پایان یک داستان!

در نهایت به نظر می‌رسد که پایان داستان نزدیک است؛ هر دو دوست خود را از دست می‌دهد، خود او نیز مجروح می‌شود و از حرکت می‌افتد. داخل یک ساختمان نیمه‌ویران، به استراحت می‌پردازد.

۱۳ ربیع‌الثانی روز چهارشنبه است. صدای تیراندازی در ویرانه‌های تل‌السلطان رفح، جنوب غزه شنیده می‌شود. یک مرد مسن ۶۲ ساله تمام روز را در مبارزه سخت و قوی با تانک‌ها و سربازان نظام صهیونیستی سپری کرده است. پیرمرد فقط با دو دوست دیگرش زنده است. علی‌رغم آنکه سنش خیلی بالاست اما مانند جوان ۱۸ ساله چابک و مصمم است.

 

در نهایت به نظر می‌رسد که پایان داستان نزدیک است؛ هر دو دوست خود را از دست می‌دهد، خود او نیز مجروح می‌شود و از حرکت می‌افتد. داخل یک ساختمان نیمه‌ویران، به استراحت می‌پردازد.

 

او خسته است؛ نه تنها خستگی ۶۲ سال زندگی؛ بلکه خستگی یک سال جنگ خونین و یک روز کسل‌کننده بر جسم پیرش سنگینی می‌کند.

 

بله؛ بدنش خسته، اندامش مجروح و ظاهراً ضعیف است اما مورال و روحیه‌اش همچنان ثابت می‌باشد. در حالی که پیکر زخمی‌اش تک‌وتنها با چانته خالی‌اش توسط تانک‌های اسرائیلی محاصره شده است اما عزم او همچنان به زبان حال فریاد می‌زند:

“لا خو ژوندی یم، لا خو اخلم ستړې ساه د ژوندون

تر هغو نه مرم چې مې حق نه وی اداء د ژوندون”

یعنی: من هنوز زنده‌ام و نفسی خسته از زندگی می‌کشم و تا زمانی‌که حق زندگی را ادا نکنم‌، نمی‌میرم.

 

هرگاه عزم قوی و اراده‌ بلند باشد؛ و وقتی که روح با آسمان‌ها در نیایش باشد، بدن گوشتی حتی حوصله حمل این روح را تا انتها ندارد؛ گویا گوشت و استخوان بر بدن سنگینی می‌کند و نهایتاً زیر حجم آن‌ها فرو می‌ریزد.

“و اذا کانت النفوس کباراً

تعبت فی مرادها الأجسام”

 

به نظر می‌رسد که بدن چند سانتی که از گوشت ساخته شده است، روح بلندپروازی را که ۶۲ سال تمام آن را با نفس خسته حمل می‌کرد، اکنون برای همیشه جواب می‌دهد.

 

پیرمرد در محاصره می‌باشد؛ زخمی و بدون تیر هم است اما هنوز تانک‌ها نمی‌توانند به سویش پیش‌روی کنند. سربازان رژیم صهیونیستی یک پهپاد کوچک را برای تعیین زندگی، مرگ و موقعیت او می‌فرستند. غازی نقاب‌زده، گردآلود و بی‌حرکت پهپادی را می‌بیند که وارد ساختمان می‌شود. با کمال عصبانیت به سویش می‌نگرد اما دست راستش یاری نمی‌کند. از دست چپ خود کار می‌گیرد و به پهپاد حمله می‌کند اما پهپاد از طریق دوربین عکاسی موقعیت را به تانک‌ها مشخص کرده است. ساختمان توسط فیرهای سنگین تانک‌ها زیر آتش قرار می‌گیرد و اینجاست که دلی پر از اراده‌های آسمان‌خراش از حرکت باز می‌ایستد، قامت رعنایی کمرخمیده می‌شود و مانند مناره‌های زیبای مساجد غزه بر زمین می‌افتد. انّا لله و انّا الیه راجعون!

 

ارتش صهیونیستی که از کشتن غازی نقاب‌پوش مطمئن می‌شود، به جستجوی جسدش می‌پردازد. وقتی نقاب را از چهره‌اش برمی‌دارند، سراسر ترس و لرز بر آن‌ها چیره می‌شود زیرا چهره‌اش خیلی آشنا به نظر می‌آید. ارتش و تانک‌ها از جسد بی‌جان فرار می‌کنند؛ این مرد شبیه یحیی السنوار است حتماً جلیقه انفجاری بر خود بسته است تا بعد از شهادت هم انتقامش را بگیرد.

 

ارتش رژیم صهیونیستی تنها یکی از انگشتان وی را با احتیاط کامل قطع می‌کند تا آن را برای معاینه بایومتریک به اسرائیل بفرستد. بیشتر از پیکر بی‌روح فاصله می‌گیرند.

 

بعدها معلوم می‌شود این شهید که پیکر بی‌جانش نیز مانند زندگی‌اش کابوس جهان کفر است، همان یحیی السنوار، شیر غزه است. داستان تنها یک قهرمان ملت یک‌ونیم میلیارد نفری این‌گونه به پایان رسید.

 

لحظاتی بعد تصاویر شهید جسور رسانه‌ای می‌شود. وی سراسر زخم است، بدنش تکه‌تکه است، در خاک و سنگ قبر فرو ریخته‌اش مدفون است اما تصویر خون‌آلودش به دنیای بی‌ضمیر یک کتاب سخن دارد.

 

ما این تصویر پرمعنا را می‌گذاریم تا پیام خود را به هر کس ابلاغ نماید؛ فقط می‌گوئیم که:

یار مې ټوک ټوک خاورو کې پروت دی

له خپلو روغو اندامو کرکه راځینه

تقبله‌الله!