و مطالعه می‌گذراند و حتی گاهی کار به جایی می‌رسید که سرش به درد می‌آمد و آن ‌را با لنگش می‌بست و بعد از آن مشغول به عبادت و مراقبه می‌شد.

در خدمت به طلبه‌ها هم قبایی بلندی به تن داشت. مسئولیت بیدار کردن طلاب برای روزه گرفتن روزهای دو شنبه وپنچ‌ شنبه، تهیه غذا و حتی گاهی با اینکه طالب مسن مدرسه بود، ظرف‌های روزه‌ داران را با دستان خود می‌‌شست.

مقداد همراه با اینکه به درس و مشق‌های خود اهتمام زیادی می ‌ورزید، غافل از احوال مسلمانان جهان و خصوصا خواهران ومادران ستم دیده افغان نبود، وقتی خبر تراژدی یا هم بمباردمان و چاپه‌ ظالمانه‌ی می‌شد، خیلی غمناک وافسرده می‌‌گشت. به یاد دارم روزی بحث جهاد در میان دوستان کلید خورد، مقداد چنان رنگش پریده بود که گویا همانند هیزم در آتش زبانه می‌زند.

همین دردهای زیاد و مشاهده ظلم‌‌ها و بربریت‌هایی که در حق مسلمانان می‌شد، خواب راحت او را از سر او ربوده بود و او را راهی میادین عزت و مجدآوری کشانده بود.

اکثرا تعطیلات سه‌ماهه را در میدان جهاد می‌گذراند. خودش نقل می‌کرد که بهترین روزهای زندگی‌ام، روزهای عید بود که با دوستانی مثل انس شهید و عمر مختار می‌گذراندم.

بنده هم توفیق یافتم تا چند مدتی با این مرد بزرگ در میادین نبرد باشم. ویژگی منحصر به فردی که من را تحت تاثیر قرار داده بود، تلاش و پشتکار شهید مقداد بود. به یاد دارم که در وقت فراگرفتن تعلیمات عسکری همراه با اینکه خیلی مریض بود و دوستان و مربیان اصرار داشتند تا در تعلیمات عسکری شرکت نکنند، ولی او علی‌رغم مریضی‌اش دو برابر سعی می‌کرد، بنده در تعلیمات آثار درد و اندوه را در چهره‌‌اش مشاهده می‌کردم ولی عزم آهنی او هرگز به او اجازه تسلیم شدن را نمی‌داد.

تقریبا نزدیک به دوازده روز بخاطر خراب شدن فضا به کوه‌ها شهر فراه پناهنده شدیم، خیلی خاطرات شور وشیرینی دارم از آن کوه‌های سر به فلک‌کشیده؛ کوه‌هایی که هنگام ورود به شیله‌های آن‌ برای بار اول وحشت‌زده شده بودم و با خودم می‌گفتم، اینجا شاید جنیات هم نیامده‌اند باشند. چشمه‌‌های‌ جاری، غارهای تنگ و تاریک، درختان و ده‌ها چشم‌انداز زیبا که امیدوارم دست توفیق یار شود تا خاطرات این مکان را هم در سلسله خاطرات تشکیل فراه در مجله گران‌ سنگ صمود بنگارم.

شب‌ها خیلی در میان این رشته کوه‌ها، هوا سرد می‌شد واز طرف دیگر لحاف‌ها نیز کم بودند. مقداد همیشه ایثارگرما بود. حاضر بود تمام شب را با سردی بگذراند ولی حاضر نبود دوستی سرما بخورد. به یاد دارم شبی لحاف‌ها تقسیم شدند، به مقداد و دو دوست دیگر دو لحاف، آن هم خیلی کوتاه رسید. مقداد لحاف خودش را به دوست دیگری اکرام کرد. و حاضر شد با یک لحاف با دوست دیگری گذاره کند. صبح که شد، از او پرسیدم دیشب خواب رفتید؟ مقداد جواب داد،  هوا سرد بود نتوانستم بخوابم، و من می‌دیدم تا نزدیکای صبح زانو گرفته بود و لحاف را برای دوست دیگراش گذاشته بود و مشغول به ذکر بود.

