نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
سلسله خاطرات میدان جهاد/ بخش ۱۹ محمد داود مهاجر هیچ فرد نیکی مغرور به اعمال خود نشود و هیچ فرد گناهکاری این خیال را نکند که دیگر کار از کار گذشته و برای توبهکردن دیر است؛ راهی برایش جهت بازگشت باقی نمانده است. بلکه یک دروازه را خداوند متعال همیشه باز گذاشته است و آن […]
سلسله خاطرات میدان جهاد/ بخش ۱۹
محمد داود مهاجر
هیچ فرد نیکی مغرور به اعمال خود نشود و هیچ فرد گناهکاری این خیال را نکند که دیگر کار از کار گذشته و برای توبهکردن دیر است؛ راهی برایش جهت بازگشت باقی نمانده است. بلکه یک دروازه را خداوند متعال همیشه باز گذاشته است و آن دروازهٔ بیکران رحمت خداست؛ دروازهٔ توبه و امیدوار بودن به رحمتهای الهی عزّوجلّ است.
در میدان جهاد، جوانی میانسال و عقلمندی را دیدم؛ با او مصاحبت داشتم و بنابر ماموریتی که بهمن محول شده بود با او جهت فعالیت علیه اشغالگران و مزدوران آنها همگام شدم. در واقع، این جوان، گذشتهای بسیار تاریک و ناهنجار، مملو از افعال ناپسند، اختطاف و دزدی را (بنابر روایات شنیدن) سپری کرده بود. آری همه او را از گذشتهها میشناختند و نامش آشنای گوش آنها بود. بسیاری او را چپاولگر، راهزن و غیره صفت میدادند.
ولی اینها صحبت از گذشتهها بود، گذشتههایی دور؛ زیرا او هماکنون توبه کرده بود؛ جان، مال و همه چیز خود را روی کف دستش گرفته و بیرقِ مقابله با اشغالگران و مزدوران آنها را بلند کرده بود. او بسیار شجاعانه و بیباکانه، در اولین حملهٔ چریکی خود، هفت تن از نیروهای امنیتیِ مزدور را از پای درآورد و خودش و چندی از افرادش را تا حدی مسلح کرد. بعدها نیز دهها عملیات را رهبری نمود، خسارات و تلفات مالی و جانی سنگینی را به دشمنان وارد کرد.
آری او در گذشته به خاطر نان و امرار معاش و جمعآوری مال و ثروت دست به هرخیانت و دزدی میزد؛ اما امروز او ۱۸۰ درجه متحول شده بود؛ او دیگر به فکر نان برای خانودهاش نبود؛ بلکه با وجود کثرت عیال، قناعت را پیش گرفته، شب و روز خود را در صدد ضربهزدن به دشمنان اسلام سپری میکرد. او شبهای آرامبخش زندگی را وداع گفته بود و در میان درهها، کوهها، دشتها و خانههای انصار وقتش را میگذراند؛ زیرا هواپیماهای بیسرنشین آمریکایی دنبالش بودند.
او دیگر معروف به یک مجاهد بزرگ شده بود؛ او دیگر یک دزد نه بود. آمریکائیان در هر چاپهای (شبیخونی) اسم او را میگرفتند و دنبالش را داشتند. بهیاد دارم که در یکی از شبها بر محل اقامت او و یارانش یورش بردند؛ اما او آنجا نبود؛ بلکه با یاران مجاهدش منطقه را ترک کرده بود. بعد از همین ماجرا، او راه هجرت را در پیش گرفت تا خانواده و فرزندان خود را از دسترس آمریکائیان دور نگهدارد تا بتواند با اطمینان بیشتر، زندگی جدیدش در قالب یک مجاهد واقعی را ادامه بدهد.
در همین سفرِ هجرت، همراه با سه همسر، مادر و فرزندان کوچکش و با چهار تن از یاران دلاورش در میان دشتی وسیع، بی آب و علف، کنار کوهی، در حال تعمیر موتر خود بودند که مورد حمله واقع شدند و در محاصرهٔ هلیکوپترهای اشغالگران قرار گرفتند.
نسبت به گفتههای فرزند بزرگترش که از همین معرکه جان سالم بهدر برده بود، او را با چهار تن از یاران مجاهدش، در بلندگوه دعوت به تسلیمشدن میدهند در حالی که او غیر از «تسلیمشدن» و «شهادت» گزینهٔ سومی در پیش نداشت؛ اما ایشان «شهادت» را ترجیح دادند و در جواب مادرش (که همراهش بودند و گفتند پسرم چهکار میکنی؟) میگویند: «من بهخاطر خدا سرم را روی دستم گرفتهام و میجنگم».
او و یاران باوفایش تا آخرین لحظه جنگیدند و نتیجتا او با چهار تن از یارانش، دو همسر و دو فرزدندش جام شهادت سرکشیدند و دنیا را بهقصد آخرت وداع گفتند. رحمهم الله و ارضاهم.
آری او با توبهکردن و راه جهادش درسی نو به ما داد و با زبان حالش گفت: «هیچکس برایش دیر نیست و هرکسی میتواند با قطرات خونش بالاترین مقام و مرتبه را نزد خداوند حاصل کند» خداوند متعال از او و یارانش راضی باد.
بخش هجدهم (بخش گذشته): دشمن را دست کم نگیریم
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
لید بند دی.