چند شبی در همین سرمای شدید و با این سختی‌ها کلنجار می ‌رفتیم تا اینکه دوستان مشوره دادند در غارهایی که در دل کوه‌های گشوده شده‌اند، برای شب گذراندن برویم و شب را در آنجا بگذرانیم؛ چون غار نسبتا گرم و محفوظ‌‌تر است.

به یاد دارم هر از گاهی گالن‌‌هایِ آب را همراه با اینکه سلاح به دوش داشت تا دم غار می ‌برد تا دوستان مجبور نشوند برای وضو پایین بیایند و در تکلیف بیفتند.

با مولوی مقداد خاطرات زیادی دارم که عزم دارم در سلسله خاطراتم آنها را بنگارم و می‌دانم این مقاله کوتاه جای خاطرات شیرین نیست.

بعد از این‌که از کوه‌ها دوباره به پشت رود برگشتیم تا عملیات‌ها را از سر نو شروع کنیم، مولوی مقداد از همه ما حریص‌تر بر شرکت در عملیات‌های بود. همیشه در نبرد سلاح سنگین ثقیل را به دوش داشت. به یاد دارم اولین تشکیلی را که با او گذراندیم، ما در کمین بودیم، در هیاهوی تیرها وآتش خمپاره‌های و دود راکت‌ها همانند کوهی استوار بود که ناگهان سلاح‌اش بند شد. و عقب کشید وقتی جنگ به پایان رسید از او پرسیدم چطور بود جنگ، مقداد جان؟ گفت تشکیلی جالبی بود. ولی حیف که سلاح ما بند شد..

روزهای آخر ما بود، هنگامی که می‌خواستیم به خانه بر گردیم از مقداد خدا حافظی گرفتم، خیلی نا راحت شده بود، رفتم تا تسلایش بدهم. گفتم مقداد برادر! حتما شما از ما برتری‌ای داشته‌اید که خداوند شما را قبول کرده است تا اینجا خدمت کنید، ادامه دادم این مدت به دوستان قرآن تعلیم بدهید و روی اعمال و اصلاح‌‌شان کار کنید، مقداد گفت، حتما این کار را خواهم کرد.

ما برگشتیم و مقداد ماند تا در اوراق تاریخ برای خودش جایی پیدا کند.

چند روز بعد پیام دادم تا احوالش را بپرسم، کارگذاری داد که اینجا چند کتاب را به شکل متفرقه پیش مولوی خالد – حفظه‌الله- شروع کرده‌ام و از همان‌ روز شروع کردم به دوستان قرآن تعلیم می‌دهم و مذاکرات اصلاحی را نیز آغاز کرده‌ام. بنده با شنیدن این سخنان بسیار خرسند شدم.

آخرین صحبت‌هایمان دو روز قبل از شهادت مولوی مقداد بود، او می‌گفت می‌ خواهم نویسندگی یاد بگیرم و بنویسم. اینجا دوستان زیادی شهید می‌شوند، می‌خواهم از آن‌‌ها و از رشادهایشان بنویسم بنده هم تا جایی که می‌توانستم با او همکاری می‌کردم.

اما با کمال تاسف امروز ظهر با خبر شدم که مولوی مقداد همراه با جمعی دیگر از مجاهدان، مورد آماج حملات هوایی آمریکایی‌ها قرار گرفته‌‌اند و در منطقه نوبهار در سال ۱۴۴۰ ه‌ق شب دوم ذی‌الحجه. جام شیرین شهادت را نوش کرده‌اند.

روحت شاد برادر مقداد و راهت جاوید، رفتید و ما را با کوه‌هایی از غم و اندوه باقی گذاشتید.

بخش گذشته (بخش هجدهم): دوازده روز در میان کوه‌های قلعه‌مزار/۳